من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

چیزهای کوچک خوشحال کننده

جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۱۹ ق.ظ

بعد از نمی‌دانم دقیقا چند روز دوباره دلتنگ نوشتن در اینجا شده‌ام؛ مدام می‌خواستم بیایم و برایت بگویم که زندگی چطور می‌گذرد اما جمله‌های توی ذهنم آشفته و پراکنده بودند.پس حالا که غم روی امروزم سایه افکند و مرا زمین زده‌است ، تمام این آخرهفته را خانه مانده‌ام و دیدم چه زمانی بهتر از حالا.

لئوی عزیز،

راستش را بخواهی فکر می‌کنم چند فرشته نگهبان در زندگی‌ام وجود دارد.هراتفاقی که برایم بیفتد و کمی مرا آزرده کند ، نشانه‌های وجود کسی که همیشه حواسش به من هست ظاهر می‌شود.برای این چیزهای مشهود، مومن‌تر شده‌ام به او.فکر می‌کنم در آغوش بزرگش دارم زندگی می‌کنم.همیشه هست و لمس حضورش چیزی نیست که فراموشش کنم.قدر هرچیز را دارم متوجه می‌شوم.زمان حال را درک می‌کنم و از کمترین چیزها هم خوشحالم.قلبم صورتی متمایل به پروانه‌ای شده‌است و نگرانی خاصی در زندگی‌ام دیگر ندارم.میم پرخاشگر است اما همه ملاحظه‌اش را می‌کنند.اما من ناراحت می‌شوم از حرف‌هایش و با خودم فکر می‌کنم آدم‌ها تحت هرشرایطی باید مواظب کلماتشان باشند و اصلا اهمیت ندارد آن آدم در چه وضعیتی‌ست.قلب‌ها هم همانقدر مهم هستند و نباید بشکنند.اما کسی حرف من را جدی نمی‌گیرد.البته که من خیلی وقت‌است در خانه جدی گرفته نمی‌شوم.غم‌انگیز نیست؟! نه البته. همینطور نامرئی ماندن هم خوب است.برای این شرایطی که گاهی تحملش سخت است برایم ، توی شرکت می‌مانم. احساس می‌کنم امنیت روحم شاید در آنجا بیشتر باشد.صبح‌ها سنگین و رخوت‌ناک بیدار می‌شوم.در تاریکی صبحانه تک‌نفره مفصلم را می‌خورم و در تاریکی از خانه بیرون می‌روم.صبح جزو اولین نفرها به شرکت می‌رسم.دفترچه سپاس گزاری‌هایم را بیرون میاورم.و گلدان ‌های سبز آنجا را من آب می‌دهم.بعد شروع به نوشتن چیزهای کوچک خوشحال‌کننده می‌کنم.راستش با همین چیزهای کوچک خوشحال‌کننده توانسته‌ام خودم را به اینجای زندگی برسانم.آدم‌های شرکت را دوست دارم؛پسرک سه سال از من کوچکتر (آقای ا) ، شاید صمیمی‌ترین آدم آنجا باشد برایم. خانم دکتر که برایم راهنمای راه است ، آقای دکتر که به من می‌گوید دختر کوچک شرکت ، آقای مهندس که همیشه می‌خندد ، و دو دختر جدید قسمت‌مان که با من مهربان‌ترین هستند.خدا برایم توی یک سری چیزها سنگ‌تمام گذاشته.همین باعث شده که بعد از ساعت پنج بعدازظهر همچنان بمانم و به خانه رفتن را به تعویق بیندازم.خانه فقط برایم مخل حمام رفتن و یک ساعت تی‌وی دیدن به همراه مامان و بابا و خوابیدن است.سعی می‌کنم کمترین قسمت روزم را به میم اختصاص دهم؛ میم که حواسش به قلب آدم‌ها نیست و فقط خودش و مریض‌بودنش در اولویت کائنات باید باشند. به هرحال من جای او نیستم که بدانم که این زندگی چقدر برایش سخت گذشته.شاید حق با او باشد. از آ هم همین را بدان که از او دلخورم.گاهی به تنها ماندن در زندگی تا آخرین لحظات عمرم فکر می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم بدون دوست داشته‌شدن همه‌چیز بعید و سخت است.نمی‌دانم.از عشق ناامید و خسته‌ام و زندگی را شاید طور دیگری می‌پسندم.حالا می‌روم و با غم شدید جمعه دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم.تا هضم شود و فردا روز بهتری از امروز باشد.

 

امی در جریان زندگی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۰۷