من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ

لئوی عزیز

فهمیده‌ام مرگ را به چه چیزی تشبیه کنم تا کاملا حق مطلب را ادا کرده‌باشم.مرگ شبیه به ساعت چهار صبح شنبه است ، شبیه صدای گریه‌ی بابا در اسنپ ، شبیه پوست زردشده‌ی میم زیر لحاف سفید بیمارستان ، مرگ شبیه آرامش عجیب مامان است ، شبیه به صدای اصطکاک خشن خرده‌چوب‌های جاروی کارگر بیمارستان در تاریکی گرگ و میش با آسفالت.مرگ شبیه زار زدن‌های بی‌فایده‌ی من بود. شبیه به حس دیر رسیدن همراه با حسرت. مات و مبهوت خیره ماندن به وقت اذان صبح به ملحفه‌ی سفید بر روی جسمی که میم است. مرگ شبیه به این یک هفته‌ی اخیر بود که برای ما به اندازه‌ی یک سال گذشت.

دلم میخواهد قوی‌تر از این حرف‌ها باشم اما معقوله‌ی از دست‌دادن خواهر بزرگ‌تری که همیشه حتا در حالت مریضی هم به من حس پشتیبان و حامی می‌داد چیز دیگری‌است.دنیا خیلی نامردتر از این هم می‌تواند باشد.یادم نمی‌رود چقدر دعاهای هرروزه‌ام جواب نداد.برای شین همان روز نوشتم دیدی هیچکدام نشد؟! حکمت و علت هیچکدام را نمی‌دانم.فقط از همه‌چیز خسته‌ام. از آدم‌ها سیرم. و خوابیدن دیگر جواب خستگی‌های مرا نمی‌دهد.میم را ته قبر دیدمش و فریاد زدم توروخدا برگرد. اما هنوز هم باورم نمیشود.هیچ‌چیز باورم نمیشود.فقط انگار یک خواب عجیب دیده باشم که قلبم مچاله شده باشد ، فقط انگار یک عالمه آدم این چند روز آمدند و رفتند من اما خودم را توی اتاق حبس کرده‌باشم تا از حرف‌هایشان اذیت‌تر نشوم.هنوز هم قلبم مچاله‌است.وقتی کلاه سبز رنگش را که با آن به بیمارستان رفته به قلبم نزدیک می‌کنم.وقتی که آخرین بسته‌ی پستی‌اش درست همان شنبه‌ی نحس می‌رسد. وقتی برای همه‌مان یک چیزی خریده‌است و بعد رفته.قلبم مچاله‌است برای میم قشنگم برای تمام کم‌گذاشتن‌هایی که دیگر نمی‌توانم جبران کنم.که حسرت‌های زیادی توی دلم به وجود آمد و من طاقت این همه احساسات مختلف را نداشتم.با این وجود گاهی هستم تا تسلای خاطر مامان و بابا شوم.گاهی گریه نمی‌کنم که همه بفهمند چقدر محکم ایستاده‌ام و جای نگرانی نیست. اما هیچوقت هیچکس به من یاد نداده‌بود از پس این غم غول‌پیکر چطور بربیایم.هیچکس به من نگفته بود سیاهچاله‌ی قلبی چقدر می‌تواند تو را تغییر دهد و تبدیل به آدمی کند که همه‌چیز برایش بی‌معناست. از مرگ چیزهای زیادی یادگرفته‌ام و قرار نیست حالا حالاها به زندگی برگردم.من قسمت مهمی از خودم را توی قبر سه‌طبقه‌ی میم ، کنار صورت رنگ پریده‌اش جا گذاشته‌ام و از زندگی بریده‌ام.حالا فقط منتظر نشانه‌های میم هستم.منتظر دیدنش در خواب و اینکه ته قلبم آرام بگیرد از خوب بودنش.میم حالا شاید با موهای پرپشت مشکی‌اش در حالی که دیگر دردی آزارش نمی‌دهد می‌دود و می‌خندد و می‌رقصد.شاید حالا از آن بالا برایمان دست تکان می‌دهد.دلم می‌خواهد این‌ها خواب باشد اما متاسفانه واقعیت است.واقعیتی که برای باور کردنش به زمان زیادی نیازمندم.

 

امی در بدترین برهه زندگی‌اش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۲۰