من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

لئوی عزیز

امشب بعد از مدت‌ها ح عزیزم را دیده‌ام و در پوست خودم دیگر جایی ندارم.مرا می‌توانی آن بالا در آسمان تاریک شب ، جایی در نزدیکی ماه کاملی که امشب در آسمان هست ، پیدا کنی. سبکم و سبک‌بالی این لحظه از زندگی را مدیون وجود ح هستم که با گوش دادن به حرف‌های معمولی و‌ روزمره‌اش‌، ذرات سنگین قلبم را برمیدارد و به جای آن نور می‌پاشد.قلبم به نورهای کوچکی که از سمت او به من می‌رسد دوباره از نو شروع به کار کرده‌است.این روزها مرده‌بودم از این سختی‌ها ، از این خبرهای بدی که حتا دیگر توان شوکه‌کردن را از من گرفته بود ، از این همه بغضی که به تنهایی قورتشان دادم و کسی هم نفهمید.اما حالا می‌توانم تا مدتی خودم را به روزهای با او بسپارم و ایمان داشته باشم واقعا همه‌چیز زندگی فوق‌العاده است.

 

امی خوشحال و ذوق‌زده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۸

لئوی عزیز

کلاس این هفته را به پایان رسانده‌ام و زودتر به آزمایشگاه رفته‌ام تا امضاهایم را بکنم؛ دوره‌ی این هفته برایم خیلی جدید بود.مثلا حالا می‌دانم ایمنی حفره‌ها(چاه‌ها) چطور انجام‌ می‌گیرد اما مواظبت از حفره‌های قلبم را کسی به من یاد نمی‌دهد.قلبم هزار تکه است و من همچنان سرپا هستم.سرپا مانند درختی که هرچقدر باد بیشتری بوزد محکم‌تر به زندگی می‌چسبد.رابطه‌ام با آدم‌ها این‌روزها تعریفی ندارد.با همکاری که فکر می‌کردم دوست هستیم حالا معمولی هستم.سعی می‌کنم ضمیرهای مفرد را به کار نبرم.خودم تنهایی از شرکت به خانه می‌روم و لبخند می‌زنم.بغض نمیکنم...نه. اینجا کسی از من خوشش نمی‌آید و واقعیتش اصلا برایم دیگر مهم نیست. خودم خیلی خودم را دوست دارم.همین که اینطور مقاومت می‌کنم ؛ مثلا دیروز صبح با پیام طولانی میم که گفته‌بود  قرص‌های شیمی درمانی‌اش را قطع کرده ، که گفته بود خیلی از زندگی کردن دارد اذیت می‌شود ، که افسردگی‌اش دوباره عود کرده ، می‌توانستم همان لحظه ، ساعت پنج آن روز صبح خودم را جایی دفن کنم تا همه‌چیز تمام شود؛ اما نکردم و به جایش شبیه ربات‌ها رفتم و سرکلاس نشستم.به من آفرین نمی‌گویی؟به من لبخند نمی‌زنی تا موفقیت به شدت سختم را تحسین گفته باشی؟!لئو اینجا همه‌چیز برای من سخت است. حتا نفس کشیدن‌هایم.روزهای سرکارم. سرکلاس نشستن‌هایم. انگار بعد از یک مدت روزهای‌سخت، از عهده‌ی کارهای ساده برنمی‌آیم دیگر. باید زندگی به من مشت بزند و من را ضربه فنی کند تا حالم جا بیاید.قطعا همینطور است. به ضربات طولانی و محکم و بی‌وقفه‌اش عادت کرده‌ام و یک روز که خبری نمی‌شود دلشوره می‌گیرم. خدا هم من را از لیست بنده‌هایش خط زده‌است و نمی‌دانم مرا به چه کسی سپرده... به هرحال هیچکس این روزها خدایی مرا به عهده نمی‌گیرد.مسئولیت سنگینی است. درک می‌کنم و گله‌ای ندارم.

خلاصه‌ی نامه این می‌شود که حال ما خوب است اما تو باور نکن.

 

امی در روزهای استقامتی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۵

برای این مقدار از غم‌هایتان که روی قلب من می‌گذاریدشان ، به اندازه‌ی کافی مقاوم ساخته نشدم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۶:۵۷

مسخره نیست که به عنوان یک آدم مودی که مودهایش با دلیل‌های حتی‌الامکان منطقی تغییر می‌کند ، بگویم که چقدر آدم‌های مودی را دوست ندارم؟حتا اگر با من صمیمی باشند... حتی اگر نزدیکی‌هایشان تازه باشد.انگار که برای خون توی رگ‌هایم سم هستند.همه‌چیز را کدر می‌کنند و زندگی سختم می‌شود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۷:۴۹

چه می‌شد اگر دورتر از این سیاره زندگی می‌کردم...؟ با چشم‌هایی الکتریکی و قلبی که باتری‌هایش باید هر شش ماه عوض شود.مثلا آدم‌ها دشمنان قسم‌خورده‌ام بودند و من از همان ابتدا یاد گرفته‌ام مثل آن‌ها نباید زندگی کرد.چه می‌شد اگر رباتی با کدنویسی های از پیش تعیین شده می‌بودم...؟ دستم را فشار می‌دادی و من توی چشم‌های متعجبت با سردی نگاه می‌کردم و تشکر ربات‌وارم را به جای ‌‌‌‌می‍‌‌آوردم.چه بد که حالا هیچ‌کدام از این‌ها نیستم و قلبم گاهی بازی‌اش می‌گیرد و مغزم به تصمیمات قلبم احترام نمی‌گذارد.چه بد که حالا جزو دسته‌ی آدم‌ها طبقه‌بندی‌ام می‌کنند و از من بعدها به عنوان خطرناک‌ترین موجود در کل دنیا یاد می‌شود.از این سرنوشت راضی نیستم.از آدم بودن‌هایم ، از بلاتکلیفی‌های زندگی ، از شب‌هایی که نمی‌توانم از آن‌ها لذت ببرم ، از روزهایی که در ساختمان تاریک شرکت از دست می‌دهمشان.از آدم‌هایی که انرژی‌شان انرژی مرا میگیرد. از همه‌چیز ناامیدم و همچنان خیال‌بافی مرا سرپا نگه داشته‌است.مثلا در یک سیاره‌ی دیگر ، شاید روی فضاپیمای شخصی‌ام درازکشیده‌ام و به تاریکی مطلقی که کمی به آن نزدیک‌تر شده‌ام نگاه می‌کنم.دستم را زیر سرم می‌برم و به تنها دغدغه‌ام فکر می‌کنم؛ که اگر همین حالا توی سیاهچاله‌ی تاریک آن‌طرف حیاط بپرم ،لکه‌های کوانتومی سیاه رنگ روی لباسم را باید چطور پاک کنم.آخ ...خیلی احمقم. با بیست و هفت سال سن هنوز هم خیلی احمقم و شاید این حماقت تنها چیزی باشد که از آن راضی هستم.

 

امی خیال‌باف

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶

لئوی عزیز

دلم برای آزمایشگاه هیچ هم تنگ نشده و اتفاقا حالم بهتر است؛آخر از سرکار مرخصی گرفته‌ام تا در دوره‌هایی که ثبت نام کرده بودم شرکت کنم و حالا ، از شانس خوبم ، کلاس‌های این هفته‌ام آنلاین برگزار می‌شود.پس رسما زیر پتو خوابیده‌ام و لپ‌تاپ را جلویم باز کرده‌ام و گاهی چیزکی برای استاد می‌گذارم که فکر کند چه شاگرد سخت‌کوشی هستم.روزهای خوب و بدی را در این مدتی که برایت ننوشتم سپری کرده‌ام. یک روزهایی از شدت غمگین بودن زیادم نمیتوانستم درست حرف بزنم ، درست غذا بخورم و فقط خوابیدم. و یک روزهایی هم مدام خندیده‌ام و در حین خنده‌هایم ، با تعجب از خودم پرسیده‌ام یعنی تمام این‌ها واقعی‌است؟؟... به هرحال افسردگی با من در جریان است و دیوانگی و خوشحال بودن هم همینطور. باید خودم را همینطور که هستم بپذیرم.و با امی روزهای خاکستری‌ام بهتر باشم. محال است یک نفر همیشه‌ی همیشه آسمان برایش صاف و آفتابی باشد. پس همه‌چیز همینطور بهتر است. صدای استاد نمی‌گذارد برایت بیشتر از این ، از احساسات و شهودهایم بگویم؛ پس به زودی می‌آیم و حرف‌های نگفته‌ام را با تو خواهم زد.کمی بیشتر منتظرم بمان.

 

امی سر کلاس

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲

چقدر مگر زیان‌آور بوده‌ام برای آدم‌ها که برایم نظر می‌گذارند که آدم سمی‌ای برای اطرافیانم هستم؟مگر آن‌ها مرا و زندگی‌ام را چقدر می‌شناسند؟چقدر از آنچه که بوده‌ام و انجام داده‌ام را نوشته‌ام؟ برای چه کسی سمی بوده‌ام و اصلا این کلمه‌های بیهوده چقدر به آدم‌ها آسیب رسانده‌است؟ دلم می‌خواهد دیگر ننویسم. قلبم با یک حرف از سمت آدمی که اصلا نه من او را می‌شناسم و نه او مرا ، شکسته و حالا‌حالاها شاید التیام نیابد.حالا مهم نیست درد پشت سرم که چند روز است زندگی عادی را از من گرفته ، مهم نیست چقدر تلاش کرده‌ام برای آسیب نرساندنم به آدم‌هایی که برایم کاملا مضر بوده‌اند ، فقط مهم این است که یک نفر پیدا شده‌است که به من حرف‌های خوبی نزده و آنقدر انرژی منفی حرف‌هایش بالا بوده که قلبم به طرز بدی شکسته است و با بغض بزرگی جمعه‌ی غم‌انگیز و دلگیرم را سپری می‌کنم.کاش آدم ها مهربان‌تر بودند.

 

امی دلشکسته و نازک نارنجی 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۸

لئوی عزیز

وقتی تعلقت نسبت به جایی از بین برود ، خیلی رها می‌شوی.این را من می‌گویم کسی که از شغل فعلی‌ش استعفا می‌دهد و بهتر از پیش بلد است زندگی را پیش ببرد.حالا تنهایی بین خطوط مترو این طرف و آن طرف می‌روم تا راه خانه به من برسد.با این سرماخوردگی عجیبی که نمیدانم از کجا پیدا شد ، بهتر از این نمی‌شوم. قلبم را اینجا نمی‌گذارم؛ حتا قسمت کوچکی از آن هم به اینجا تعلق نمی‌گیرد. یادم نمی‌رود که حالا توی شرکت همه با من بدند.بخاطر بلندپروازی‌هایم.بال‌هایم را دیده‌اند و از من گله‌مند شده‌اند که چرا روی زمین راه نمی‌روم. از این بی‌عدالتی‌ها اصلا نمی‌دانم کجا باید بروم و کجا مناسب من است. کاش کسی دستم را می‌گرفت و من را دقیقا همان‌جایی می‌گذاشت که زندگی را بیشتر از هرجای دیگری می‌فهمم.تمام خواسته‌ی امی ِالان همین است؛ زندگی را بهتر از بقیه فهمیدن و خوشحال بودن در لحظه. برایش دارم تلاش میکنم و هرلحظه را قدردانم.کاش آ بود و مرا طوری بغل می‌کرد که تمام صداهای مغزم از بین می‌رفت.آخر آ صداهای مغز مرا در سکوت ماشین می‌شنود و اینطور وقت‌ها حرف‌ها را از زبانم به زور بیرون می‌کشد و یا سرم را ماساژ می‌دهد تا کمی آرام شوم. بعد زل می‌زند به من و می‌گوید خیلی دیوانه‌تر از تمام دیوانه‌هایی هستم که دیده‌است و من این را به حساب تعریف می‌گذارم و از این جمله زیادی راضیم. دلم حالا برای آ هم تنگ است که حالا توی جنگل‌ها کمپ کرده و یک هفته‌ شده‌است که بدون آنتن و بی‌خبر از من می‌گذراند. اما من حتا در دلتنگ بودن و منتظر آدم‌ها ماندن هم حرفه‌ای هستم. فقط توی پیدا کردن علاقه‌هایم ناشی هستم.که آن هم تازه اولش هست.

 

 

امی با بال‌هایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۲۰

لئوی عزیز

از این روزهایی که آدم حساسی می‌شوم و روحم آسیب‌پذیرتر از همیشه می‌شود متنفرم.چرا آدم‌ها تاثیر گذار نیستند؟آن‌ها می‌توانند روحت را خراش‌های عمیقی دهند که سال‌های سال طول می‌کشد تا زخمش بسته شود.من در این روزها این شکلی می‌شوم. روحم را باز می‌کنم رو به تمام مردم دنیا و منتظر می‌ایستم ببینم چه کسی اولین زخم را می‌زند. اما حالا تداخل دوره‌ی ماهیانه و نزدیک شدن به روزی که پایت را به این دنیا می‌گذاری شاید بدترین تداخلی باشد که این دریچه‌ی حساسیت‌پذیری را تشدید می‌کند.و من مدام منتظر فرصتی هستم که حرف‌ها را تحلیل کنم و گریه‌ام بگیرد.مثل امروز که بغضم را قورت دادم از بی‌محلی آدم‌ها در این سرکار سمی ، که کادوی تولدشان هرچند موردعلاقه‌ام بود اما نمی‌توانست حال بد قبلم را بهتر کند. این کارها چه فایده‌ای داشت؟ از آدم‌ها دور بمانم بهتر است.من که روح کم‌حرف و خجالتی‌ام را کسی درک نمی‌کند.من که دیگر چشم‌هایم را کسی نمی‌تواند بخواند. از این تولد ، از این هفته ، از این روزهای دلگیری که دلگیری‌اش برای من جور دیگری کشنده است ، حالم بد است. آ برنامه‌ام را برای چهارشنبه بهم زد و وقتی که دوباره گفت برویم دیگر ذوقش را از من گرفت. از این چیزهای ساده گریه‌ام میگیرد و نمیتوانم حرف بزنم. چه سال بدی... چه روزهای بدتری...باید این حس‌های سنگین را چطور دفع کرد که آدم دلش از این همه‌ غصه‌ی بیخودی نترکد؟

 

امی در یک روز بد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۲

چرا این همه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی ته گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟...فرق می‌کند با تاریکی ته چاه؟ ...فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟...وقتی دایی با آن دو حفره خالی چشم‌ها توی صورتش ، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می‌بیند.طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو ، "نایی". چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای ...تو بگو 

 

+«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۵