لئوی عزیز
روزهای زیادی را با شک سپری کرده بودم و حالا ایمانم توی مسیر پر فراز و نشیبی قرار گرفتهاست. مدام با خودم میگویم یعنی الان خدا این چیزها را میبیند و کاری نمیکند؟ یعنی این حرفها راستاند؟ خب اینها را انجام بدهم که چه اتفاقی بیفتد؟مگر نمیتوانم بدون این حرفها درست زندگی کنم؟معجزه اتفاق میافتد اصلا؟چه کسی با چشمهای خودش دیده؟بعد میگویم امکان ندارد! پس من تمام این مدت با چه کسی حرف میزدم و آرام میشدم؟ آن دفتر مخفی که تمام حرفهایم به خدا را در آن مینوشتم ، آن دفترچه خاطراتهایی که طوری خدا را مخاطب اتفاقات زندگیم قرار میدادم انگار که نبوده و ندیدهاست ، آنها یعنی همهشان بیهوده بودهاند؟ چه ضربهی سهمگینی میخورم اگر خدایی در کار نباشد. دلم نمیخواهد آن خدای مهربانی که با تمام تفاسیر ادیان متفاوت ساختهامش را از دست بدهم.دلم میخواهد یک گوشه از زندگیام بایستد و فقط من را تماشا کند که چگونه گاهی دست و پا میزنم از درد . گاهی جیغ میکشم از خوشحالی و هر از چندگاهی با خودش فکر کند که انسان بودن چه فعل سختی میتواند باشد و خودش بفهمد که چقدر عاجز است از درک این فعل بزرگ و مقدس.دلم میخواهد خدای بزرگم هنوز باشد و مرا تشویق کند بیصدا. برایم دعا کند و حالا مستجاب هم نشد ، مهم نیست.خدایم را نیاز دارم برای روزهایی که تنهایی از من بالا میرود و من به کسی فراتر از یک انسان نیاز دارم.با کسی حرفی نزنی و حرفت را بداند.حرف دلت را بفهمد.تعداد قطرههای اشکت را بشمارد و جایی یادداشت بردارد «این پانزده هزارمین گریهات در این زندگی می باشد.کمی طاقت بیاور».خدای سوپراستار اما ساکت خودم را میخواهم.خدای مهربانی که فکر کنم میخواهد حتما آخر داستان ، مرا سوپرایز کند. او که حتما مرا بیشتر از بقیه دوست دارد چون من با او صمیمیترین بودهام. ایمان تکه تکه شده ام را میخواهم. باوری که هیچ چیز تکانش نمیداد قبل از این اتفاقات. اما حالا محو و پررنگ ، گاهی هست و گاهی جای خالیش به من پوزخند می زند. اما حقیقت این است که نمیتوانم اینقدر غمانگیزانه انکارش کنم ؛ من که سالیان سال ، به وجود همیشگی صدایش در درونم خو گرفتهام. کار من نیست.
امی شک کرده اما همچنان مومن