لئوی عزیز
از بهشت کوچکی که لابهلای ابرها گم شده بود بازگشتهام.مسافر موقتی بودهام در آن ایستگاه سبز. کوهها دورتا دورم را گرفتهبودند و شبها همهچیز در مه غلیظی فرو میرفت.شبیه تابستان تهران نبود.خودم را بار دیگر تکاندم و برگشتم.سفری که با میم صمیمانهترم کرد. شبهایش را پر از ستاره دیدم؛درست شبیه رویای هرشبم.زیبایی آنجا مرا مسخ کردهبود طوری که سعی میکردم قدمهایم را با تاملی بیشتر بردارم.سفری بود برای بازیافتن خودم پس از تمام این روزمرگیهایی که مرا زیر خاکی از فکر و دغدغه دفن کردهبود. حالا خودم را پیدا کردهام.تکهی بزرگی از خودم.زیر رودخانهی پرخروشان آنسمت جاده بودم.زیر سنگ سیاهی که در پس تلالو نور آفتاب برق میزد.پس هردو را برداشتم.و سفر تمام شد.
امی بازگشته