لئوی عزیز
کمی پس از رفتن ح بود که اوضاع تغییر کرد.میم آمد ، با صورتی که کبودیاش تازه بود. با دردهای استخوانی که درمانش جز پرتو درمانی و شیمیدرمانی راه دبگری ندارد.میم با تن خستهاش ، با چمدانها و کولهپشتیاش آمد که دیگر نرود.که اوضاع را تغییر دهد.از آن روز به بعد با بغض بزرگی در گلویم زندگیام را ادامه میدهم. کاش سرنوشت میم بیچارهام این نبود. میم که گناهش در این دنیا نابلدبودن زندگی است.گاهی به این دنیای بیرحم فکر میکنم ؛ به خالق خودخواهی که آدمها را به زمین فرستاد تا خودش را سرگرم کند. به مصیبت زندگی کردن به عنوان زن ، به عنوان مریض ، به عنوان کسی که چشمها از رویش برداشته نمیشود. آدم بودن واقعا سخت و دشوار است.همهچیز بدجور توی ذوقم میخورد. همه چیز ناامیدم میکند.خودم را یادم رفته. میخواستم هدفهای جدیدی را دنبال کنم اما انگار الان تمام توانم صرف نگهداشتن نقاب عادی بودنم میشود. میخواستم نخ رویاهایم را بگیرم و اینبار به هرقیمتی که شده آن را رها نکنم.اما حالا فقط دست و پا میزنم.فقط حواسم را از این اتفاق غمانگیز پرت میکنم.کتابها کمکم میکنند تا واقعیت ، کمتر پوست لطیف خوشحالم را خراش دهد.پس چسبیدهام به عطف کتابهایم. به دنیای غیرواقعیها.کمی هضم این روزها برایم سخت است.هضم بیایمانیام به خدایی که برای من همیشه بود اما من برای او هیچوقت نبودم.هضم کلمهی «جدایی». هضم «سرطان متاستاتیک». زمان که بگذرد ، همهچیز دردش کمتر میشود. شب ، دوز کمی از عادی شدن و آرام شدن با خودش دارد.مثلا حال فردا صبحم بهتر از امشبم است. تنها امیدوارم به این شبهای طولانی شفابخش. و هنوز خدای خودخواه آن بالا را بهطرز باورنکردنیای دوست دارم. شاید بخاطر اینکه اگر او نباشد .... اگر او نباشد خیلی تنها میشوم با این غصههای زیاد.
امی در شبهای طولانی پاییزی