یعنی آدم میتواند تکثیر روحش را در جسمهای دیگری ببیند؟شین ، یعنی همان خانم دکتر شرکت ، حالا آنقدر به من نزدیک است که فرکانس و هالهی نورش درست میتواند شبیه من باشد.من خودم را ، خود به همهجا رسیده و همچنان نرسیدهام را در او یافتم.او را بغل میکنم و حلقهی دستانم تنگتر میشود.در گوشش زمزمه میکنم« لطفا حالت خوب باشد.» خیال میکنم دارم به خود در آیندهام این پیام را میدهم.
آدمهای غمگین محبوب من!چقدر دلم میخواهد ناجی تمام غصههایتان باشم.کاش میتوانستم.
شین به من میگوید وقتی من هستم دیگر افکار بدش سراغش نمیآیند.میگوید من شبیه کسی در زندگی قبلیش هستم؛دخترش یا خواهر کوچکترش.
یاد روز مصاحبه میافتم؛کنار آقای دکتر نشستهبود و با همان جدیت همیشگیاش از من پرسید «من شما را جایی ندیدهام؟؟چهره شما خیلی برایم آشناست!»
در کافه محبوبم ، توی سکوت به لیوانهای بزرگ چایمان زل زدهایم و خسته از یک روز پر از هیجان و پنجساعت باهم بودنمان هستیم. انگار حالا فهمیدهایم که چرا اینقدر بهم نزدیک هستیم بیآنکه بدانیم دقیقا چرا.
امی در کشاکش نزدیک شدن به یک روح آشنا