لئوی عزیز
میخواستم با ماه بروم جایی دور از زمین همیشه آبی غمناک ، که غمهایش دنبالهدارتر از ستارههای دنبالهدار است؛ اما ماه هم هرجا برود بلخره همین اطراف است.ماه شاید الهامبخشترین شی یا موضوعی باشد که مرا وادار به نوشتن میکند.حتا احساس قویای مانند «غم» هم این توانایی جادویی را ندارد.برای همین اگر ببینم شبی ، ماه در آسمان است و من انباشته شدهام از احساسات متناقض سنگینی که سرم را به زمین چسبانده ، دست به نوشتن میبرم.
یکی از دغدغههای بزرگ این روزهایم این است که از داشتن دوستهای کم ، رنج میبرم و از تحمل آدمهایی که فرکانس بالاتر یا پایینتری از من دارند ، بیشتر. به مامان میگویم یعنی در این سن هم میتوانم با کسی دوست شوم؟اصلا چطور باید با کسی دوست شد؟من همیشه از آن دسته آدمهایی بودهام که یکجا ایستاده بودم و یکنفر دیگر دست دوستی به طرفم دراز میکرد و من با کمال میل قبول میکردم.اما حالا دیگر کسی این کار را نمیکند و من بیشتر از قبل به مزیتهای داشتن دوستهای بیشتر فکر میکنم.
از میم برایت میگویم که بغض همیشگی ته گلویم ، آنجا که انتهاییترین گذرگاه نفسهایم هست بغضش متعلق به اوست.از جلسهچهارم شیمیدرمانیش که مجبور به بستری کردنش شدم و تنهایی تمام کارهایش را میکردم و با دیدن هر بیمار دیگری که آنجا بود به هردلیل دستوپایم ضعف میکرد. اما میخندیدم تا میم حواسش پرت شود.گاهی وقتها از اینهمه لودگی مصنوعی خودم دردم میآید و حالم بد میشود.اما انگار من همیشه بهطور ناخودآگاهی ، نقش ملیجک بامزه و بهموقع زندگیهامان را داشتهام و خوب بلدم که اینطور وقتها نقاب خندهدار ظاهریام را به صورتم بزنم.راستش را بخواهی از این نقش سخت ، خیلی وقت است که خستهام اما کاری نمیتوانم بکنم.
و در آخر ، بعد از شش ماه استراحت، بلخره مصاحبهی کاریام را قبول شدهام.و همهچیز به صورت غیرمنتظرهای خوب پیش رفت.آنقدر خوشحالیام از این بابت زیاد بود که به یاد ندارم آخرین بار کی آنقدر از خوشحالی به آسمان پریدهام.دوشنبه اولین روز کاریام را استارت میزنم و هرروز برایت گزارشهای روزانه خواهم نوشت.
من همینم ؛ راضی به هرچیزی که پیش میآید. سپاسگزار اتفاقاتی که شاید هضمشان مشکل باشد اما بعدها ممکن است حقیقتش رو شود.غمها را در سفیدی روزهای بعد حل میکنم و روزی یک لیوان سر میکشم.تا همهچیز به بالانس خودش برسد.یاد گرفتهام روزهای سختم را نشمارم و فقط به دستاورد و تجربههای بعد از آن روزها اکتفا کنم.زندگی دارد طوری مرا میچرخاند که یک روز درمیانش را میتوانم به راحتی از درد قلبم بمیرم.و مابین این روزها طوری به من انگیزه میدهد که باورم نمیشود.بعد تو میخواهی من با این سرنوشت یکیدرمیان چه کنم؟فقط میتوانم خودم را در جریان ناملایمات زندگی رها کنم و ببینم انتهای این سرنوشت چه چیز چشمگیری قرار گرفتهاست که من برایش انتخاب شدهام.شاید همهچیز مقدمهی یک سوپرایز بزرگ و فراموشنشدنی باشد.آخر امید دارم همهچیز قرار است با یک پایانبندی مناسب و راضیکننده تمام شود.
امی در شبهای مهتابی