لئوی عزیز
فکر میکنم خیلی خوب در مقابل مصائب بزرگ زندگی میتوانم قوی بمانم اما با کوچکترین و مسخرهترین مشکلات دیگر ، بزنم زیر گریه و پایم را بکوبم که نمیخواهم.مثل اتفاق هفتهی گذشته که کاملا مرا ، ذهنیتم را ، و موضع رفتاریام را با آدمها تغییر داد.من آپدیت جدید هفتهی گذشتهام هستم.باگ صمیمیت زودتر از همیشهام را حذف کردهام و دوباره دیوار ساختهام.غصههایی که میخورم سیستم ایمنی بدنم را ضعیفتر میکند برای همین بلافاصله بدنم ترجیح داد تا سرما بخورد و کمی از موضع قدرتش عقبنشنی کند.یادم رفتهبود چقدر لوس هستم.اما من این روزها را به بدسپری شدن نباختم!هروقت دیدم نمیتوانم توی قالب آدم بیخیال خوشخندهی همیشگی فرو بروم به میم تکست دادهام بیا امروز صبح برویم بدوییم.حتا در روزهای بارانی با تیپ نیمه رسمی و نیمهاسپورت در تاریکی صبح سوار اسنپ شدهام تا بتوانم نیم ساعت قبل از شروع ساعت کاری را بدوام.بعد از دویدنها ، خرامان خرامان روی برگهای زرد پیادهروهای پر از درخت راه برویم و به کافهی کوچک و مینیمال برسیم.قهوهام را که مزه میکنم همهچیز برق میزند.من جا شدهام ، با موفقیت در همان قالب دلخواهم.سروته خودم را شاید زدهام اما از این انعطاف یا بریدنها راضیام.اینطور گذراندهام روزهای گذشته را.و بعد رفتهام شرکت و روی صندلیهای لابی نشستهام تا ساعت نزدیک به هشت شود.دوست جدیدم ، گربهی چشمعسلی سفید رنگ آن موقع از روز خوابیدهاست.با نشستن من روی صندلیهای خالی لای چشمهایش را باز میکند و بعد که مطمئن میشود خودم هستم میآید و خودش را روی پاهایم یا زیر کاپشنم جا میکند.از گرما و نوازش پوستش سیر نمیشوم. هرچقدر انرژیهای منفی چسبیده به روحم که با دویدن کم نشدهباشند ، حالا از بین میروند.با خرخرش روی فرکانس آرامشی که هیچچیز شبیهش نیست.خودم را با این شرایطها زنده نگه میدارم و آنقدر مسلط شدهام روی خودم که فکر نمیکنم هیچوقت آنقدر این امی آشفته اما آرام را بلد بودهباشم.
خانم دکتر میگوید آخر هفتهات را تفریحی پر کن تا حالت بهتر شود.چهارشنبهاست؛فردای همان روزی که توی شرکت هقهق میکردم و آخرسر آنقدر ناآرام بودم که ترجیح دادم سرماخوردگی خفیفم را بُلد کنم و ماسک بزنم.اما چشمهای قرمزم همهچیز را لو دادهبودند.چهارشنبه دیرتر میروم.با خانم دکتر حرف میزنم.انرژیام را میفهمد و دقیقا میداند حالا چه بگوید که برای من بهتر شود.برای اینکه به حرفش گوش داده باشم پنجشنبه را طور دیگری شروع کردم.هیچکس خانه نبود.شروع میکنم به کارهای سخت ؛اولی دوش گرفتن اول صبح(از این کار متنفرم) ، صبحانهخوردن تنهایی روبهروی پنجره بزرگ آشپزخانه و خیره شدن به خیابان بارانی. به ا پیام میدهم که دارم میروم پیادهروی و بعدش کافی .میگوید کلاس دارد. خودم میروم با موهای خیسی که زیر کلاه جا دادمشان.با دفترچه سپاس گزاریام با هندزفریهای همیشه همراهم.توی باران صبحگاهی راه میروم و فکرهایم را پاز میکنم.ورژن جدیدم را شکل میدهم.با آرامشتر ، صبورتر ، تا حد امکان ساکتتر ، خودخواهتر و با اعتمادبه نفس بیشتر. نشستهام و به قهوهی آرتزدهام خیره شدهام به جملههای سپاس گزاریای که تمام نمیشوند هیچوقت.از همهچیز شدیدا سپاس گزارم.کتابفروشی هم میروم تا حال خوبم تکمیل شود. بعد از یک ساعت گشتن در کتابفروشی ، جدیدترین کتاب هاروکی موراکامی را میخرم و یک جان به جانهایم اضافه میکنم.پنجشنبه شب با آ توی خیابانها هستیم . میخواستم بروم بیمارستان پیش مامان و میم ، اما آنقدر ترافیک است ترجیح میدهم با آ و گربهی پشمالویش بمانم. شراب قرمز را برای اولین بار مزه میکنم.گرم میشوم.دلدرد همیشگیام از بین میرود.از مزهی تلخ و گسش خوشم میآید.آ فکرهایم را میبلعد.با دستهای بزرگش که محکم دستهایم را نگه داشته. دوست داشتنش مثل طناب نجاتی است که با هربار لغزیدن پایم مرا به زندگی و ادامه دادن قدرتمندانهتر مطمئن میکند.آ برایم حکم فرشتهی نجاتی را دارد که از قضا رابطهمان عاشقانه است.
برای همین خیلی سپاسگزارم.حالا که آخرین ساعات روز تعطیلم دارد تمام میشود ، به خاطر میم که امروز در بیمارستان دیدمش و حالش بهتر بود ، بخاطر گذراندن سخت ترین لحظات و تمام شدنهایشان ، به خاطر دوام آوردنها ، به خاطر آدمهایی که توی سرکار سمی شدهاند برایم ، بخاطر خانم دکتری که برایم راهنمای راه شدهاست ، برای دویدنهایی که انگیزهاند ، برای همهچیز خیلی سپاسگزارم.
امی ، در بالاترین سطح انرژی