متاستاز
لئوی عزیز
برف امروز با اندوه سنگین من قاطی شده بود و روزم را حسابی ساخت.چه روز سردی!
دلم میخواست این کابوس طولانی یک روز بلخره تمام شود و آفتاب دوباره به خانوادهی کوچکمان خودش را نشان دهد.اما اینجا حسابی ابری است.علیرغم برف و باران پشت پنجره که همه چیز را میشوید و میبرد ، ما پر از نگرانی و استرس هستیم.پر از بغض برای تکرار روزهایی که هیچ دوستشان نداشتیم و کمرمان گاهی خم میشد زیر بار سختیاش.!
به هرحال جبر زندگی است؛ بالا و پایینهایی که در زندگی هر آدمی پیدا میشود.اما من ، شخصا از خدا میخواستم که من به جای میم با همچین چیزی زندگیام به چالش کشیده میشد. میم گناه دارد.میم حسابی گناه دارد.قلبم برای میم ، خواهر بیچارهام ، خیلی فشردهاست.
حالا دوباره یعنی همهچیز شروع میشود؟!!نه... میتواند زندگی طور دیگری رقم بخورد و میم گذرش به شیمی درمانی لعنتی نیفتد.دعا میکنم.شبانهروز در حال دعا کردنم.و تمام اعتقاداتم را که در هالهای از ابهام نگهشان داشته بودم ، با خودم حمل میکنم و از هرچیزی ، از هرکسی که میشناسم ، عاجزانه خواهش میکنم که برای میم دعا کند.
تو بودی و دیدی که سرطان تا چه حد میتواند آدم را بکشد.روحت را فرسایش دهد و ظاهرت را به یغما برد.من از این اتفاقات بد ، از این سنگینی قلبم ، از این باران نیمهشب پاییزی ، از تمام دنیا ، خیلی خستهام.
کاش یک نفر دیگر مرا بیدار نکند برای این زندگی!
همهچیز بیشاز حد ناعادلانه دارد پیش میرود لئو و این اتفاق حق میم نیست!حق ما این همه روزهای بد را سپری کردن نیست!!!
امی غمزده در اولین روز برفی