گزارش هفتگی
لئوی عزیز
از اتفاقات این چند روز اخیر به مصاحبه کاریم باید اشاره کنم که چقدر محیطش را دوست نداشتم.و چقدر قلبم ضعیف میشود مقابل آدمهای جدید. به احضار به اتاق مدیر عامل فعلیم که یک ساعت با من حرف زد؛ تحقیرهای رسمیاش را کرد و در آخر خواست که از دلم دربیاورد.اما من بغض تو چشمهایم را نتوانستم پنهان کنم و همینطور مانده بودم تا بعدازظهر که آ آمد و چهار ساعت مرا توی شهر گرداند تا چشمهایم خالی شود. از چه بگویم برایت؟ از احساس عشقی که هردفعه قویتر میشود؟ که آ آنشب امد جلوی خانهمان تا لازانیا برایم بیاورد و من تمامش را توی ماشین خوردم. آ انگار نمایندهی خداست برای من. تا هرجا که احساس کردم دارم کم میشوم از زندگی ، بیاید و خودم را به من یادآور شود. از این بابت مدیون او هستم و خیلی قدر بودنش را میدانم. پنجشنبه هم مثل دیوانهها با ا و میم( که حالش خداروشکر بهتر شده) ، توی باران خیس شدیم و خندیدیم و با لباسهای خیس از آب به خانه برگشتیم. من هم آن روز موهایم را برای بار چهارم کوتاه کوتاه کردم و احساس کردم بله؛ حالا شبیهتر شدهام به خود واقعیم. روزهای عادی را دوست دارم و خوب بلدم بابتشان سپاسگزار باشم.من که روزهای بد غیرمعمولی زیادی را از سر گذراندهام. حالا هم انگار امشب از آن شبهاییست که بیدار خواهم ماند. صدای باد لای درختها میپیچد و اتاق را سردتر میکند. دلم میخواهد برایت خیلی بنویسم. که بگویم کتابی که میخوانم چیزی است که دقیقا میخواستم بخوانم. که بگویم خوشحالم بخاطر خوشحالیهای میم ، که دلتنگم برای ح که هرروز با هم حرف میزنیم ، که دلگیرم برای آیندهای که نمیفهمم قرار است با آن چه کنم ، دلم میخواهد بروم اما دلم میخواهد بمانم. دوباره رویاهایم بیدار شدهاند و اگر چیزی ننویسم به حتم مرا خواهند کشت. پس به زودی برمیگردم و باید خودم را ملزم کنم به زود به زود نوشتن در اینجا.من که هرروز چیزی در ذهنم نوشته میشود و جرقهاش زده میشود.فقط آنقدر فکرهایم درهم است که یادم میرود بیایم و اینجا ثبتش کنم. باید تجدیدنظر کنم در رابطه با این نوشتنها. وگرنه خیالهایم مرا خفه میکنند و صدایم لای درختانی که با باد به این طرف و آنطرف میروند گم میشود.
امی گزارشنویس