عقل و احساس
هیچوقت اینقدر مطمئن نبودهام در رابطه با آدمها؛ دوری از آ برای من محال است.چیزی در خودش دارد که نمیتوانم از آن بگذرم و تا به حال در آدم دیگری آن را حس نکردهام.او برای من لئوی واقعی بود.لئوی غریبه با نامههای الکترونیکی در قرن بیست و یکم.کسی که روحش از هیچچیز خبر ندارد.خودش بود؛ با همان نقصهای آدمیزادیاش. یک انسان معمولی که از قضا، شبیه به آدم گمشدهی من است.برای همین میم(دوست) شاید راست میگفت که این قصه اینجا تمام نمیشود.توی خوابهایم به صورتش دست میکشم.تیزی ریشهای همیشه نیمهکوتاهش ، نامرتببودن و شلختگی موهای صافش ، همهچیز واقعی به نظر میرسد.دستهایش گرم است.نمیدانم کجا هستیم.در حال فرار از چیزی دستم را گرفته و میدویم.حتا موقع دویدن هم برمیگردم و با تردید غیرقابل انکاری نگاهش میکنم.خوشحال میشوم از واقعیت آن لحظه. ناگهان نور از پشت پلکهایم چشمم را میزند.ساعت هشت صبح است.همهچیز خواب بود.
گوشی ام را چک میکنم.امروز را مرخصی گرفته بودم تا میم را ببریم سفر.اما میم بیمارتر از این است که بتواند.دنیا با من دارد خیلی بد تا میکند اما من خیلی صبور شدهام.حالا به غیر از نگرانی از بابت میم دلتنگی بیاندازهی خودم هم اضافه گردیدهاست.آن روز که با اسنپ از سرکار به خانه برمیگشتم ، آن روز که پشت دودی عینک، گریههایم را رها کردم و دیدم نمیشود یک بغض سنگین را با چند قطره اشک سروتهش را هم آورد ، پس جلوی همهچیز را گرفتم تا سیل نیاید و همهچیز را خرابکند.آخ که آدم باید خیلی بیپناه باشد که جایی ،که وقتی برای اشک ریختن و سوگواری نداشته باشد! چه روزهای سختی را گذراندهام در این یک هفته!...آن روزهایی که سرکار رفتن برایم مرگآور بود... با قلبی که همهجایش زخمی و تکهتکه است، آلارم را برای صبح خیلی زود تنظیم میکردم و گیج و خسته _با یک جفت هندزفری که صدای جهان پیرامونم را برای ساعتی هرچند کوتاه خاموش میکردند_ راهی میشدم.چقدر سختم است که یک نفر از دور حواسش به روزم نباشد و مثل چند روز گذشته که صورتم را با مواد شیمیایی سوزانده بودم قربان صدقهام نرود و سنگینی روزم را سبک نکند.عادت کردهبودم به این جزئیات مهم اما کوچک.نباید آدم منطق را قاطی احساساتی کند که میداند دیگر مثلش را پیدا نخواهدکرد.یک نفر بیاید و یقه مرا بگیرد و با من دعوا کند که چرا ادای آدمهای منطقی را درمیاورم من که همیشه با قلبم زندگی کردهام! اصلا آدم بیقلب چطور میتواند از پس کارهایش بر بیاید؟! تمام این هفته را در شوک شدید خالی شدن و تهیشدن از هرچیز سپری کردم. من ِبیحوصلهی عصبی ، من ِصبور در متروها با آدمهای زامبیشکل ، من ِبا آن نگاه غریبانه در آینهی تاریک سرویس بهداشتی شرکت ، من ِبیهیچ انرژی مانده در تنم ، من که استخوان دردم به خاطر دلتنگیام بود ،که قلبم سرش درد میکرد و روحم تکهتکه شدهبود ، من ِ بیپناه بعد از آ ، که دوستهای کمی دارم ، که حرفم با کسی نمیاید ، که سکوت با من عجینتر است تا کلمه ، اعتراف میکنم به احساساتم. و حالا مطمئنم از وجودشان.تا مرز نداشتن رفتم و حالا بیقلبم.
بیقلب شدن در حالیکه هنوز هم عشقی وجود دارد ، ترسناک است.من حالا آدم قابل اعتمادی برای این رابطه نخواهم بود.برای همین سکوت کرده...برای همین ترس را میشود از او فهمید ...برای همین چیزهاست.برای همین دیوانگیهای تمام ناشدنی من است.من که یک بام و دوهوا هستم.من که تصمیمهایم را ناگهان براساس منطقم میگیرم و خودم قلب خودم را محکوم میکنم. کاش یک نفر محکمتر یقهام را بگیرد و ازمن بپرسد دارم با زندگیام چه میکنم؟!!
امی بیمنطق احساساتی