من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

لئوی عزیز

خسته‌تر از آنم که به بعد این روزها بیندیشم.فقط شاید دلم میخواهد سال‌های بعدی زندگی‌ام را با فکر و هدف مهاجرت سپری نکنم.دلم می‌خواهد آزادی دوباره معنای واقعیش را پیدا کند و آدم‌ها دوباره بخندند.اما اینجا هیچکس نمی‌خندد.امروز که آ آمده‌بود دنبالم ، پشت ترافیک همیشگی همت ، چشم‌های غمگین آن خانم در ماشین بغلی از ذهنم پاک نمیشود.به آ می‌گویم چقدر غمگین است و آ در پاسخ به من می‌گوید ماشین‌های دیگر را نگاه کن.بقیه هم همینطورند. نه ! این آن زندگی‌ای که قولش را به ما دادید نبود.نباید اینطور می‌شد.نباید می‌جنگیدیم برای چیزی که به طرز مسخره‌ای حق انسانی آدم‌هاست.همه حالشان بد است و همه در حال جنگیدنند. برای آدم‌هایی که دلشان نمیخواهد چشم‌هایشان را باز کنند ، متاسفم. برای آدم‌هایی که می‌جنگند و شهید در راه حق می‌شوند سوگوارم.و برای آدم‌هایی که رویاپرداز بودند ولی هیچ‌چیز طبق رویاهایشان پیش نرفت ، دلگیرم. حالا دغدغه‌ی بزرگ من ، از دوری ح به وطن تغییر پیدا کرده‌است. با خودم فکر میکنم این همان قدم به قدم به تعالی انسان بودن رسیدن است؟... حالا از موزیک‌های رضا یزدانی ، موتزارت ، کیان پورتراب ، رسیده‌ام به موزیک‌های انقلابی که بیشتر روحم را ارضا میکند.رسیده‌ام به فرهادی که می‌گوید «گفتی که یک دیار ، هرگز به ظلم و جور نمی‌ماند ، برپا و استوار» ... بله لئوی عزیز. دارم احساسات جدیدی از انسان دغدغه‌مند بودن را تجربه می‌کنم و این چیز خوبی‌ست.

 

امی انقلابی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰

لئوی عزیز 

تعطیلات آخر هفته‌ام بی ح گذشت؛ با سیلی از اخبار هولناکی که امید دارم ته آن به آزادی ختم می‌شود.به ایجاد تغییری که درنهایت همه‌مان حق انتخاب داشته‌باشیم.چقدر خوشحالم و چقدر غمگین.مامان می‌گوید «انقلاب همین است دیگر.کلی تلفات دارد.» اما من برایم این چیزها جدید است.دوس ندارم تاریخ تکرار شود.باید طور دیگری رقم بخورد. بگذار چیز دیگری نگویم.

از ح برایت می‌گویم که چهارشنبه با پیامش گریه‌ام گرفت از دلتنگی زیاد. از روزهای کاری‌ام که خوب است و کارم سبک‌تر شده. از موهایم که از یک سانتی‌متری تراشیدمش و باز هم سنگینم. از چه چیزی برایت بنویسم؟کدامشان احساسات بیشتری از من را صرف کرده‌؟ نمی‌دانم. فقط میخواهم بنویسم.چیزی از این روزها که حس و حالم را با خودش داشته باشد. 

راستی حواست بود که اولین روز پاییز را مثل هرسال نتوانستم جشن بگیرم؟... چقدر بی‌حواسم.اما در این شرایط اسفناک دیگر مهم نیست کی پاییز آمده‌است و تابستان تمام شده. نور خورشید حالا بهتر پناهگاه را روشن می‌کند.و قلبم در روزهای سرد سال گرم‌تر است.و اگر امید را از زندگی‌ام خط بزنم ، چیزی‌ برای از دست دادن نخواهم داشت.یک فکرهایی توی سرم هست. رویاهای جدیدی باید بسازم و فکرهایم را از نو بچینمشان.باید بجنگیم برای چیزهایی که داشتیم از دست می‌دادیم.بار دیگر این جنب‌وجوش‌ها ، این تب‌‌وتاب‌ها ، مرا به زندگی برگردانده‌است و باعث شده‌است کمتر جای خالی ح توی ذوقم بخورد.دلم می‌خواهد همه‌چیز به خوبی تمام شود؛ که ته این نامه را اینطور تمام کنم «کاشکی آخر این سوز بهاری باشد»

 

 

امی در روزهای آزادی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۳

صبح ، صبح بعد از تو ...

 

ح رفته‌است و من اینجا مانده‌ام.مهاجرت از آدم‌های زندگی باید تجربه‌ی سختی باشد ، اما کسانی که می‌مانند چیز‌ سخت‌تری را تجربه خواهند کرد. حالا با جای خالی ح نمیدانم چه کار کنم.می‌توانم زندگی را بی دوست ، بدون آخرهفته‌های بی دریاچه و قهوه ، بدون حرف‌زدن‌های بی سانسور با کسی ، تاب بیاورم؟ ح تکه‌ای از من بود که جدا شده‌است.انگار که خیلی ناقص‌تر از همیشه شده‌ام ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۴۰

لئوی عزیز

به تنهایی خودم احتیاج دارم ؛ هر صبح باید مقدار زیادی از وقتم را با خودم سپری کنم تا روزم را همانطور که دلم می‌خواهد شروع کنم.این روزها را هم دوست دارم و ندارم. دارم به این وضعیت عادت میکنم و حالا سرکار رفتن برایم مثل صبح بیدار شدن و خودم را در آینه دستشویی دیدن است. کاری است که ناخودآگاه انجامش می‌دهم.ناخودآگاه با چهار آلارم صبحم به سختی بیدار می‌شوم و خودم را تا اینجا می‌رسانم.از این دلگیرم که پنجره‌ی آزمایشگاه رو به آسمان باز نیست و من فقط می‌توانم صدای رفت و آمد آدم‌ها را از توی پاساژ بشنوم و هرچه که هست دیوار است.اما همین هم خوب است.منتظر پاییزم.پاییزی که بیاید و تنهاییم را این بار بیشتر بیشتر با آن مخلوط کنم. نمیدانم قرار است چه پیش بیاید.بعد از ح نمیتوانم با آدم‌های دیگر رابطه برقرار کنم.اما دارم مدام در زمان حال زندگی میکنم.درست در لحظه‌ای که زندگی در حال گذر از آن است.پس باید بگویم که پس از مدت‌های طولانی سپاس‌گزارم.برای همه‌چیز. بیشتر برای خودم که زخم‌هایم بسته شده و بزرگ‌تر شدن در این برهه از زندگیم بیشتر بوده‌است.با این همه اتفاق و تجربه ، باید بگویم حرف‌های زیادی برای گفتن دارم اما حالا ساعت نه و بیست دقیقه‌‌ی صبح است و نمیتوانم اینجا برایت همه‌شان را بنویسم.کاش می‌توانستم.ح که برود ، بیشتر برایت خواهم نوشت.

 

امی رو به پنجره‌ی کوچک این‌روزهایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۲۶

لئوی عزیز

یک دلشکستگی، درست در بطن چپ قلبم ایجاد شده‌است که شاید هزاره‌ها طول بکشد تا ترمیم شود.من امروزم را بد شروع کرده‌ام.از یک آخر هفته‌ی شلوغ ، مهیج ، و همراه با آدم‌هایی که برای روحم خوبند ، رسیدم به یک آخرشب خسته‌ای که میم خستگی‌ام را تکمیل کرد.باید بفهمم تلفیق حسی فراتر از عشق و نفرت چه چیزی می‌شود.می‌شود خواهر کوچک بدجنس بودن؟اما نه ... من هیچوقت بدجنس نبوده‌ام.فقط با میم نتوانستم ، نشد که با او حرف‌های دلم را بزنم.پس تنها برای میم گوش بودم و امروز که از خستگی در حال جان دادن بودم ، درست در چهارمین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش از من گله کرد که چرا اولین چیزها را برای او نمی‌گویم.گفت که از من خیلی دلخور است. میدانی لئو؟ تقصیر من در این زندگی این است که راحت حرف دلم را میزنم.پس حرف را به میم گفتم؛ که رابطه‌مان هیچوقت آنقدر صمیمی نبود. اما یعنی او نمی‌داند صمیمی بودن چیزی جدا از دوست‌داشتن است؟! بعد که دعوایمان شد رفتم و زیر دوش گریه‌هایم را کردم و حالا می‌ترسم از پف چشم‌هایی که فردا صبح مرا لو می‌دهند. هیچ‌کداممان دیگر یک آدم عادی نیستیم.او با سرطان می‌جنگد و من با زندگی‌ای که سخت و دردناک پیش می‌رود و هرشبش یک وزنه‌ی سنگین به قفسه‌ی سینه‌ام اضافه می‌کند.یادت هست می‌گفتم که نباید با غم زیاد بخوابی؟حالا حرفم را پس میگیرم.نازک نارنجی و حساس شده‌ام.و دوست دارم آدم‌ها با کلمات‌شان دردهایم را زیادتر نکنند.سرم را فرو کرده‌ام در ساعات کاری‌ام ، در ورزش آنلاین روزهای زوجم ، در استکان بزرگ چایم ، تا همه‌چیز ته‌نشین شود و من یادم برود که هزاره‌های زیادی طول می‌کشد تا حالم خوب شود.

 

امی با یک دلشکستگی عمیق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۱

لئوی عزیز

همه‌چیز را بهم ریخته‌ام ...

اما این باعث نشده‌است که همه‌چیز سرجای درست خودشان قرار بگیرد

رابطه‌ام با آ یک خش بزرگ برداشته‌است.نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی برای قلبم بیفتد، فقط می‌دانم ،الان، به هیچ‌وجه، زمان خوبی برای ترک کردن نیست.

اما دیشب ، همانطور که توی ماشین نشسته‌بودیم و من حرف نمی‌زدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و فریادهای بلند آ که به من میگفت حرف بزنم ، همه‌چیز را بدتر کرد.قلبم دو تکه شد و دست‌وپاهایم شروع به لرزیدن کرد.ترسیده بودم.از آ که همیشه برایم منبع آرامشم بود ترسیده بودم. حرف‌زدن برایم سخت‌تر است.برای همین باید بنویسمشان.هیچوقت نتوانستم درست حرف‌هایم را بزنم.نتوانستم با کسی مثل نوشتن‌هایم ، کلمه‌هایم را انتخاب کنم.موقع حرف زدن که می‌شود هیچ کلمه‌ای در مغزم نیست اما چشم‌هایم پر از حرف می‌شود.آ خیال می‌کند که این چیزها دست خود آدم است، اما نیست.متلک‌هایش تمامی ندارد.شاید به زودی خسته شوم.شاید به زودی کم بیاورم.اما نمی‌خواهم آسیبی به آ برسد.نمی‌خواهم آسیبی به خودم برسد.انگار دوست‌داشتن برای رابطه‌ای درست، کافی نبود.فکر‌ می‌کنم تا الان ، خیلی اشتباه فکر کرده‌بودم.درباره‌ی عشق.درباره‌ی زندگی.

باید دوباره از نو همه‌چیز را شروع کنم.دارم مقاومت می‌کنم اما خیلی خسته‌ام.

 

 

امی در جنگ با خودش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۶

لئوی عزیز

تعطیلات تمام شد.یک کتاب را تمام کرده‌ام؛ مزایای منزوی بودن. و آنقدر در احساسات ناب داستان غرق شده‌بودم که فراموش کرده بودم قبل‌ترها فیلمش را دیده‌ام. به هرحال به خودم آفرین می‌گویم که علی‌رغم کارهایم ، کتاب‌خواندنم ترک نشده. میم برگشت سر خانه‌اش. از شنبه شیمی‌درمانی تزریقی‌اش شروع می‌شود و همه‌مان منتظر اتفاقات خوب هستیم. یک عادت خوب را دارم در برنامه‌هایم جا می‌دهم؛ مدیتیشن‌های شبانه را.حالم را بهتر کرده‌است و باعث شده یک حفره‌ی بزرگ در هاله‌ی سفت و سختم پدید بیاید.اینطور جهانم روشن‌تر شده‌است. لئوی عزیزم ، عاشق لحظات و روزهای خوب گذرایی هستم که برایم مثل آنتراکت میان یک درس سخت است.عاشق دیروز و امروز و فرداها هستم. حالا که ماه از پشت پنجره‌ی پناهگاه مهمان من شده‌است، روی ابرها راه می‌روم و این حالات من ... نه اصلا طبیعی نیستند.

 

امی خوشحال در یک شب مهتابی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۶

لیلا: نفس اینکه جهان از اینکه هست دورتر نمی‌ره، و زبان امکانِ گشایشِ تمام وجود ما رو نداره، و زمان در دایره‌ای به پس و پیش می‌ره و ما هر بار به خودمون می‌رسیم، به همون جایی که بودیم. این از هر ناکامی‌ای عمیق‌تره.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۵

پریسا: زندگی‌تون خوبه؟

فرهاد: بله خوبه، زندگی‌ای که توی یه لحظهٔ اضطراری آغاز شد و اون لحظه سال‌هاست که ادامه داره، با آمیزه‌ای از شرم و عذاب.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۱

لیلا: برای عشق باید از چه فعلی استفاده کرد؟ «عشق‌ورزیدن» ، «عشق‌بازی‌کردن» ، «عاشق‌شدن» ، «عاشقی‌کردن» ؟ «ورزیدن»، «شدن»، «کردن» ربطی به خود «عشق» نداره، می‌آد می‌چسبه به «عشق»، همون‌طور که می‌تونه به هر اسم دیگه‌ای بچسبه؛ «تنفرورزیدن» ، «ناکام‌شدن» ، «جسارت‌کردن». اما فعل خودِ «عشق» چیه؟ فعلی که فقط به خود «عشق» برگرده؟ فعلیتِ «عشق» در چه فعلی محقق می‌شه؟ و فاعلیتِ فاعل، یا درست‌تر بگم ، عاشقیّتِ عاشق رو چه فعلی آشکار می‌کنه؟ اون فعلی که فعلِ نهایی «عشق» باشه، هیچ‌کدوم این‌ها نیست انگار. عرب‌ها فعل بهتری براش دارن؛ “عَشِقَ”.خودِ خودِ کلمه فقط.

 

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۷