از این توهم بیرون بیاییم که دیگران ما را طرد میکنند.ما فقط در کودکیمان میتوانستیم طرد شویم چون طرد شدن نوعی "احتیاج به حضور شخص خاص داشتن" را نشان میدهد و ما در بزرگسالی نیازمند حضوری خاص نیستیم.
+《پونه مقیمی》
+《تکههای از یک کل منسجم》
از این توهم بیرون بیاییم که دیگران ما را طرد میکنند.ما فقط در کودکیمان میتوانستیم طرد شویم چون طرد شدن نوعی "احتیاج به حضور شخص خاص داشتن" را نشان میدهد و ما در بزرگسالی نیازمند حضوری خاص نیستیم.
+《پونه مقیمی》
+《تکههای از یک کل منسجم》
وقتی بزرگ میشویم در ما توانایی بقا رشد میکند و ما میتوانیم دنیا و آدمها را تجربه کنیم ، حتا طرد شویم ، زخمی شویم و بتوانیم به سلامت از این درد عبور کنیم و دیگر نیازمند حضور خاص آدمها نباشیم.
وقتی بزرگتر میشویم نجات ما به حضور آدم خاصی وابسته نیست و اگر بخواهیم حقیقت زندگی را ببینیم ، متوجه خواهیم شد که نه تشویق آدمها خیلی ضروری است و مهم است و نه نادیدهگرفته شدن از طرف آنها.انگار آدمها شبیه به رابطههایی میشوند که ما مدام تجربه میکنیم تا رفتارها و توقعات کودکیمان کمرنگ و کمرنگتر شوند و شبیهترین به "خودمان" شویم، بدون وابستگی و احتیاج به شخص خاصی.
+《پونه مقیمی》
+《تکههایی از یک کل منسجم》
لئوی عزیز
برای این روزهای آخر پاییز مینویسم که همهچیز خوب است. شاید به بهترین شکل ممکن خودش. به هرحال گلهای از زندگی ندارم و خوشحالم که در جریان پرپیچ و خم آن ، حل شدهام و دیگر تهنشین نیستم. حالا خوشبختانه گذشته از من فاصلهاش زیاد است و دیگر شبها پرت نمیشوم در آنها. حتا آینده هم از من خیلی دور است؛ دارم فقط در زمان حال زندگی میکنم و به آخر هیچچیز فکر نمیکنم. دارم اصل زندگیام را بر این پایه پیش میبرم" که اگر دوست داری ، که اگر خوشحالت میکند، پس چرا که نه؟" . برای همین حتا از بزرگترین اشتباه اخیرم هم رضایت دارم.تجربهای بود که باید از سر میگذراندم پس چه جای شکوه و شکایت؟! اگر بخواهم از این روزهایی که گذشتند برایت بگویم ، اینطور خواهم نوشت که صبحها ، صبحانه را جلوی پنجرهی بزرگ آشپزخانه با مامان میخورم. دارم مرتب ورزش میکنم. حالا چند دوست غریبه پیدا کردهام. از دردهای بعد از تمرین لذت زیادی میبرم و انگار هنوز هم درد برایم واژهای لذتبخش است ، برای من که انسان بودنم توام شده است با رنج کشیدن(هیچوقت عوض نمیشوم!). حالا کتابی که میخوانم هرچند خوب است اما مرا بند نمیکند به خودش ، برای همین خیلی طول میکشد تا تمام شود. و هوای اینجا آنقدر آلوده است که خیلی وقت است صبحها را ندویدهام. موزیک خوبی در پلیلیستم پیدا نمیکنم جز ویوالدی. اما همچنان موسیقی جز جدانشدنی روزمرگیهایم هست. از آدمهای خیلی زیادی دلکندهام و توقعم را به صفرترین نقطه رساندهام. برای همین دایرهی روابطم روز به روز کوچکتر میشود. زندگی خیلی عجیبتر از چیزی بود که فکر میکردم. اما یادت باشد من همچنان همان آدم سابقم ؛ همیشه سپاسگزار ، عاشق زندگی و امیدوار به آیندهی پیش رو.
امی در روزهای روشن و نارنجی
واقعیت انکارناپذیر این است: زندگی قرار است تمام شود.قرار است یک سری از آدمها را از دست بدهیم ، قرار است هم گریه داشته باشیم و هم خنده ، قرار است آدمهایی ضربه بزنند و آدمهایی مرهم شوند.قرار است تولدها و مرگها در کنار هم باشند ،قرار است اطمینان کنیم و لذت ببریم و بعضیوقتها پیشبینیهایمان برای پایداری "لذت و اعتماد" درست از آب درنیاید.
خلاصه قرار است که زندگی دقیقا طبق برنامهریزیهای ما جلو نرود.
+《پونه مقیمی》
+《تکههایی از یک کل منسجم》
لئوی عزیز
تاریکی کمجانی مرا فراگرفتهاست.خودم را مجبور کردهام به نوشتن.به خوبی میدانم ننوشتن ، یک جور تنبیه روانی علیه خودم است که خودم ناخودآگاه انجامش میدهم. برای همین زیاد سنگین بودم. مغزم خستهتر از این روزهایی بود که میگذشت.اما وضعیت قلبم تقریبا خوب بود.میپرسی بخاطر آدم فضایی؟ گمان میکنم. آخر زندگی خیلی فرق دارد زمانی که کسی در انتهاییترین قسمت قلبت روزها را با تو زندگی کند. آدم فضایی عجیب من!کاش بفهمی که بخاطر تو و این احساس قوی و تند و تیز دوستداشتنت ، چقدر از شخصیت گوشهگیر و هراسانم فاصله گرفتهام. دارم بهتر میشوم. خود بهترم را در آینه میبینم. و برای همین یقینم به تو بیشتر میشود.تو مرا از بزرگترین ترس زندگیام نجات دادی.و قدم به قدم مرا سمت روشنایی زندگی راهنمایی کردی. از این همه آرام حرکت کردنمان خوشم میآید. از این زندگی ، که قبل از تو نمیتوانستم ،که بلد نبودم کسی را اینطور به قلبم راه بدهم بیشتر خوشم میآید. خیلی پوست کلفت شدهام؛ حالا حتا اگر زندگی به من روی بدش را هم نشان بدهد و دوباره قلبم را خالی کند، سپاسگزار خواهم ماند. عادت کردهام به این همه شکرگزاری برای چیزهای کوچک. همینچیزها بودند که زندگی را برایم دوستداشتنی کردهاند. حالا مهم نیست در دنیا آدم مهمی شوم ، مهم نیست به جایگاههای بزرگی برسم و ثروت و موفقیت به من نزدیک باشند. تعریفهای خوشبختی برای من کاملا دچار تغییر شدهاند. همین که میتوانم از اتفاقات کوچک زندگی خوشحالترین باشم یعنی به هدف اصلیم رسیدهام. برای همین همهچیز را آسان گرفتهام.
آسان گرفتهام که آسان بگذرد. قلبم خیلی پر از نور و ایمان و جادو شدهاست. تاثیر سرمای پشت پنجرهاست یا گرمای مطبوع رادیاتور کنار تختم؟ نمیدانم! به هرحال ، حال همهی ما خوب است. این بار تو باور کن!
امی استوار در سپاسگزاریهای شبانه
بعد از آن همه نامه که برایت نوشتم و به مقصد نرسید ، بعد از پیدا کردنت در دنیای واقعی آدمها ، بعد از تجربهی عجیب چند وقت پیشم ، بعد از تمام این تغییرات ، دیگر نتوانستم در بلاگفا احساس امنیت کنم. دیگر به آنجا تعلق نداشتم. برای همین خودم را جمع کردم ، ذره به ذرهی کلماتی را که از در و دیوار آنجا آویزان کردهبودم را . تمام خودم را به اینجا آوردهام اما حیف از آن نامهها ...
حالا اینجا خیلی فرق دارد ، شاید خیلی طول بکشد تا اینجا کاملا مستقر شوم . اما دلم آرامتر است. اینجا دوباره خواهم نوشت از مونولوگ های که بی سروته میگذاشتمشان. از تکههای کتابهایی که میخواندم. لئوی عزیزم شاید برای تو دوباره نامه بنویسم. تکلیفم اصلا مشخص نیست. فقط جایی را میخواستم که دوباره دستم به نوشتن برود. که کسی این امی را نشناسد. امیدوارم ، امیدوارم اینجا همان سیارهی موردنظر قابل سکونت من باشد.
امی در خانهی چدید