من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

پریسا: زندگی‌تون خوبه؟

فرهاد: بله خوبه، زندگی‌ای که توی یه لحظهٔ اضطراری آغاز شد و اون لحظه سال‌هاست که ادامه داره، با آمیزه‌ای از شرم و عذاب.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۱

لیلا: برای عشق باید از چه فعلی استفاده کرد؟ «عشق‌ورزیدن» ، «عشق‌بازی‌کردن» ، «عاشق‌شدن» ، «عاشقی‌کردن» ؟ «ورزیدن»، «شدن»، «کردن» ربطی به خود «عشق» نداره، می‌آد می‌چسبه به «عشق»، همون‌طور که می‌تونه به هر اسم دیگه‌ای بچسبه؛ «تنفرورزیدن» ، «ناکام‌شدن» ، «جسارت‌کردن». اما فعل خودِ «عشق» چیه؟ فعلی که فقط به خود «عشق» برگرده؟ فعلیتِ «عشق» در چه فعلی محقق می‌شه؟ و فاعلیتِ فاعل، یا درست‌تر بگم ، عاشقیّتِ عاشق رو چه فعلی آشکار می‌کنه؟ اون فعلی که فعلِ نهایی «عشق» باشه، هیچ‌کدوم این‌ها نیست انگار. عرب‌ها فعل بهتری براش دارن؛ “عَشِقَ”.خودِ خودِ کلمه فقط.

 

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۷

اون چیزی که در هستی برای ما محدودیت ایجاد می‌کرد، یا دقیق‌تر بگم برای فعل قیدوبند می‌گذاشت ما اسمش رو گذاشتیم «قید»؛ هنوز، الان، همیشه. صفت‌ها تنوع زندگی هستن، فکر کنید اگه همه‌ش یه چیز بود، یه شکل بود، صفت‌ها وجود نداشتن اون‌وقت. فعل‌ها اما برای من یه موجود زنده‌ن، فسیل‌های زنده‌ای که آخرین سلول‌های زبان رو حفظ می‌کنن.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۵

 

میم جنجالی من
تمام قصه حول تو می‌چرخد.زندگی من است اما نقش اولش را تو بازی خواهی کرد.مشکلاتت  جریان داستان را متلاطم می‌کند و اگر بخندی شاید خورشید دوباره به زندگی یخ‌زده‌ام بتابد.به هرحال این تو هستی که زندگی من را ، غم و شادی های من را به خودت وصل کرده‌ای.دوباره طوفان زده است. این بار به پایه‌های زندگی مشترکت که هیچ اشتراکی در آن نبود.باید اعتراف کنم که اگر همه‌چیز تمام شود من برایت خوشحال‌ترین خپاهم بود.زندگی با آدمی که شبیه تو نمی‌بیند ، شبیه تو فکر نمی‌کند باید زجرآور باشد.و یادت نرود تمام بدبختی‌هایمان از کجا شروع شد.حالا داری جدا می‌شوی ، باید شیمی درمانی شوی و بچه‌دار نمی‌شوی.این‌ها به تنهایی اتفاقات تاثیرگذار مهمی است که آدم را به هم می‌ریزد اما تاب بیاور و این بار هم روسفیدمان کن.ایمانم به تو ، به قوی بودنت آنقدر زیاد است که می‌دانم آخر قصه‌مان خوب خواهد شد.فعلا زندگی روزهای بدش را دارد به ما نشان می‌دهد و همانطور که می‌دانی هرتصمیم اشتباهی باید تاوانی داشته باشد. داری تاوان کدام یک از تصمیم‌هایت را می‌دهی عزیز من؟ آنقدر دردت بزرگ است که غصه‌ام یادم می‌رود و گاهی فکر می‌کنم سپاس‌گزار چه چیز باشم؟خدا مرا می‌بیند؟ما را می‌بیند؟ چطور می‌توانم وسط طوفان برای متعلقاتم سپاس‌گزاری به جا بیاورم؟ولی در کمال ناباوری هنوز شب‌ها را با شکرگزاری به پایان می‌رسانم و شاید اگر بلد نبودمش خیلی وقت پیش دیوانه شده‌بودم.
زندگی خیلی عجیب و شگفت‌انگیز است.روزهای بدش مانند وزنه‌ی سنگینی روی تمام بدنت پخش می‌شود.و روزهای خوبش مثل یک چشم برهم زدن کوتاه‌ست.
اما من امروز را تا نصفه خوب زندگی کردم؛ بعد از هفته‌ها با ح صبحانه بیرون رفتم و ظهر ناخن‌های کج‌وکوله‌ام را مرتب کردم.یک عالمه خندیده‌ام فارغ از غوغا ی جهان.
ناگهان میم خبر جداشدنش را مثل بمب در خانه‌مان انداخت.خانه‌مان در سکوت فرو رفت.و شاید هم کمی به خودش لرزید. کسی تا به حال زمین‌لرزه‌‌ خانه‌هایی را که غم ساکنانش را می‌بلعد اندازه نگرفته است.که شاید اگر اندازه می‌گرفت تمام آمار جهان تغییر می‌کرد.میم حرف می‌زد و هرکس چیزی می‌گفت.همه حق داشتند.همه بغض داشتند.من نشسته‌بودم و نظاره می‌کردم و گریه می‌کردم.درد دوری ح را ، درد بزرگ میم قورت داد.و من دردکشیده‌ام.دردکشیده‌ای حرفه‌ای که تا آخرین لحظه به روزهای روشن امیدوار مانده‌است.

 

امی زیر آوار

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۸

لئوی عزیز

از این صبح‌های شبیه به پاییز تهران دارم لذت می‌برم.تابستانی که صبح‌هایش پاییزی‌ترین بودند و من هرروز که بیدار می‌شدم از سرمای جزئی خانه ، به پتویم پناه می‌بردم و صبحانه‌ام را روی تخت می‌خوردم.انگار دارم نشانه‌های دلخواهم را پیدا می‌کنم.خدا برایم یک سری چیزهای کوچک اما بزرگی را علامت زده‌است.با پیدا کردنشان خوشحالی عمیقی از قلبم متصاعد می‌شود.حالا بهتر از قبل با روزهایم ، با سردرد همیشگی‌ام ، حفره‌ی توی روحم و زخم‌های قلبم کنار می‌آیم.مجروحی که زخم‌هایش را با آگاهی کامل درک می‌کند و حس می‌کند اما از زندگی متنفر نیست. زیرا که زمان زخم‌ها را سطحی می‌کند.هرروز که بیدار می‌شوم مقدار زیادی فراموشی می‌گیرم و بعد به زندگی عادی ادامه می‌دهم.هرشب که می‌خوابم به دردها و مشکلاتی که سرانجامشان نامعلوم است ، عادت می‌کنم و صبح روز بعد را کمی سبک‌تر سپری می‌کنم.ویژگی آدم‌ها همین است دیگر.خو گرفتن به بالا و پایین زندگی و پوست‌کلفت‌شدن به مرور.

خیلی نازک‌نارنجی بودم آن روزهایی را که نامه‌هایم بوی ناامیدی می‌داد.حالا محکمم ، قوی ایستاده‌ام و خودم را به زندگی ، به روشنای روز سپرده‌ام.همه‌چیز بلخره تمام می‌شود.و دنیا روزهای خوبش را هم دوباره به من نشان خواهد داد.خیلی امید دارم.خیلی حالم خوب است.دارم حال خوبم را خودم می‌سازم.مثل آن روزکه داشت با همه در شرکت دعوایم می‌شد اما تصمیم گرفتم بعد از ساعت کاری‌ام لابه‌لای کتاب‌فروشی‌های انقلاب پرسه بزنم.دست آخر هم ، با چهار کتاب هیجان‌انگیز به خانه برگشتم.یا دیروز که آ را دیدم و دوباره قلبم از نو به تپش افتاد.پس باید دست بجنبانم و از این لحظه‌هایی که خوشحالم و هیچ‌چیز باعث حال بدم نمی‌شود استفاده کنم.خیلی سپاس‌گزار خوشحالی‌هایم در شرایط سخت هستم.انگار اگر این روزها نبودند ، قدر هیچ‌چیز را نمی‌دانستم.دعاهایت برایم ، دارد برآورده می‌شوند.نوشتن برای تو بود که توانست قلبم را رقیق کند.اگر نه احتمالا در غار دورافتاده‌ام در انزوایی باورنکردنی دست‌وپا می‌زدم و کسی نمیفهمید چه چیزهایی بر من گذشت.

 

امی تماما سپاس‌گزار و خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۰

لئوی عزیز

اتفاقات این چندوقت ، فشارکاری آن یک ماه ،متاستاز میم ، ح و رفتنش ، از من آدم دیگری ساخته است. نه ؛ من مثل امی یک سال پیش نیستم. حتا مثل امی دو ماه پیش هم نیستم.هیولای درونم پررنگ تر و زودرنج تر شده است.و آدم ها دشمنان قسم خورده من هستند انگار ... تحملشان را ندارم.روحم را اذیت میکنند. تکه های خردشده ام را زیرپاهاشان له میکنند. زندگی دارد روی بدش را به من نشان میدهد و من صبورم. با آدم های توی مترو ، با آدم های شرکت ، با آدم های توی گوشی ام صبوری پیشه کرده ام و نمیگذارم زیاد هیولای غمگین درونم را ببینند.باید محکم تر از این حرف ها باشم. شیمی درمانی میم هم یک روز تمام میشود و من یک روز می آیم و مینویسم «همه چیز به خوبی تمام شد». ح خواهد رفت و من غصه هایش را پشت کارکردنم ، پشت کتاب چهارجلدی هیجان انگیزم ، پشت گریه های شبانه ام وقتی که به آسمان تاریک شباهنگام زل زده ام مخفی میکنم و جای همیشه خالی ح را همانطور خالی و دست نزده باقی میگذارم تا این هم مانند حفره های دیگر قلبم فراموش نشود.همه چیز درست میشود. و زندگی دوباره مسیر صاف و صیقلی اش را پیش میگیرد ... روزهای معمولی بدون اتفاق ...شب های معمولی و ساکت! همه چیز تغییر میکند و من هم به تبعیت تمام چیزها. اما شاید هیچگاه فراموش نکنم این شب های گرم تابستانی را که پر بودم از غم ، از نگرانی ، و هیچکس برایم باقی نمانده بود تا قلبم را نشانش دهم و کمی آرام بگیرم.خودم هستم و خودم. هیچکس دیگری باقی نمانده ، سپاسگزار روزهای بدم هم هستم. خدا را همیشه لابه لای ابرهای توی آسمان میبینم که برایم دست تکان میدهد. لبخندهام تروتمیز از کار درمی آید و این یعنی نقاب هایم را خوب بلدم روی صورتم جا بیندازم. به رغم تمام غمی که توی قلبم قل میخورد ، دارم برای زندگی تلاش میکنم. برای خوشحالی های کوچکم. برای قلب بزرگم که بیشترین افتخارم برای اوست. دارم برای تک تک لبخندهای واقعی این روزهام دست و پا میزنم. و هنوز هم فکر میکنم تا معجزه راه زیادی نمانده است.کمی برایم دعا کن. برای این زندگی که هدر نرود. و اگر شد گرد جادویی ات را برایم پست هوایی کن.برایم نشانه بفرست تا یادم نرود همه چیز بلخره یک روز تمام خواهد شد.امشب کمی مرهم قلبم شو. فردا صبح دوباره آماده زندگی خواهم شد.. اما حالا نه.

 

امی در روزهای تابستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۴

چندتا طلوع خورشید رو از دست داده بودم؟چندبار ماه در آسمان بود و دلم می‌خواست ببینمش اما تاریکی کف اقیانوس رو انتخاب کرده بودم؟چندبار از سفرم به سمت شفق قطبی جا مونده بودم؟فقط خدا میدونه چندبار اون بالا بارون می‌بارید و این پایین من بودم که در تنهاییم می‌باریدم.
چقدر به زندگی بدهکار بودم ، چقدر زندگی به این زنده‌بودن بدهکار بودم.چقدر فرصت می‌خواستم برای شنیدن ، نه شنیده‌شدن.من هنوز یه دل سیر بارون رو روی پوست تنم حس نکرده‌بودم ، هنوز به ساحل شن‌های درخشان سفر نکرده‌بودم ، چندهزار هزار ستاره در آسمون قلبم منتظر کشف شدن بودن که من هنوز فرصت نکرده‌بودم بهشون سفر کنم.

 

+《ایمان سرورپور》

+《سفر کوانتومی وال تنها》

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۸

گفت: دلت میخواد بدونی آسمون چه شکلیه؟
گفت: آسمون شبیه قلبته ، و جاهایی که قلبت شکسته ، قشنگ‌ترش کرده؛ نور از جاهای شکسته وارد میشه ، دقیقا حد فاصل دریا و آسمون ، تو بخشیده‌شدی. قلبت قشنگه ، اما مهم‌ترین کارت اینه که خودت خودت‌رو ببخشی تا بتونی خودت رو بشنوی.خودت‌رو همین‌جوری که هستی دوست داشته‌باش.قسمت‌های تاریک درونت قسمت‌های قشنگ‌تری هستن.اونها رو بغل کن ، ببینشون و ازشون فرار نکن.این تویی ، با تمام چیزی که برات رقم خورده. میدونی... من بال شکسته‌ام رو به اندازه‌ی بال سالمم دوست دارم، حتا بیشتر.تمام زحمتش رو برام کشید ، من هیچ شکایتی ندارم و از زندگی بین آسمون و دریا لذت می‌برم.بهترین حس زندگی اینه که آخراش می‌تونی به خودت بگی با همه‌ی اتفاقات عجیب ، زندگی قوق‌العاده‌ای داشتم که نمیتونم با هیچ‌چیز عوضش کنم و من اینجوری زندگی کردم.کار خوبی کردی که سفرت رو شروع کردی.خودت رو پیدا کن و در مسیر پیدا کردن ، زندگی رو یاد بگیر.
یه جوری زندگی کن که بعدها به خودت بگی این زندگی رو با هیچ‌چیز نمیتونم عوض کنم.

 

+《ایمان سرورپور》

+《سفر کوانتومی وال تنها》

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰

امشب عقد ح و آ بود؛ ح بهترین و صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین آدمی بود که در این دنیا ، می‌توانست قلبم را سبک کند. از فعل ماضی استفاده می‌کنم زیرا که باید عادت کنم به نبودنش در کنار خودم؛ چند وقت دیگر کاملا از من دور می‌شود و فاصله‌ها بلخره کار خودشان را خواهند کرد.امروز یک عالمه گریه کردم.دارم به خاطر هر چیز کوچکی اشک میریزم و این اصلا اصلاااا در اختیار خودم نیست.پوست دور چشمم ملتهب است و هرلحظه منتظر است دوباره من با یک جمله ، یک اتفاق احساسی کوچک یا بزرگ ، سد دفاعیم را بشکنم و گریه‌هایم سرازیر شود.این روزها هیچ چیزم دست خودم نیست.غم‌هایم مهمان‌های همیشگی‌ام شده‌اند و خنده‌هایم یکی در میان واقعی است.شب‌ها آرامش را از سیاهی‌های آسمان ، از ریسه‌های زردرنگ پناهگاه ، از قلبم که تشنه‌ی یک اتفاق خیلی خوب است ، ذخیره می‌کنم . بله ... آرامش را خودم مرتب کنار هم میچینم و در انتها از آن بهره می‌برم.این کار هرشبم است که اگر نبود ، بی‌شک صبح‌روز بعد ، بیدار نمیشدم.خیلی قوی هستم.برای این اتفاقات ، برای این زندگی ، برای دنیایی که بیشتر وقت‌ها قلبم را مچاله می‌کند ، برای آدم‌هایی که از من دورشان می‌کند ، برای غصه‌خوردن برای دردهای هرروزه‌ی میم ، برای همه و همه‌چیز این زندگی ، خیلی قوی شده‌ام.کاش یک شب ، وقتی همه‌ی آدم‌ها خواب بودند ، روحم سرگردان می‌شد و صبح روز بعد راه خانه را فراموش می‌کرد.

 

امی خوشحال و هم‌زمان ناراحت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۰

لئوی عزیز

در این آخر هفته‌ی کوتاهم ، احساسات زیادی را تجربه کردم.چهارشنبه وقتی با سین ، دوست پیش‌دانشگاهیم ، بعد از چهارسال در خیابان کریمخان قرار داشتم ، روزهای گذشته‌ام برایم تداعی شد.نشر ثالث عزیزم که حالا خیلی فرق کرده‌بود ، بغض توی گلویم را زنده کرد.روزهای خوب و بد بعد از دانشگاه را توی نشر ثالث چرخ می‌زدیم و مهم نبود که دو ساعت در حال ورق زدن کتاب‌ها هستیم.حالا همه‌چیز فرق کرده‌بود.حتا فروشنده‌‌هایش را هم نمی‌شناختم.پس از فرو بردن این احساسات ناگهانی ، سین را دیدم که چقدر بزرگ شده‌است.سین دوست صمیمی من اما فقط برای یک سال. ارتباط برقرار کردن با آدم‌های گذشته‌ام ، بعد از چندسال سخت‌ترین کار دنیاست.اما به نسبت موفق بودم.تمام سه ساعت را سین حرف می‌زد و سیگار پشت سیگارش روشن می‌کرد.و من تماما گوش بودم.حرف‌های سین هیچوقت تمام نمی‌شود.اما سردرد و دیروقت‌بودن دیگر نگذاشت که سین بیش‌ از این ادامه دهد. چهارشنبه‌ام این شکلی بود.و پنجشنبه‌ام با میم و ح سپری شد. ح که پنجشنبه مراسم عقدش است و من هنوز هم هضم نکرده‌ام که همه‌چیز دارد با این سرعت او را از من دور می‌کند.دلم نمی‌خواست دلخوشی ِ بودن با ح که برایم تنها تراپی دنیا بود ، اینقدر زود تمام شود.خوشحالم و ناراحتم.و هضم کردن این دو احساس در رابطه با یک موضوع واحد ، کار پیچیده‌ای است.ح عزیزم ، تو سازگارترین آدم برایم بوده‌ای.تنها کسی که قلبم را بلد بود و تمام سیاهی‌های هاله‌ام را سفید می‌کرد.نمیدانم با روزهای بدون ح چه کنم. و میم ،میم که حالش بد است یا خوب ، که روحیه‌ش را حفظ کرده‌است ، که من هرروز صبح‌ها با هر قدمم در ایستگاه‌های مترو ، توی سرم مدام دارم برای میم دعا می‌کنم.نجات پیداکردنش از این مخمصه و خوشبخت زندگی کردنش یکی از بزرگ‌ترین فکرهای توی سرم است. حالا یک روز کاری را سپری کرده‌ام.ع آنقدر در آزمایشگاه حرف می‌زند که به کارهایم نمی‌رسم‌.گاهی بیشتر از همه‌چیز دلم سکوت می‌خواهد. بی‌حرف بروم ، بی‌حرف بیایم.سکوتی که خودم را ذره‌ذره تحلیل کنم.احساسات غریبانه‌ام را مرور کنم و هضمشان کنم.دلم یک سکوت بزرگ می‌خواهد با شبی که تمام نشود.می‌توانم روی امشب حساب کنم؟می‌توانم تنهایی‌های نامرئی‌ام را در تاریکی این شب دفن کنم و صبح با قلبی که فراموشکار است ، دوباره بیدار شوم؟

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد. 
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید 
با این همه ... دیروز 
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم، 
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود! 

 

امی در انتظار خواب یک ستاره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۰