لئوی عزیز
امروز بعد از مقاومتهای بسیار در برابر مصائب تمامنشدنی زندگی بلخره گریه کردم.گریهای که هیچجوره نمیتوانستم قطعش کنم.باید طوری غمهای درون قلبم را خالی میکردم.امروز منفجر شدم.از عصبانیت ، از خشم تمام این مدت که سرکار میرفتم ، از این آدمی که توی آینه به من زل میزند اما آن امیای که میشناختم نیست.آدمها ، موقعیتها طوری تو را عوض میکنند که تو خشمگین میشوی.خشمگین از اینکه تصورش را هم نمیکردی که یک روز همچین آدمی شوی.من که بُلدترین ویژگی شخصیتم را مهربان بودن و صبوری بیش از اندازه میدانستم حالا اصلا نمیتوانم با غریبههای توی خیابان هم مهربان باشم.این همه پرخاشگری از من کسی را ساخته که دلم میخواهد تا آخر عمرم بخاطرش زار بزنم.خیلی دیر است اما نقطهام را انتهای این پاراگراف ترسناکی که دو سال طول کشید خواهم گذاشت.حالا توی آشپزخانه نشستهام. قصهی امروزم زیادی طول کشیده.میم اتاق عمل است.مامان از صبح بیمارستان بوده.من با نگرانیهایم ، ترسهایم ، ناامیدیهایم دسر مهمانی فرداشب خاله ن را درست میکنم و شاید یک روز فراموش کنم روزهایی که کاملا در افسردگی شناور بودم ولی دوست داشتم ادامه دهم... نقطه
امی پس از یک روز طولانی