من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

لئوی عزیز

مود امروزم را با هیچ‌چیز خراب نخواهم‌کرد.آخرین روزهای بهار را به نقاهت روحی می‌گذرانم و شاید از سرم افتاده باشد که بخواهم همه‌ی تقویمم را پر از روزهای بی‌دردسر کنم. پذیرش همه‌چیز آهسته پیش می‌رود.پذیرفته‌ام که باید صبورتر از همیشه بمانم.و با وجود شرایط حالا ، امیدم را از دست ندهم.شاید دیوانگی محض باشد که چقدر سپاس‌گزار روزهای بدم هستم.چون آن‌ها ظرفیت همه‌چیز را در من بالاتر می‌برند.حالا حالاها نمی‌توانم قلق زندگی را یاد بگیرم.وقتی که احساس می‌کنم مفهوم زندگی حتما جریانی از غم‌ها و شادی‌ها به صورت سینوسی می‌باشد ناگهان میبینم که دارم به صورت نمودار تانژانتی در سرتاسر زندگی‌ام پیش می‌روم و معادله و فرضیه‌هایم تماما رد می‌شوند. و وقت‌هایی که فکر می‌کنم غم‌های ما با افزایش سن‌مان ارتباط مستقیم دارد ، بی‌هوا تمام روزهایم یکنواخت و روی یک خط صاف پیش می‌رود. پس اصلا هیچ فرضی از روند زندگی برای آدم‌ها ندارم.نه نمی‌شود که یک نسخه را برای همه تعمیم داد. برای آدم‌های خیلی زیادی زندگی بدون رنج پیش می‌رود. کاملا پر از روزهای روشن و بدون ذره‌ای احتمال گره در داستان.اما باید قبول کنم احتمالا من جزو این دسته افراد نبوده‌ام.همیشه گره‌هایم زیادتر از اطرافیانم بوده.برای هر گره در طرح داستان زندگی‌ام مدت‌ها با سگ‌سیاه افسردگی‌ام زندگی کرده‌ام تا رام شده و دوباره با همه‌چیز سازگار شده‌ام.مدام یک ارور جدید و یک سازگاری مجدد در سیستم‌ام به وجود می‌آید.برای همین حالا نسخه جدید من بیشتر باگ‌ها را حل کرده.امروز دقیقا چنین حسی دارم. برای همین پس از مدت‌ها، با قدرتی که نمی‌دانم از کجا می‌آید دوباره به کارهای سابقم رسیدگی کرده‌ام.رضا یزدانی را از گوشه‌ی خاک‌خورده‌ی اسپاتیفای بیرون می‌کشم و با او زمزمه‌وار تکرار می‌کنم: "بیخیال این حوادث راضیم به تو به رویا/ به یه فنجون قهوه ی داغ پشت میز کار فردا" و به قکر تغییرات کوچک‌ترم.شاید قرار است زندگی این بار هم‌قدم با من پیش برود و دنیا برایم رنگی‌تر از همیشه شود.می‌دانی که من هیچوقت تسلیم نخواهم شد.پس ادامه‌خواهم داد...

 

امی با تغییر مودی انقلابی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۳۸

But the old me is still me and maybe the real me

and I think she's pretty

 

 

 Billie Eilish

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۲

همین است؛ گم شده‌بودم که حتا نمیدانستم چرا هیچ‌کاری نمی‌کنم. هنوز هم گم شده‌ام.گم شدن در جایی که هستی به نظر غیرممکن می‌آید اما شدنی‌ست و حس سرگشتگی‌اش بیشتر است. توی قلبت یک سیال عجیب بالا و پایین می‌شود و ذهنت خالی خالیست.توی آینه نگاهش میکنی و می‌گویی چقدر مرا یاد یک نفر می‌اندازی اما یادت نمی‌آید.مدام ساعت را چک می‌کنی و بی‌دلیل منتظری.بین زمین و آسمان زندگی کردن چه طعمی دارد؟حالا حتا وقتی که زمین زیر پایت را هم حس کنی ، راه رفتن از خاطرت رفته. حیف نبود آسمان؟حیف نبود پریدن و تنها آسمان را دیدن؟ باید گم شده‌باشی و از سرت تمام رویاها پریده باشند تا بفهمی ارزش روزهای معمولی مزخرفی که دوست داری زودتر تمامش کنی چقدر زیاد است. با هر قدم با هر روزی که تمام می‌شود از خودم ، خود سابق خوش‌خیالم دور افتاده‌ترم. از دست‌هایم خودم را نمیشناسم. از موهای بلندشده‌ی جدیدم. از چهره‌ی غیردلخواهم می‌فهمم که مشغول زندگی نیستم.گمشده‌ای که در سرزمینی ناشناخته مشغول مکاشفات درونی خودش است و از خودش به خودش فرار می‌کند.اگر به من گفته بودند که این چیزها را باید از سر بگذرانی ... می‌خواهم بدانم اگر تمام این چیزها را از قبل به من اطلاع می‌دادند باز هم توانایی پذیرشش را داشتم یا نه. خفه‌شدن‌هایی که فقط می‌توانی در قلبت احساس کنی ، ترکیدن‌ مویرگ‌های خیالی مغزت ، داغی چشم‌هایی که با قطره‌های چشم مخفی‌اش می‌کنی ، زیاد شدن انبوه زیادی از موهای سفید ، تمام چیزهایی نیست که از سر گذرانده‌ام. تو فکر کن مرده‌ای که زندگی کردن یادش رفته ، حالا باید دوباره همه‌چیز را با چه‌چیزی شروع کند؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۰

توی خانه خوابیده.چند روز از شیمی‌درمانیش گذشته. مدام حالش بدتر می‌شود. بیمارستان فقط مورفین می‌زند.خودم دست به کار می‌شوم.دهانش زخم شده.برایش لیدوکایین و سرم شست‌شو وچند چیز دیگر را ترکیب می‌کنم.از تحویزهای خودم می‌ترسم.از هرچیزی که احتمال خطر برایش داشته‌باشد می‌ترسم.اما دکترها کاری نمی‌کنند.زخم‌هایش تا شب بدتر شده.داد می‌زند.ناله‌هایش بلندتر می‌شود.بغض می‌کنم.بغضی که آخرش می‌شکند.توی اتاق گریه‌ام شدیدتر می‌شود.صدایم را با شال خفه می‌کنم که نشنود.که یک‌وقت احساس نکند اوضاع خیلی بد است. اما اوضاع خیلی بد بود.همه میروند بیمارستان.من در خانه می‌مانم و چهار ساعت به گریه‌کردنم ادامه می‌دهم.بستریش می‌کنند.مامان می‌گوید تو روحیه‌ات مناسب بیمارستان نیست.راست می‌گوید.

 

 

شب است.امشب من همراهش توی بیمارستان هستم.تخت کم‌عرضم درست کنار تختش قرار گرفته.توی تاریک و روشن اتاق صورتش را میبینم که خواب است. با دهان نیمه‌بازش. با کک‌ومک‌هایی که قبلا نبوده‌اند.با حلقه‌ی بزرگ دور چشم‌هایش.با خشکی‌های دور لبش.بغض کرده‌ام.پشتم را می‌کنم و قطره‌های اشک پایین می‌آیند.قلبم برایش کنده‌می‌شود.

 

 

مرخصش کرده‌اند.اما دوباره حالش بد است.توی درمانگاه آنقدر حالش بد است که همه مریض‌های قبل از ما نوبتشان را به ما می‌دهند. می‌گویم «مریض اورژانسی‌است.»همه‌ی نگاه‌ها سنگین است.خانم روی صندلی می‌آید کمکم کند و زیر بغلش را می‌گیرد.توی اتاق دکتر دوباره بغض می‌کنم.خیلی شدید بغض می‌کنم.لبم می‌لرزد.دکتر به من نگاهی می‌اندازد و پس از بررسی وضعیتش به من می‌گوید چون خواهرش هستم باید مرتب حواسم به چکاپ‌های خودم باشد.اما من اصلا حواسم به هیچ‌چیز نیست جز نگاه‌های آرام و بی‌قرار میم.

 

 

چشم‌های زرد با مویرگ‌های قرمزش که بخاطر تمام دردهایی‌ست که در این ده روز کشیده‌است را با بغضی که می‌دانم همیشه توی صدایش پنهان کرده به من می‌دوزد.به او می‌گویم تا فردا خوب شو

به من می‌گوید اگر نبودی نمی‌توانستم زنده بمانم

حالا من باید بغضم را زیر لبخندم ، زیر فشار آرام دستم مخفی‌اش کنم.قلبم جراحت بزرگی برمیدارد.حواسم به این‌روزها تا ابد می‌ماند.این روزها که سختی‌شان قرار نبود اینطور سرکننده باشد. درد این‌روزها استخوان‌هایم را می‌تواند خرد کند.اما هرجور شده خودم را می‌کشانم بخاطر میم.تا زودتر دوباره سرپا شود. شاید تا آن‌وقت بتوانم بغض‌هایم را قورت دهم و دیگر چیزی راه نفسم را بند نیاورد.

 

​​​​​​

برای میم کوچکم که قلبم برایش تکه‌تکه‌ترین است؛ کاش جایمان تغییر می‌کرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۹

نخستین بار بود که در زندگی از وجود دیوار یأس آگاه می‌شدم؛ دیواری که از تک‌تک چیزهایی که نیروی آدمی جلویشان سر خم می‌کند بالا رفته‌است.

 


شایو

اوسامو دازای

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۰۰