لئوی عزیز
مود امروزم را با هیچچیز خراب نخواهمکرد.آخرین روزهای بهار را به نقاهت روحی میگذرانم و شاید از سرم افتاده باشد که بخواهم همهی تقویمم را پر از روزهای بیدردسر کنم. پذیرش همهچیز آهسته پیش میرود.پذیرفتهام که باید صبورتر از همیشه بمانم.و با وجود شرایط حالا ، امیدم را از دست ندهم.شاید دیوانگی محض باشد که چقدر سپاسگزار روزهای بدم هستم.چون آنها ظرفیت همهچیز را در من بالاتر میبرند.حالا حالاها نمیتوانم قلق زندگی را یاد بگیرم.وقتی که احساس میکنم مفهوم زندگی حتما جریانی از غمها و شادیها به صورت سینوسی میباشد ناگهان میبینم که دارم به صورت نمودار تانژانتی در سرتاسر زندگیام پیش میروم و معادله و فرضیههایم تماما رد میشوند. و وقتهایی که فکر میکنم غمهای ما با افزایش سنمان ارتباط مستقیم دارد ، بیهوا تمام روزهایم یکنواخت و روی یک خط صاف پیش میرود. پس اصلا هیچ فرضی از روند زندگی برای آدمها ندارم.نه نمیشود که یک نسخه را برای همه تعمیم داد. برای آدمهای خیلی زیادی زندگی بدون رنج پیش میرود. کاملا پر از روزهای روشن و بدون ذرهای احتمال گره در داستان.اما باید قبول کنم احتمالا من جزو این دسته افراد نبودهام.همیشه گرههایم زیادتر از اطرافیانم بوده.برای هر گره در طرح داستان زندگیام مدتها با سگسیاه افسردگیام زندگی کردهام تا رام شده و دوباره با همهچیز سازگار شدهام.مدام یک ارور جدید و یک سازگاری مجدد در سیستمام به وجود میآید.برای همین حالا نسخه جدید من بیشتر باگها را حل کرده.امروز دقیقا چنین حسی دارم. برای همین پس از مدتها، با قدرتی که نمیدانم از کجا میآید دوباره به کارهای سابقم رسیدگی کردهام.رضا یزدانی را از گوشهی خاکخوردهی اسپاتیفای بیرون میکشم و با او زمزمهوار تکرار میکنم: "بیخیال این حوادث راضیم به تو به رویا/ به یه فنجون قهوه ی داغ پشت میز کار فردا" و به قکر تغییرات کوچکترم.شاید قرار است زندگی این بار همقدم با من پیش برود و دنیا برایم رنگیتر از همیشه شود.میدانی که من هیچوقت تسلیم نخواهم شد.پس ادامهخواهم داد...
امی با تغییر مودی انقلابی