من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

برانژه: پس چجوری میخوای دنیا رو نجات بدی؟

دزی: برای چی نجاتش بدم؟

برانژه:عجب سوالی!...این کار رو واسه خاطر من بکن، دزی.بیا دنیا رو نجات بدیم.

دزی: ولی شاید این ماییم که باید نجات پیدا کنیم.شاید این ماییم که غیرعادی هستیم.

 


اوژن یونسکو

از نمایشنامه کرگدن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۸:۴۹

برانژه:این خاطرات خودشون به یاد آدم می‌آن،خودشون ظاهر می‌شن. اونها واقعی‌ان.

دزی:هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر واقع‌گرا باشی. فکر می‌کردم خیلی شاعرمسلک‌تر از این‌ها باشی. یعنی هیچ قوه‌تخیلی نداری؟ واقعیت‌ها جورواجورن.اونی ‌رو که برات مناسبه انتخاب کن.گریز بزن به عالم تخیل...

 

 


اوژن یونسکو

از نمایشنامه کرگدن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۸:۴۵

لئوی عزیز 

•من شیفته زندگی با سرعت کم هستم.آدم‌ها مانند رد کشیده شده قلمویی قرمز رنگ بر بوم زندگی‌ام هستند که از مقابلم می‌گذرند.من اما یک نقطه سفید ثابتم.پلک می‌زنم.آن‌ها بدوبدو به مقصدهایشان می‌رسند ؛ من یک قدم به طرف زندگی برمیدارم.آقای دکتر بخاطر تمام این روال کند کارهایم ، دل خوشی چندان از من ندارد و این نارضایتی‌ها برای آدمی مثل من که برای اعتماد به نفس داشتن منتظر تایید آدم‌های اطرافش هست ناخوشایند است.مثل این می‌ماند که یک نفر انگار به بادکنک قرمزم با شی تیز ضربه می زند؛ بادم خالی می‌شود.توی هم می‌روم.ذهن سرزنشگرم شروع می‌کند.برای همین یک روزهایی در جهنمی که خودم برای خودم آتشش را تندتر می‌کنم می‌سوزم و کسی متوجه این جراحت‌های هرروزه‌ام نمی‌شود.

•اما از آن طرف بسیار سپاس‌گزارم؛ به خاطر نشانه‌های زیادی که برایم دست تکان می‌دهند.انرژی‌های خیلی مثبتی که وقتی در سکوت خودم بدون ایرپادهای جاگذاشته‌شده‌ام در خانه در مترو ایستاده‌ام ، آدم‌ها به من می‌دهند.به خاطر گربه‌ی سفید سر صبح که کنار ساختمان شرکت زندگی می‌کند و هروقت مرا میبیند وظیفه خودش می داند که بیاید تمام حال بد مرا از من بگیرد و خودش را به کوله‌ام بچسباند، سپاس‌گزارم.این چندوقت احساس می‌کنم خدا طوری مرا بغل گرفته که محال است از او جدا شوم.شاید این‌ها پاداش تمام رهاکردن‌هایم بوده.شب‌هایی که نگرانی‌هایم را به خودش می‌سپردم و با خودم میگفتم توکل کردن همین بود دیگر؟! سپردن تمام چیزها و نگران نبودن از روند مسائل.چشم‌هایم را روی تمام چیزها می‌بستم و رها می‌شدم.طناب سست روزمره‌ام را ول می‌کردم و خودم را در قعر دره‌ای می‌دیدم که دستی حتما خواهد آمد و مرا دوباره از نو بلند خواهد کرد.ببین چطور تمام این‌ها از من آدم دیگری ساخته‌اند.با این حال ، روزها باب میلم پیش نمی‌رود.شب‌ها از سرکار برگشتن و صبح زود دوباره رفتن، مرا بدهکار به زندگی می‌کند.یک نفر توی گوشم مدام می‌گوید پس کی میخواهی زندگی کنی؟!آن یک نفر دیگر که بیشتر دنبال استقلال مالی‌ست می‌گوید؛«بعدا ...بعدا»

• این نامه را در طول روزهای هفته برایت نوشته‌ام.که ببینی چطور روی نمودار سینوسی این روزها بالا و پایینم.چهارشنبه است؛دو ساعت زودتر مرخصی گرفته‌ام تا با میم دوست بیرون برویم.با میم دوست ساعت‌ها حرف میزنم و گذر زمان را از دست می‌دهم.ولیعصر تاریک را بالا می‌رویم ، توی کتابفروشی دو ساعت لفتش می‌دهیم.عجله‌ای برای تمام شدن باهم بودن‌مان نداریم.دلم میخواهد تا مدت‌ها در آن حال بمانم.بعد با کیسه‌های خرید ، خسته از آن همه ورق زدن و کتاب‌های متنوعی که وسوسه‌انگیزند همه‌شان ، توی کافه‌ی کوچک همان جا قهوه‌ی اختتامیه را نوشیدیم و شب را تمام کردیم.اما من با حال خوبم به خانه آمدم و تمام خوشحالی‌هایم کور شد.میم کلافه از شیمی درمانی کم آورده‌است.گریه می‌کند.بی‌قرار‌ است.لجوج و لجباز و پرخاشگر است.نمی‌توان به او نزدیک شد.با سری پر از فکر ، با قلبی که رگ به رگش ملتهب است به خواب می‌روم.کاش چیزی بیدارم نکند....

•پنجشنبه است؛  به‌خاطر این اطمینان خاطر برای روزهای آینده ، برای جاگیر شدن در امروزها ، برای همه‌چیز در سرجای خودش‌ها ، برای ایمان پررنگ‌شده توی ذهنم حالم را بهتر می‌کنم.صبح با خودم کلنجار می‌روم و تصمیم میگیرم همه‌چیز را بهتر پیش ببرم تا آخرهفته‌ام خراب نشود.خیلی سخت می‌گذرد لئو.این چیزها به حرف آسان‌اند ، توی حرف راحت است بیدار شدن و رفتن ، زمانی که روحت از زندگی با این روند خسته‌است.اما باور کن برای من دنیا دارد خیلی سخت می‌گذرد .فقط به خاطر حرف‌های خانم دکتر ، به خاطر هیجان اتفاقات آینده ، برای سرگرم شدن و فکرنکردن‌ به منفی‌ها ادامه می‌دهم.خودم را به زور خواهم کشاند و چیزی از این تاریکی‌ها را خواهم برداشت.همه‌چیز انگار که دست من باشد؛ توی ذهن من باشد.همه‌چیز را پاک‌می‌کنم جز آن نقطه‌ی سفید ثابت را.به آن دست نمی‌زنم.او باید بماند و طور دیگری نقش‌آفرینی کند.

 

امی در هفته‌ای که گذشت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۲

رعشه. حسِ یکباره تمام رنجی که برای انسان روی زمین مقدر است: عشق.

در کسری کوتاه - بسیار کوتاه - از ثانیه، کاغذ روی هوا می‌ماند. قاشق از چرخش می‌ایستد. تصویر آخرین چین صاف‌شده لباس برای ابد ثبت می‌شود. یک متغیر روی تخته‌ای که در صدها فرمول ریاضی غرق شده است؛ثابت می‌ماند. زمان، بین ثانیه هشت و هفت، اندکی بیش از یک ثانیه توقف می‌کند. عشـق، همچون رعشه‌ای از ما می‌گذرد؛تمام وجود ما را به آنی در برمی‌گیرد، و رهامان می‌کند.

رهامان می‌کند یا رهایش می‌کنیم؟


عین عاشقی

حسین وحدانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۳ ، ۲۳:۴۰

تا ساعت شش مانده‌ای شرکت.همه رفته‌بودند.مانده بودی تا تست شش ساعته‌ات را برداری.بعد که تمام شده بود همانطور نشسته‌بودی و دلت نمی‌خواست برگردی خانه.بیشتر از هرکس دیگری امروز این‌ور و آن‌ور کرده‌بودی.هنوز به محیط عادت نکرده‌ای.هنوز جا نیفتاده‌ای و هنوز خیلی مانده که خودت را به آقای دکتر ،پیرمرد سخت‌گیر ثابت کنی.خسته‌ای از آدم‌ها.حالا هوا تاریک است... توی اسنپ چرت می‌زنی.ناگهان قطره‌های خیس باران رویت ریخته می‌شود.توی ترافیک پارک‌وی با راننده‌ای که بسیار جدی و ساکت است و هیچ صدایی از ضبط ماشینش پخش نمی‌شود نشسته‌ای.باران محکم به سقف می‌خورد و سمفونی زیبایی‌ می‌سازد.نور‌ قرمز رنگ ماشین‌ها ، تاریکی شب ، سکوتی که شکسته نمی‌شود با کلمه ، برایت بهترین تراپی این چندوقت است.یادت می‌رود چند دقیقه قبلش حرصت گرفته بود از ناآشنابودن راننده با مسیر.حالا داری لذت می‌بری.ساعت هفت است.تو هنوز توی ترافیک مانده‌ای.چه شب به یادماندنی دلچسبی پس از این همه تنش‌های روحی اخیر....چه شب خوبی.لطفا امشب را یادت بماند.💫

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۰