من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

مسخره نیست که به عنوان یک آدم مودی که مودهایش با دلیل‌های حتی‌الامکان منطقی تغییر می‌کند ، بگویم که چقدر آدم‌های مودی را دوست ندارم؟حتا اگر با من صمیمی باشند... حتی اگر نزدیکی‌هایشان تازه باشد.انگار که برای خون توی رگ‌هایم سم هستند.همه‌چیز را کدر می‌کنند و زندگی سختم می‌شود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۷:۴۹

چه می‌شد اگر دورتر از این سیاره زندگی می‌کردم...؟ با چشم‌هایی الکتریکی و قلبی که باتری‌هایش باید هر شش ماه عوض شود.مثلا آدم‌ها دشمنان قسم‌خورده‌ام بودند و من از همان ابتدا یاد گرفته‌ام مثل آن‌ها نباید زندگی کرد.چه می‌شد اگر رباتی با کدنویسی های از پیش تعیین شده می‌بودم...؟ دستم را فشار می‌دادی و من توی چشم‌های متعجبت با سردی نگاه می‌کردم و تشکر ربات‌وارم را به جای ‌‌‌‌می‍‌‌آوردم.چه بد که حالا هیچ‌کدام از این‌ها نیستم و قلبم گاهی بازی‌اش می‌گیرد و مغزم به تصمیمات قلبم احترام نمی‌گذارد.چه بد که حالا جزو دسته‌ی آدم‌ها طبقه‌بندی‌ام می‌کنند و از من بعدها به عنوان خطرناک‌ترین موجود در کل دنیا یاد می‌شود.از این سرنوشت راضی نیستم.از آدم بودن‌هایم ، از بلاتکلیفی‌های زندگی ، از شب‌هایی که نمی‌توانم از آن‌ها لذت ببرم ، از روزهایی که در ساختمان تاریک شرکت از دست می‌دهمشان.از آدم‌هایی که انرژی‌شان انرژی مرا میگیرد. از همه‌چیز ناامیدم و همچنان خیال‌بافی مرا سرپا نگه داشته‌است.مثلا در یک سیاره‌ی دیگر ، شاید روی فضاپیمای شخصی‌ام درازکشیده‌ام و به تاریکی مطلقی که کمی به آن نزدیک‌تر شده‌ام نگاه می‌کنم.دستم را زیر سرم می‌برم و به تنها دغدغه‌ام فکر می‌کنم؛ که اگر همین حالا توی سیاهچاله‌ی تاریک آن‌طرف حیاط بپرم ،لکه‌های کوانتومی سیاه رنگ روی لباسم را باید چطور پاک کنم.آخ ...خیلی احمقم. با بیست و هفت سال سن هنوز هم خیلی احمقم و شاید این حماقت تنها چیزی باشد که از آن راضی هستم.

 

امی خیال‌باف

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶

لئوی عزیز

دلم برای آزمایشگاه هیچ هم تنگ نشده و اتفاقا حالم بهتر است؛آخر از سرکار مرخصی گرفته‌ام تا در دوره‌هایی که ثبت نام کرده بودم شرکت کنم و حالا ، از شانس خوبم ، کلاس‌های این هفته‌ام آنلاین برگزار می‌شود.پس رسما زیر پتو خوابیده‌ام و لپ‌تاپ را جلویم باز کرده‌ام و گاهی چیزکی برای استاد می‌گذارم که فکر کند چه شاگرد سخت‌کوشی هستم.روزهای خوب و بدی را در این مدتی که برایت ننوشتم سپری کرده‌ام. یک روزهایی از شدت غمگین بودن زیادم نمیتوانستم درست حرف بزنم ، درست غذا بخورم و فقط خوابیدم. و یک روزهایی هم مدام خندیده‌ام و در حین خنده‌هایم ، با تعجب از خودم پرسیده‌ام یعنی تمام این‌ها واقعی‌است؟؟... به هرحال افسردگی با من در جریان است و دیوانگی و خوشحال بودن هم همینطور. باید خودم را همینطور که هستم بپذیرم.و با امی روزهای خاکستری‌ام بهتر باشم. محال است یک نفر همیشه‌ی همیشه آسمان برایش صاف و آفتابی باشد. پس همه‌چیز همینطور بهتر است. صدای استاد نمی‌گذارد برایت بیشتر از این ، از احساسات و شهودهایم بگویم؛ پس به زودی می‌آیم و حرف‌های نگفته‌ام را با تو خواهم زد.کمی بیشتر منتظرم بمان.

 

امی سر کلاس

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲

چقدر مگر زیان‌آور بوده‌ام برای آدم‌ها که برایم نظر می‌گذارند که آدم سمی‌ای برای اطرافیانم هستم؟مگر آن‌ها مرا و زندگی‌ام را چقدر می‌شناسند؟چقدر از آنچه که بوده‌ام و انجام داده‌ام را نوشته‌ام؟ برای چه کسی سمی بوده‌ام و اصلا این کلمه‌های بیهوده چقدر به آدم‌ها آسیب رسانده‌است؟ دلم می‌خواهد دیگر ننویسم. قلبم با یک حرف از سمت آدمی که اصلا نه من او را می‌شناسم و نه او مرا ، شکسته و حالا‌حالاها شاید التیام نیابد.حالا مهم نیست درد پشت سرم که چند روز است زندگی عادی را از من گرفته ، مهم نیست چقدر تلاش کرده‌ام برای آسیب نرساندنم به آدم‌هایی که برایم کاملا مضر بوده‌اند ، فقط مهم این است که یک نفر پیدا شده‌است که به من حرف‌های خوبی نزده و آنقدر انرژی منفی حرف‌هایش بالا بوده که قلبم به طرز بدی شکسته است و با بغض بزرگی جمعه‌ی غم‌انگیز و دلگیرم را سپری می‌کنم.کاش آدم ها مهربان‌تر بودند.

 

امی دلشکسته و نازک نارنجی 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۸

لئوی عزیز

وقتی تعلقت نسبت به جایی از بین برود ، خیلی رها می‌شوی.این را من می‌گویم کسی که از شغل فعلی‌ش استعفا می‌دهد و بهتر از پیش بلد است زندگی را پیش ببرد.حالا تنهایی بین خطوط مترو این طرف و آن طرف می‌روم تا راه خانه به من برسد.با این سرماخوردگی عجیبی که نمیدانم از کجا پیدا شد ، بهتر از این نمی‌شوم. قلبم را اینجا نمی‌گذارم؛ حتا قسمت کوچکی از آن هم به اینجا تعلق نمی‌گیرد. یادم نمی‌رود که حالا توی شرکت همه با من بدند.بخاطر بلندپروازی‌هایم.بال‌هایم را دیده‌اند و از من گله‌مند شده‌اند که چرا روی زمین راه نمی‌روم. از این بی‌عدالتی‌ها اصلا نمی‌دانم کجا باید بروم و کجا مناسب من است. کاش کسی دستم را می‌گرفت و من را دقیقا همان‌جایی می‌گذاشت که زندگی را بیشتر از هرجای دیگری می‌فهمم.تمام خواسته‌ی امی ِالان همین است؛ زندگی را بهتر از بقیه فهمیدن و خوشحال بودن در لحظه. برایش دارم تلاش میکنم و هرلحظه را قدردانم.کاش آ بود و مرا طوری بغل می‌کرد که تمام صداهای مغزم از بین می‌رفت.آخر آ صداهای مغز مرا در سکوت ماشین می‌شنود و اینطور وقت‌ها حرف‌ها را از زبانم به زور بیرون می‌کشد و یا سرم را ماساژ می‌دهد تا کمی آرام شوم. بعد زل می‌زند به من و می‌گوید خیلی دیوانه‌تر از تمام دیوانه‌هایی هستم که دیده‌است و من این را به حساب تعریف می‌گذارم و از این جمله زیادی راضیم. دلم حالا برای آ هم تنگ است که حالا توی جنگل‌ها کمپ کرده و یک هفته‌ شده‌است که بدون آنتن و بی‌خبر از من می‌گذراند. اما من حتا در دلتنگ بودن و منتظر آدم‌ها ماندن هم حرفه‌ای هستم. فقط توی پیدا کردن علاقه‌هایم ناشی هستم.که آن هم تازه اولش هست.

 

 

امی با بال‌هایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۲۰

لئوی عزیز

از این روزهایی که آدم حساسی می‌شوم و روحم آسیب‌پذیرتر از همیشه می‌شود متنفرم.چرا آدم‌ها تاثیر گذار نیستند؟آن‌ها می‌توانند روحت را خراش‌های عمیقی دهند که سال‌های سال طول می‌کشد تا زخمش بسته شود.من در این روزها این شکلی می‌شوم. روحم را باز می‌کنم رو به تمام مردم دنیا و منتظر می‌ایستم ببینم چه کسی اولین زخم را می‌زند. اما حالا تداخل دوره‌ی ماهیانه و نزدیک شدن به روزی که پایت را به این دنیا می‌گذاری شاید بدترین تداخلی باشد که این دریچه‌ی حساسیت‌پذیری را تشدید می‌کند.و من مدام منتظر فرصتی هستم که حرف‌ها را تحلیل کنم و گریه‌ام بگیرد.مثل امروز که بغضم را قورت دادم از بی‌محلی آدم‌ها در این سرکار سمی ، که کادوی تولدشان هرچند موردعلاقه‌ام بود اما نمی‌توانست حال بد قبلم را بهتر کند. این کارها چه فایده‌ای داشت؟ از آدم‌ها دور بمانم بهتر است.من که روح کم‌حرف و خجالتی‌ام را کسی درک نمی‌کند.من که دیگر چشم‌هایم را کسی نمی‌تواند بخواند. از این تولد ، از این هفته ، از این روزهای دلگیری که دلگیری‌اش برای من جور دیگری کشنده است ، حالم بد است. آ برنامه‌ام را برای چهارشنبه بهم زد و وقتی که دوباره گفت برویم دیگر ذوقش را از من گرفت. از این چیزهای ساده گریه‌ام میگیرد و نمیتوانم حرف بزنم. چه سال بدی... چه روزهای بدتری...باید این حس‌های سنگین را چطور دفع کرد که آدم دلش از این همه‌ غصه‌ی بیخودی نترکد؟

 

امی در یک روز بد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۲

چرا این همه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی ته گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟...فرق می‌کند با تاریکی ته چاه؟ ...فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟...وقتی دایی با آن دو حفره خالی چشم‌ها توی صورتش ، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می‌بیند.طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو ، "نایی". چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای ...تو بگو 

 

+«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۵

 اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زنده ای چه می کنی؟

+ منظورت را نمی فهمم.

-فرض کن سرطان گرفته ای یا ایدز یا بیماری دیگری از این قبیل و می دانی فقط مدت کمی زنده خواهی ماند.

+ آدم اگر عاقل باشد همه حساب و کتاب ها را کنار می گذارد و بقیه عمرش را خوشگذرانی می کند.

- یکی بود که همین کار را کرد. هرچه داشت فروخت. همه پول هایش را به باد داد. مسافرت، بهترین غذاها، بهترین هتل ها. بعد می دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می توانست به زندگی ادامه بدهد اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود. همه چیز را باید از صفر شروع می کرد. و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی یعنی چه.

 

 +«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۴

شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی‌بیند.جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند.زن ، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان ، آن عقربه که در لحظه‌ای مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی. اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمین سخت واقعیت. هرروز که می‌ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب ، تصویر روبه‌رو خیره‌اش می‌کند به ردپای زمان که ذره ذره چین می‌دهد به پوست.اما مرد پایش لب گور هم باشد ، چشمش که بیفتد به دختری زیبا ، جوانی او را می‌بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار می‌شود روی سرش.

 

+«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۱

لئوی عزیز

ماندنی نیستم اینجا و چیزی که در درونم احساسش میکنم این است که انگار دارم از یک تبعید یک سال و خورده‌ای ، خلاص می‌شوم. برای همین دیروز که آنقدر شجاعانه اعلام کردم یک نفر را به جای من بیاورند ، خوشحالیم توی بال‌های نامرئی‌ام راه پیدا کرد و من هرچند دستپاچه ، اما پرواز کردم.خیلی شجاعت می‌خواهد که از پست و مقام بالای این شرکت که خیلی معروف هم هست ، بخواهی بروی یک جای دیگری که حداقل انگیزه‌ات را هدف قرار نمی‌دهد و تو را تحقیر نمی‌کند. بابا هم تشویقم کرد بخاطر تصمیم بزرگم.برای همین امروز با فراغ بال بیشتری آمده‌ام سرکار؛ نمونه‌های اضافی را دور میریزم و کارهایم را به سرانجام می‌رسانم.پس شاید این موزیک بی‌کلام and then she left مناسب‌ترین چیزی باشد که در حال پخش است. امی تنبل درونم دارد به صبح‌های دیری فکر میکند که می‌تواند بخوابد و بعد جلوی پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه با مامان صبحانه‌اش را بخورد و امی پویا و فعالم دارد به صبح‌های زودی فکر میکند که می‌تواند برود بدود یا دوچرخه سواری کند. به هرحال هرچیزی برایم اتفاق بیفتد از اینجا که داشت روحم را می‌کشت ، بهتر است. پس این نامه را نوشتم تا صرفا خوشحالی بی‌انتهایم را با تو سهیم شوم.

 

امی در آستانه‌ی ترک اولین شغلش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۱۲