من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

اگر بگویی علم سرانجام ثابت می‌کند خدایی وجود ندارد باید بگویم موافق نیستم.نمیدانم شاید می‌خواهند تا کوچکترین چیزها پیش بروند.تا یک نوزاد قورباغه ، تا اتم ، اما همیشه یک چیز هست که برای آن توضیحی ندارند.در پایان جست‌وجویشان نمی‌توانند بگویند چه چیزی همه این‌ها را خلق کرده است.و

مهم نیست از طرف دیگر تا کجا می‌خواهند پیش بروند تا حیات را گسترش بدهند؛ ژن‌ها را دست‌کاری کنند؛ این را شبیه‌سازی کنند یا مشابه آن را بسازند ؛ تا صد و پنجاه سالگی عمر کنند ، البته زمان عمر به پایان می‌رسد و بعد چه اتفاقی می‌افتد وقتی زندگی تمام شود؟

شانه‌ام را بالا انداختم

«می‌بینی؟وقتی به آخر خط می‌رسی ، همانجاست که خدا آغاز می‌شود.»

 

+«میچ آلبوم»

+«کمی ایمان داشته باش»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۳

لئوی عزیز 

روزهای زیادی را با شک سپری کرده بودم و حالا ایمانم توی مسیر پر فراز و نشیبی قرار گرفته‌است. مدام با خودم میگویم یعنی الان خدا این چیزها را میبیند و کاری نمیکند؟ یعنی این حرف‌ها راست‌اند؟ خب این‌ها را انجام بدهم که چه اتفاقی بیفتد؟مگر نمیتوانم بدون این حرف‌ها درست زندگی کنم؟معجزه اتفاق می‌افتد اصلا؟چه کسی با چشم‌های خودش دیده؟بعد می‌گویم امکان ندارد! پس من تمام این مدت با چه کسی حرف میزدم و آرام می‌شدم؟ آن دفتر مخفی که تمام حرف‌هایم به خدا را در آن می‌نوشتم ، آن دفترچه خاطرات‌هایی که طوری خدا را مخاطب اتفاقات زندگیم قرار میدادم انگار که نبوده و ندیده‌است ، آن‌ها یعنی همه‌شان بیهوده بوده‌اند؟ چه ضربه‌ی سهمگینی میخورم اگر خدایی در کار نباشد. دلم نمیخواهد آن خدای مهربانی که با تمام تفاسیر ادیان متفاوت ساخته‌امش را از دست بدهم.دلم میخواهد یک گوشه از زندگی‌ام بایستد و فقط من را تماشا کند که چگونه گاهی دست و پا میزنم از درد . گاهی جیغ میکشم از خوشحالی و هر از چندگاهی با خودش فکر کند که انسان بودن چه فعل سختی می‌تواند باشد و خودش بفهمد که چقدر عاجز است از درک این فعل بزرگ و مقدس.دلم می‌خواهد خدای بزرگم هنوز باشد و مرا تشویق کند بی‌صدا. برایم دعا کند و حالا مستجاب هم نشد ، مهم نیست.خدایم را نیاز دارم برای روزهایی که تنهایی از من بالا می‌رود و من به کسی فراتر از یک انسان نیاز دارم.با کسی حرفی نزنی و حرفت را بداند.حرف دلت را بفهمد.تعداد قطره‌های اشکت را بشمارد و جایی یادداشت بردارد «این پانزده هزارمین گریه‌ات در این زندگی می باشد.کمی طاقت بیاور».خدای سوپراستار اما ساکت خودم را میخواهم.خدای مهربانی که فکر کنم میخواهد حتما آخر داستان ، مرا سوپرایز کند. او که حتما مرا بیشتر از بقیه دوست دارد چون من با او صمیمی‌ترین بوده‌ام. ایمان تکه تکه شده ام را می‌خواهم. باوری که هیچ چیز تکانش نمی‌داد قبل از این اتفاقات. اما حالا محو و پررنگ ، گاهی هست و گاهی جای خالیش به من پوزخند می زند. اما حقیقت این است که نمیتوانم اینقدر غم‌انگیزانه انکارش کنم ؛ من که سالیان سال ، به وجود همیشگی صدایش در درونم خو گرفته‌ام. کار من نیست.

 

امی شک کرده اما همچنان مومن 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۲۱

لئوی عزیز

آخرین دوشنبه سال است؛ امروز کارآموز دارم و بعد دو روز بعدی را مرخصی گرفته‌ام از کار کردن، تا کمی به زندگی هم برسم. میم حالا حالش خیلی بهتر است و من با این اتفاق بزرگ ، فهمیدم که نمیتوانم بی‌خدا باشم.همیشه نشانه‌ای بوده که مرا دوباره به مسیر همیشگی‌ام برگرداند. میم باعث نوسانات باور در من شده بود و من انگار که فراموش کرده بودم که زندگی تنفسی کوتاه میان دو غم است. حالا سپاس‌گزارم و دارم رابطه‌ی آسیب‌دیده‌ام را ترمیم میکنم.خوبی این اتفاقات برای من این بود که فهمیدم نمیتوانم برای همیشه نخ بادبادک ایمانم را رها کنم.هرچند که حالا چیزی جز یک خدای بزرگ و مهربان که از قضا گاهی ساکت و بی واکنش هم هست در قسمت باورهایم وجود ندارد. اگر شک نمی‌کردم به تمام این‌چیزها ، غیرطبیعی بود.من که خوب بلدم همه‌چیز را توجیه کنم.من که خوب فلسفه بافی میکنم. حالا یک خوشحالی و رهایی را بعد از مدت‌ها دارم تجربه میکنم.توی مترو نشسته‌ام و چشم‌هایم به‌رغم همیشه ، دارند میخندند. تا پایان سال ، باز هم برایت خواهم نوشت.

 

امی در متروها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۵۲

لئوی عزیز 

اگر ننویسم اینجا که چه هفته‌ی سختی را پشت سر گذاشتم شاید چندسال دیگر یادم نیاید که پنج ماه مداوم تحت فشار قرار گرفتم و این هفته‌ی آخر را چطور سنگ تمام گذاشتم و توی این هفته‌ی برفی تهران ، یک ساعت زودتر از خانه بیرون میرفتم و دو ساعت دیرتر برمیگشتم؛ آن هم برای کاری که دوستش ندارم.چقدر چهارشنبه‌ای که گذشت پر از استرس و ناباوری بودم اما پس از آن خوشحال خودم را با یک بسته پفک چرخی، منتظر آ ،کنار خیابان پیدا کردم و توی ماشین از شدت خوشحالی توام با خستگی این چندوقت پاهایم را از کفش خسته‌ترم بیرون کشیده بودم و به شیشه‌ی جلوی ماشین چسبانده بودم تا کمردرد این بدوبدوهایم آرام‌تر بگیرد.این من بودم.کسی که دومین ارزیابی سختش را بدون هیچ راهنما و معلمی که به او همه‌چیز را یاد بدهد ، با موفقیت و بدون عدم انطباق از ارزیاب‌های سختگیر پژوهشگاه پشت سرگذاشته‌ام .کاری که انگار طلسمش را در این شرکت بیست و پنج ساله برای اولین بار شکستم.و البته که این آخرهفته را مثل یک خرس خسته خوابیدم.هرچند پنجشنبه شب با ا رفتم و به رسم تمام احساسات شدیدم که به من وارد می‌شوند، ناخن‌هایم را مشکی‌تر کردم و توی سرمای زیر صفر درجه‌ی دریاچه لرزیدم و ککم هم نگزید که شاید با این لباس سرمابخورم.آخر خوشحالی‌ام زیاد ِزیاد بود.به خودم افتخار میکنم.خودم را موفق‌تر از این در رویاهایم تصور میکنم و انگار که رها شده باشم از آدمی که فکر می‌کرد آمده‌است تا موفقیت‌های دیگران را ببیند و به خودش بگوید «چرا من نه؟». شاید حالا در بهترین جای ممکن زندگی‌ام ایستاده‌ام و قرار است فرداهای دیگر را در جاهای متفاوت دیگری بایستم و موفق‌تر از همیشه شوم.آخر همانطور که خواسته بودم به دنیا آمده‌ام که در آخر بدرخشم ؛ هرچند نور کوچکی شوم.
به دنیا آمده‌ام و هنوز به صورت شهودی مسیرم را ادامه میدهم‌.تا یقین راه زیادی مانده است.فعلا بگذار برای این مهم ، کمی به خودم افتخار کنم‌.

 

 

امی خوشحال و مفتخر تو

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۵۸

شوق پرواز ، توی ابرا، سوی جنگلای دور

دیگه رفته از خیال اون پرنده‌ی صبور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۰۶

لئوی عزیز 

ته دنیا را می‌خوانم ، آسمان را میبینم و آلودگی از پیش چشمانم تکان نمیخورد؛ بله ما محکوم هستیم. به این همه جهنمی که قاطی زندگی‌مان کردند.حالا داریم عادت می‌کنیم.قبل‌ترها ، آسمان برایم تداعی‌کننده‌ی آرامشی بود که دستش را رها کرده بودم، با دیدنش ، با خیره شدن به آن ، به من بازمی‌گشت. اما حالا چه؟!... همه‌چیز را تاریکی گرفته‌است و من خیلی وقت است که به خودم امید واهی را با دوز زیادی ، تزریق می‌کنم.بماند که شب‌ها ، همه‌چیز می‌پرد و من با واقعیتی کوبنده مواجه می‌شوم.یکی از این واقعیت‌ها این است که نفهمیدم امسال چطور گذشت؛ من ، کسی که مدام به خودش تلنگر می‌زد طوری زندگی کن که اگر چندسال دیگر برگشتی به بیست و چندسالگی‌ات ، یادت بماند که چقدر خوش گذرانده‌ای و از هیچ روزت پشیمان نیستی. امسال برایم «سال سخت»م بود. روزها را تمام می‌کردم تا به استراحت‌های آخر هفته برسم.از این روال مدام حوصله‌سر بر ، رنج می‌کشم. از کاری که برایم سودی ندارد. از دنیایی که اینطور ناعادلانه پیش می‌رود. از خود توی آینه‌ام بدم می‌آید. از صورتی که دیگر مثل قبل نیست و آثار کم‌خوابی و خستگی در آن مشهود است.روحم را امسال کشتم و بعدها فراموش خواهم کرد که بیست و شش سالگی برایم چه شکلی بود!زیرا که هیچ کاری برای خودم انجام نداده‌ام. فقط خودم را به سختی انداخته‌ام.این ماه های آخرسال را هم با موفقیت تمام خواهم کرد و قید یک‌سری چیزها را خواهم زد.برای همیشه اوضاع اینطور باقی نخواهد ماند.با کوله باری پرتر از حالا، زندگی‌ام را پیش خواهم برد.شاید آن وقت از این چشم‌های بی‌روح ساکن درون آینه خوشم آمد.

 

امی به وقت خستگی روحی شدید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۷:۰۰

لئوی عزیز 

یادم نمی‌رود در یک بعدازظهر برفی تهران با میم در آزمایشگاه تاریک زیر سیل برف‌های کوچک آسمان تهران، جلوی بخاری برقی‌ام نشستیم و قهوه‌ی تیک‌اوی‌مان را هورت کشیدیم و تیک کارهای بدوبدوی آخر هفته‌مان را تندتند می‌زدیم. یادم نخواهد رفت این روزهای سردی را که لذت‌بخش بودنشان، سنگینی کارم را خنثی می‌کنند. در طول روز چندتا نمونه را آزمون می‌کنم و آنقدر خسته می‌شوم که خودم را تا خانه می‌کشانم. این روزها هم خواهند گذشت و دلتنگشان خواهم شد. دلتنگ تمام غرغرهایم از همه‌چیز اینجا. پس سپاس‌گزار خواهم ماند برای همین استقلال کوچکم که همراهش مصیبت‌های فراوانی دارد. اما حالا با وجود مهاجرت ناگهانی غ که هیچوقت قصد مهاجرت به هیچ‌کجای جهان را نداشت ، دوباره رویای خاموشم روشن گردید.  باید بروم یک جای دور لئو .... دور از تمام آدم‌هایی که دوستشان دارم .باید در کنار آدم‌هایی زندگی کنم که به من بی‌تفاوت‌اند و زندگیشان روی من تاثیر حداقلی داشته باشد. اینجا ، با وجود آن‌هایی که دوستشان دارم ، زندگی برایم پیچیده و سخت است.نفس کشیدن در اینجا به دور از تمام مشکلات سیاسی‌اش ، خیلی دشوار است. باید تنهاترین خانه‌ را در ایسلند رویایی‌ام ، اجاره کنم و زندگی را وسط آب‌های سرد ، در تاریکی و شفق قطبی آن‌جا تجربه کنم. و اگر هر از چندگاهی کتابی بنویسم ، بهتر می‌شود. زندگی در منزوی‌ترین حالتش چطور خواهد بود؟ فکر میکنم من مناسب‌ترین گزینه برای اینطور زندگی‌ها هستم. من که قلبم دنبال دردسر می‌گردد. من که چشمم هی از اشک پر و خالی می‌شود. مهاجرت ، رویای خیلی قدیمی و همیشگی‌ام ، یک روز تو را به واقعیت گره خواهم زد و دنیا را از یک موقعیت جغرافیایی بهتر ورق خواهم زد. و رویاهای دیگرم را با وجود تو ، به حقیقت پیوند خواهم زد. اما حالا وقت رفتن نیست. باید بمانم اینجا و چیزی را از کسی پس بگیرم ؛ آزادی و شاید هم وطن را...

 

امی به وقت یادآوری یک رویای ده ساله

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۷

لئوی عزیز 

اعتراف میکنم حسودی کرده‌ام به تمام کسانی که نمی‌خواستند اما رفتند ، مثل غ که حالا می رود و شاید رویای من را زندگی کند.من حالا با یک رویای قدیمی ده ساله‌ی توی قلبم ، روزهایم را شب میکنم.دلم میخواهد بروم جایی که کسی اسمی از من نداند و آن وقت ببینم تنهایی چطور مرا تغییر شکل خواهد داد.اما دست و پاهای من زنجیر شده‌اند به سرطان میم ، به دلتنگی برای خانواده. گاهی سنگ میشوم و با خودم فکر میکنم می روم و میم را پشت سرم جای می‌گذارم ، نمیتوانم بخاطر کس دیگری زندگی‌ام را از مسیری که دلخواهم نیست پیش ببرم.آنوقت است که به خودم می آیم و محکم یک سیلی نثار خودم میکنم و بی رحمانه خودم را سرزنش میکنم.اما بگذار اینجا راحت باشم و به تو بگویم به غ خیلی حسودی کرده‌ام....و بعد آ هم جوابم را یکی در میان داد و بدون شب بخیر خوابید. و ا هم فردا نیست که با او صبح بارانی‌ام را دوچرخه سواری کنم. برای همین تمام احساسات منفی‌ام ناگهان به حسادت تبدیل شد و گلویم را گرفت. دلم می‌خواست می‌توانستم از این سرنوشت فرار کنم و آدم ها را پشت سرم جا بگذارم.اما پایم در این زمین ، فرو رفته‌است و امشب برای این همه احساسات بد وقت مناسبی نیست.برای آرامش قلبم گرد جادویی بفرست لئو.

 

امی حسود

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۳

لئوی عزیز 

ساعت از یازده شب هم گذشته است اما من خوابم نمیبرد.قهوه‌ای که با آ خورده‌ام کار را خراب کرده‌است.از صدای گریه‌ی دخترک طبقه‌ی بالایی که هرشب هست ، دلشوره‌ی بدی میگیرم و همین شاید باعث بی‌خوابی و یا بهتر بگویم ، بدخوابی‌های این مدتم هست.به هرحال توی تختخوابم هستم و تمام راه‌های زود خوابیدن را در ذهنم تمرین میکنم.بی فایده است.مغزم مانند انبار شلوغی است که فکرهای کهنه و قدیمی ، احساسات منفی و دلهره‌آور ، رویاهای گذشته ، پشیمانی‌ها ، گمان‌ها و ترس‌هایم درهم تلنبار گشته‌اند ؛ من اما دنبال سر سوزنی آرامش ، این انبار آشفته را زیر و رو میکنم.بهتر نیست همه‌چیز را بپذیرم و دست از جنگیدن برای چیزهایی که اتفاق افتاده‌اند بردارم؟!سرو سامان ندارم.فقط قلبم گرم شده‌است.فقط یک تیک بزرگ از آرزوهایم خورده و تمام زندگی‌ام بخاطرش روی هواست.نه امی! نباید ناشکر این روزها باشی.داری تمام تلاشت را میکنی.داری صخره‌ی بزرگ زندگی‌ات را با موفقیت بالا می‌روی پس وقت خوبی برای شکایت‌های بی‌اساست نیست. یک تشویق بزرگ میخواهم.یک دلگرمی بزرگ‌تر مانند ح که گاهی جملاتش مرا زنده می‌کرد و به زندگی برمی‌گرداند.اما حالا باید با نبود ح کنار بیایم و ببینم بدون ح چطور میتوانم از پس روابط دوستانه‌ام بربیایم.تا اینجا را معمولی بوده‌ام.نه چندان موفق و نه چندان شکست‌خورده. با آدم‌ها کنار آمده‌ام هرچند که شبیه من نبوده‌اند. نمیشود توی خودت فرو بروی و با همه قطع رابطه کنی. چیزی که من شدیدا دلم میخواهد صبح تا ساعت چهار بعدازظهر به این منوال سپری شود اما نه ... نمیشود. خلوتت را بهم می‌زنند و هاله‌ی درونگرای دورت را پاره می‌کنند. به ساعت های تنهاییم بیشتر نیاز دارم.به روزهایی که کسی نباشد و من کمی به خود در خود فرورفته‌ای که دارد تظاهر میکند چیز خاصی نیست نزدیک شوم.دلتنگی برای خودم که درون کالبد خسته‌ام غرق شده‌است و پیدا کردنش زمان زیادی می‌برد خواب را از من گرفته و صدای گریه‌ی دخترک همسایه، شبیه مویه و سوگواری من است برای خودم.

ساعت نزدیک دوازده شب است.

نه...هنوز هم خوابم نمیبرد.

 

 

امی در شبانه‌ها

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۵۶

لئوی عزیز 

از دغدغه‌ی دوری ح گذر کرده‌ام ، از رفتن و خودم را پشت سر خودم جا گذاشتن ، از تمام رویاهای بزرگم گذشته‌ام و حالا تنها دغدغه‌مند روزهای آرام ِِآزادی‌ام...سهمم را نداده‌ام اما تماشاچی خشک و خالی این روزها هم نیستم.حالا عادت کرده‌ام به اخبار بد هرروزه و برای تک‌تک‌شان قلبم سنگین از غم می‌شود.خشم و نفرت تنها خوراک روحی این روزهایم است و میلم به کتاب‌ها نمی‌رود.روح حماسی‌ام در من حلول کرده و چیزهایی که قبلا حالم را خوب می‌کرده‌اند بی‌تاثیرند.حالا تنها دلخوشی واقعیم چهارشنبه‌های جادویی‌ام هستند.منتظر تعطیلات آخرهفته می‌مانم تا بتوانم فکرهای نامرتبم را سامان دهم و گاهی از درد فکرهای تکه تکه‌ی متلاشی‌ام ، پیاده‌روی کنم.بعد خودم را برای این ماراتن آزاردهنده آماده کنم. اما این بار فرق کرده‌است.دو روز مرخصی گرفته‌ام و خودم را از کار زیاد هرروز ، معاف کرده‌ام. به سمت دریاها می‌روم و این وقفه‌ی کوتاه را کمی زندگی می‌کنم.بخاطر میم این سفر را می‌روم. میم که شیمی درمانی‌اش تمام شده و تمام موهایش دوباره ریخته‌است. میم که قسمت بزرگ غم روزهایم را تشکیل می‌دهد اما درد این روزها کمی آن را کهنه‌تر کرده‌است. آخر می‌گویند درد بزرگ درد کوچک را تسکین می‌دهد؛ این بار معلوم نیست جان سالم به در ببرم یا نه. اما من دلم می‌خواهد بایستم ، مقاومت کنم و تمام این زندگی را در لحظه‌ای مهم از یاد ببرم. میروم تا باد به کله‌ام بخورد و دستم به کسی که آسمانش در این نقطه از زمین با همه‌جای دنیا فرق دارد برسد.شاید جوابم را داد و همه چیز را تمام کرد.نمیدانم.

 

امی در شرف سفری به سرزمین دریاها

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۹