دیدی باز شروع کردند؟ هنوز هم دارند مخفی کاری میکنند ، حتی در عشق. من میگویم آدم اگر کسی را دوست داشته باشد باید با صدای بلند بگوید.
+«هوشنگ گلشیری»
+«آینه های دردار»
دیدی باز شروع کردند؟ هنوز هم دارند مخفی کاری میکنند ، حتی در عشق. من میگویم آدم اگر کسی را دوست داشته باشد باید با صدای بلند بگوید.
+«هوشنگ گلشیری»
+«آینه های دردار»
اما حالا فکر می کنم که شاید حق با بهار بود ٬ با همان ساقه های لخت . بر این پهنه ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می دهد . نفس ِ بودن به راستی موکول به بودن ِ ما نیست .و این خوب است ٬ خوب است که جلوه های بودن را به غم و شادی ما نبسته اند ٬ خوب است که غم ما ٬ با استناد به قول شاعر "اگر غم را چو آتش دود بودی" دودی ندارد ٬ تا جهان جاودانه تاریک بماند.
+«هوشنگ گلشیری»
+«آینه های دردار»
گفت : خیلی خسته ام ، از بس آدم میبینم و از بس حرف میزنم ، اما مجبورم ، باید ببینم دنیا چه خبر است ، بعد شاید کاریش بکنم.
+«هوشنگ گلشیری»
+«آینه های دردار»
گاهی آدم نمیداند بعضی چیزها به کجا یا کی تعلق دارد، مینویسیم تا یادمان بیاید و گاهی تا آن پاره را متحقق کنیم برایش زمان و مکان میتراشیم.گاهی هم چیزی را مثل وصله ای بر پارچه ای میدوزیم تا آن تکه عریان شده را بپوشانیم ، اما بعد میفهمیم آن عریانی همچنان هست.
+«هوشنگ گلشیری»
+«آینه های دردار»
لئوی عزیز
میم سرطان استخوان دارد و انگار سرطان ها اگر بیایند هیچوقت آدم را رها نخواهند کرد؛ با این حال من به معجزه اعتقاد دارم. برای میم هرلحظه دعا میکنم و با خودم فکر میکنم کاش من جای میم بودم.دیشب که از باشگاه برگشتم بلافاصله با میم تماس گرفتم تا نتیجه نمونه برداریش را بپرسم؛ میم! غصه ات برایم قده دنیا دراز است و هرکجا را نگاه میکنم ، با غم عمیق تو عجین شده است. دیشب بعد از مکالمه ام با میم چشم های پر از اشکم را از مامان قایم کردم و بلافاصله به حمام پناه بردم.بعد فکر کردم آدم ها باید با یک سری از مشکلاتشان به طور مسالمت آمیزی تا آخر عمر زندگی کنند.اما میدانی؟ من هنــوز هم به معجزه ایمان دارم.برای همین امروز را طور دیگری شروع کردم. باید دوباره سپاس گزار باشم برای شیمی درمانی نشدن دوباره میم! برای اینکه میم هنوز هم هست ، میتواند زندگی کند ، سالم باشد ، بخندد ، فقط باید قوی تر باشد.پس نباید غصه بخورم. باید شکرگزار بمانم. امیدم را نمیدانم کجا گم کرده ام. اما باید امیدوار بمانم. همه چیز درست خواهد شد. این زندگی ناعادلانه ، دوباره خوب میشود. روزهای خوب من دوباره بازمیگردند. باید امروز را زندگی کنم.کاری که دیروز فراموشش کردم.
امی معتقد به معجزه در عصری که معجزه معنایی ندارد
لئوی عزیز
نامه نویس خوبی نیستم دیگر. و دروغ نیست اگر که بگویم دستم به نوشتن نمی رود. اینجا پناه گرفته ام که چیزی روی قلبم بیشتر از این سنگینی نکند.دست و پا شکسته کلمه ها را جفت و جور میکنم تا آرام بگیرم ، تا چند سال دیگر بیایم و این جا را بخوانم و به نگرانی ها و دغدغه های الانم بخندم.از ح بی خبرم و این بی خبری را گذاشته ام پای تمرین کردن برای رفتن و جداشدنش. به هرحال آدم ها هرگز ماندگار نیستند و احمقانه است اگر بخواهم وابستگی ام را به ح مانع کنم برای زندگی نکردن هایم. فعلا نگرانی ام برای میم بزرگتر از حماقتم است. بزرگ تر از قلبم ... میم همیشه مرا نگران میکند . با غمگین بودن هایش ، با اخلاق های خاصش با آدم ها و حالا با جواب آزمایش هایش که همه چیز فردا معلوم می شود. فقط خدا میداند چقدر از دلشوره هایم را پشت پلک های باد کرده ام پنهان کرده ام تا کسی نفهمد چه تلاطمی در من به پا شده است. ظاهرم آرام است؛ شاید آرام تر از همیشه . اما هیچکس نمیتواند درونم را ببیند.اما این روزها ایمان آورده ام به معجزه زمان! به اینکه چقدر میتواند احساسات آتش گرفته قلب را خاکستر کند. چقدر میتواند با هر گدازه ای که میسوزد ، آدم را قوی کند و زندگی را جرعه جرعه در حلقت فرو کند. برای همین است که آدم ها گاهی یک شبه پیر میشوند ؛ زمان با آن ها کاری میکند که همه چیز را بفهمند ، قانون این بازی دیوانه وار را یاد بگیرند و آن ها را مجبور میکند که دست به حرکت شوند. برای همین من هم به مرور توانستم بر خودم مسلط شوم. که مشکلات زیادی برای همه وجود دارد. که زندگی شاید دست و پا زدن و در آخر نجات پیدا کردن از مشکلاتی است که شاید در حقیقت بزرگ نیستند اما ما آن ها را بزرگ می پنداریم. حالا چند سال بزرگ تر از روزهای دیگرم هستم. هر دفعه درس های زیادی یاد میگیرم از این جریان ناآرام زندگی و هردفعه سپاس گزارتر میشوم.مرا ببین که چقدر عوض شده ام.همیشه خواسته ام قوی بمانم.که مشکلات اگر بودند مرا از پا نیندازند. که همیشه سپاس گزار تر از ثانیه قبلم باشم. حالا آن امی کوچک قدیم که دلش میخواست خوب باشد و خوب زندگی کند جایش را به امی واقع نگر الان داده است.چه خوب که بزرگ تر شده ام و حالا درست در این نقطه از زندگی ، در صفحه ای اجتماعی که کسی نمیخواندش ، برای تو تایپ میکنم و سنگینی قلبم فراموشم میشود. چه خوشبختم من وسط این همه نگرانی:)
امی در تاریکی این روزها
ما بر اساس افکار و تجربههایی که به دست آوردهایم آدمها را بزرگ و کوچک میکنیم.
آدمها هم با ما همین کار را میکنند.یک بازی فریبنده و گمراهکنندهاست.تمرکز بر دنیای بیرونی ،تمرکزی خستهکننده است .تا هم از درون خودمان دور شویم و هم از واقعیت بیرونی.
واقعیت این است که در درون هرکدام از ما آنقدر ایراد وجود دارد که اگر درونمان را پیدا کنیم و وقت صرف رفع مشکلهای درونیمان کنیم دیگر وقتی پیدا نمیکنیم که نگران تصویرمان در ذهن دیگران باشیم.
در مقابل ِهرآنچه بیرون از شما است سکوت کنید و اجازه دهید عبور کند.منظور از تسلیم بودن ، بیتفاوتی و بیمسئولیتی نسبت به دنیای اطرافمان نیست، بلکه منظور از جهان بیرونی ، دنیای ذهنی دیگران است.
+«پونه مقیمی»
+«تکههایی از یک کل منسجم»
لئوی عزیز
درست است ، خوشحالیم را از من گرفتند. انگار نباید به آدم ها زود اعتماد کنم.آدم ها ترسناکند و نقاب هایشان آنقدر واقعی است که نمیشود تشخیص داد چه کسی واقعا خود خودش است.گول زود اعتماد کردنم را خوردم و خوشبختانه نگذاشتم دیر شود.امروز صبح با چشم های نیمه بسته برای آقای ح ، تایپ کردم که نه نمیتوانم برای کارآموزی به این شرکت بیایم.و بعد خودم را به باشگاه رساندم تا کمی از همه چیز این زندگی دور باشم.دلم برای خودم سوخت که چقدر چهارشنبه را خوشحال از شرکت بیرون آمدم. چقدر ذوق زده بودم از این که بلخره یک نفر میخواهد به من یک فرصت جدید بدهد.تا من خودم را نشان دهم و بهترینم را انجام دهم. حالا همه چیز تمام شده است . مثل اتفاقی که اصلا از اول هم نیفتاده بود. حالا برگشته ام به زندگی واقعی ای که باید برای میم دعا کنم.میم ، میم عزیز من ، لطفا با زندگی راه بیا ، لطفا خوش خیم باش و سریعتر خوب شو . کاش زندگی این روزهای انتظار و بیقراری را زودتر رد کند و به روزهای بهتر برسد. کــاش ...
امی در سوگ خوشحالی کوتاه مدتش
لئوی عزیز
امروز به سختی خودم را از تخت جدا کردم.کسی خانه نبود.دوباره به سختی خودم را قانع کردم که اگر این بار هم نشد ، اشکالی ندارد.میتوانی حواست را پرت روزهای آینده کنی. پرت میم که داستانش دارد طولانی میشود ، یا پرت آ که او هم دست کمی ندارد از میم و سگ سیاه افسردگی سفت بغلش کردهاست. حتا میتوانی به روزهای خوشحالی که خاله ن و عمو ر ایران هستند فکر کنی و همه این روزها را فراموش کنی. برای همین بدو بدو مقنعه سرمهایم را اتو کردم و از خانه بیرون زدم.
البته قرص پرانول و پلیلیست رانندهی اسنپ که از ابتدا تا انتهایش شادمهر خواند ، در آرامش و خونسردیم بیتاثیر نبود. درست سر ساعت رسیده بودم. فرم درخواستم را پر کردم و منتظر ماندم. نمیدانم چقدر طول کشید. اما احساس کردم همینجاست. جایی که ماندگار شدنم حتمی است.پروفسور ح به من میگوید درست مثل شاگردهایش هستم و میخواهد یک فرصت در اختیارم بگذارد.یک عالمه حرف میزند.و من هم مدام سر تکان میدهم.خوشحالی دارد از مغزم آرام آرام وارد رگهایم میشود.تمام حواسم را خوب جمع کردهام تا بهترین خودم را نشان دهم. از آنجا تا خانه را پرواز کردم.خوشحالی ، درست وسط یک غصهی بزرگ و سهمگین ، خودش را به من نشان داد و زندگیام را آفتابی کرد.حالا قلبم سفید است.غصهی میم و آ را به روزهای بعد موکول کردهام. حالا باران میبارد.یک موسیقی بیکلام پخش شدهاست.زیر لب ، سپاسگزارم ، ممنونم. و میم را به همان خدایی سپردهام که امروز خودم را...
حتما اتفاق خوبی خواهد افتاد.
امی با یک قلب سفید
لئوی عزیز
برف امروز با اندوه سنگین من قاطی شده بود و روزم را حسابی ساخت.چه روز سردی!
دلم میخواست این کابوس طولانی یک روز بلخره تمام شود و آفتاب دوباره به خانوادهی کوچکمان خودش را نشان دهد.اما اینجا حسابی ابری است.علیرغم برف و باران پشت پنجره که همه چیز را میشوید و میبرد ، ما پر از نگرانی و استرس هستیم.پر از بغض برای تکرار روزهایی که هیچ دوستشان نداشتیم و کمرمان گاهی خم میشد زیر بار سختیاش.!
به هرحال جبر زندگی است؛ بالا و پایینهایی که در زندگی هر آدمی پیدا میشود.اما من ، شخصا از خدا میخواستم که من به جای میم با همچین چیزی زندگیام به چالش کشیده میشد. میم گناه دارد.میم حسابی گناه دارد.قلبم برای میم ، خواهر بیچارهام ، خیلی فشردهاست.
حالا دوباره یعنی همهچیز شروع میشود؟!!نه... میتواند زندگی طور دیگری رقم بخورد و میم گذرش به شیمی درمانی لعنتی نیفتد.دعا میکنم.شبانهروز در حال دعا کردنم.و تمام اعتقاداتم را که در هالهای از ابهام نگهشان داشته بودم ، با خودم حمل میکنم و از هرچیزی ، از هرکسی که میشناسم ، عاجزانه خواهش میکنم که برای میم دعا کند.
تو بودی و دیدی که سرطان تا چه حد میتواند آدم را بکشد.روحت را فرسایش دهد و ظاهرت را به یغما برد.من از این اتفاقات بد ، از این سنگینی قلبم ، از این باران نیمهشب پاییزی ، از تمام دنیا ، خیلی خستهام.
کاش یک نفر دیگر مرا بیدار نکند برای این زندگی!
همهچیز بیشاز حد ناعادلانه دارد پیش میرود لئو و این اتفاق حق میم نیست!حق ما این همه روزهای بد را سپری کردن نیست!!!
امی غمزده در اولین روز برفی