لئوی عزیز
امروز به سختی خودم را از تخت جدا کردم.کسی خانه نبود.دوباره به سختی خودم را قانع کردم که اگر این بار هم نشد ، اشکالی ندارد.میتوانی حواست را پرت روزهای آینده کنی. پرت میم که داستانش دارد طولانی میشود ، یا پرت آ که او هم دست کمی ندارد از میم و سگ سیاه افسردگی سفت بغلش کردهاست. حتا میتوانی به روزهای خوشحالی که خاله ن و عمو ر ایران هستند فکر کنی و همه این روزها را فراموش کنی. برای همین بدو بدو مقنعه سرمهایم را اتو کردم و از خانه بیرون زدم.
البته قرص پرانول و پلیلیست رانندهی اسنپ که از ابتدا تا انتهایش شادمهر خواند ، در آرامش و خونسردیم بیتاثیر نبود. درست سر ساعت رسیده بودم. فرم درخواستم را پر کردم و منتظر ماندم. نمیدانم چقدر طول کشید. اما احساس کردم همینجاست. جایی که ماندگار شدنم حتمی است.پروفسور ح به من میگوید درست مثل شاگردهایش هستم و میخواهد یک فرصت در اختیارم بگذارد.یک عالمه حرف میزند.و من هم مدام سر تکان میدهم.خوشحالی دارد از مغزم آرام آرام وارد رگهایم میشود.تمام حواسم را خوب جمع کردهام تا بهترین خودم را نشان دهم. از آنجا تا خانه را پرواز کردم.خوشحالی ، درست وسط یک غصهی بزرگ و سهمگین ، خودش را به من نشان داد و زندگیام را آفتابی کرد.حالا قلبم سفید است.غصهی میم و آ را به روزهای بعد موکول کردهام. حالا باران میبارد.یک موسیقی بیکلام پخش شدهاست.زیر لب ، سپاسگزارم ، ممنونم. و میم را به همان خدایی سپردهام که امروز خودم را...
حتما اتفاق خوبی خواهد افتاد.
امی با یک قلب سفید