من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

هنوز خاطرات می‌توانند مرا تا سرحد دیوانگی ببرند.چیزی کمر‌نگ نشده...

برایت ، برای آرامش همیشگی زین پس‌ت دعا می‌کنم.برای خوشحالی‌های مدامت ، حالا که پیش خدا هستی دعا می‌کنم و گاهی قطره اشک کوچکی از چشمم پایین می‌چکد.عیبی ندارد عزیزکم.من به این گریه‌های مزاحم عادت کرده‌ام.خودت را ناراحت نکن. اینجا هروقت ابرها طرح‌های جالبی در آسمان می‌سازند می‌گردم تا تو را میانشان پیدا کنم.غروب‌ها مرا یاد تو میندازد که غروب را دوست داشتی بخاطر همان خاطره‌ات که تعریف می‌کردی...در کلینیک دکتر....یادت هست؟ شازده کوچولوی همیشه محبوب و موردعلاقه‌ام حالا برایم یادآور توست که همیشه برایم شازده کوچولو انتخاب می‌کردی...اما خودت هم شبیه‌ش بودی...از سیاره‌ای دیگر آمدی و حالا فقط اسمت ، یادت و خاطره‌ات برایمان مانده... دوباره شنبه است...دوباره بغض روی بغض می‌آورم تا سنگینی صبح‌های شنبه را هضم کنم.دلم برایت تنگ شده و این احساس بی‌پاسخ‌ترین حس روی زمین تا ابد می‌ماند....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۱۷

لئوی عزیز

می‌گویند جنگ تمام شده‌است.اما تو باور نکن.همیشه جنگ است.تمام روزهای زندگی ما محال بود بدون جنگیدن تمام شود.ما هرکداممان تکاورهای باتحربه‌ای بودیم که فقط شب‌های بمباران را به چشم ندیده بودیم.شجاعت‌مان در جنگیدن ستودنی بود و از دست‌دادن را بلد بودیم. لئوی عزیزم! خطاب به تویی که سال‌ها برایت نوشته‌ام ؛ خوشحالم برای تمام شدن شب‌های پراسترس و از خواب پریدن‌ها با صدای انفجار....و حالا در این کشور عزیز ، بیشتر به این رسیده‌ام که فقط در زمان حال و اکنون زندگی کنم.آینده کاملا نامعلوم است. خوبی اینجا به همین نکته‌ی بی‌اهمیتش است؛ که هیچ برنامه‌ای برای آینده‌ات نداشته باش و فقط و فقط همین حالا را زندگی کن. چیزی که همیشه دلم می‌خواست زندگی‌ام را بر پایه‌ش پیش ببرم. در این مدت بمباران و جنگ چند روزی خارج از تهران به سر بردم و دوباره به آن بازگشتم. بعد از پنج ماه آ تماس گرفت .برایم نوشته بود فقط بگو که تهران نیستی!برایش نوشتم نیستم. آخر چه اهمیتی داشت بود و نبود من؟! که اگر داشت همان روزهای سخت زندگی‌ام ، جا نمی‌زد. اما آدم‌ها خسته می‌شوند و من به تک‌تک تصمیم‌هایشان در رابطه حق می‌دهم. رابطه تنگاتنگم با آ ، رابطه‌ی جادوییم با کسی که فکر می‌کردم حتما حتما این همان آدم می‌تواند باشد به راحتی تمام شد و دروغ نمی‌گویم اگر بگویم پس از آن بحث‌وجدال مسخره دلم برایش تنگ نشد.

دو هفته دور بودن از شرکت و در خانه ماندن این فرصت را به من داد که با خودم کنار بیایم و به این اعتراف برسم که افسردگی یقه‌ام را گرفته‌است اما همچنان وانمود می‌کنم که حالم خوب است.همین که میبینم چقدر احساساتم را حس نمی‌کنم و همه‌چیز درونم خالی شده‌است یعنی یک چیزی خیلی فرق کرده. اشتیاقم به زندگی کجا رفته‌است؟انگیزه‌ام برای تغییر همه‌چیز ، برای خوشحال بودن‌های واقعی ، برای زندگی کردن در خود همان لحظه از زندگی ، برای خودم بودن‌هایی که فقط خودم را دوست داشتم ، برای وابسته نبودن به آدم‌های دیگر تا مودم برگردد ، برای تمام این چیزهای کوچک و جزئیات جدیدی که در خودم میبینم باعث می شود که فکر کنم افسردگی آرام آرام به قلبم پاگذاشته‌است.باید کاری کنم.چیزی را از خودم حذف کنم.من که تا توانسته‌ام همه‌چیز را از دست داده‌ام. زندگی معجزه‌ی بزرگ‌تری می‌خواست.اراده‌ی قوی‌تری که با آن‌پیش روم.اما همه‌چیز دست‌به‌دست هم دادند و مرا که هیچوقت اینگونه نبوده‌ام زمین زدند.کتاب‌ها برایم خالی از کلمه‌اند.میخوانمشان اما بی‌میل.درِ داستان‌های درون صفحاتشان به رویم بسته شده...یادت می‌آید میگفتم از دنیای حقیقی به دنیای کتاب‌ها پناه می‌برم و آنجا جایم امن است؟!حالا همان‌ کتاب‌ها مرا دیگر راه نمی‌دهند.برای همین یک کتاب را چهار ماه است با خودم می‌کشانم. درمان‌هایم تغییر کرده‌است.اما باید بگردم و ببینم دقیقا چه چیزهایی حالم را بهتر می‌کند. از پا درنیامدن سخت‌ترین کار دنیاست.جنگیدن برای خوب شدن ، از ان سخت‌تر. برای همین می‌گویم اینجا ، همیشه جنگ ادامه دارد.چه برای وطن و چه برای زندگی.

 

 

 

امی در قلاف افسردگی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۳:۴۹

"نمی دانم چندمین روز جنگ! اما اگر از من بپرسی می‌گویم هزارمین سال جنگ! از تهران خارج شده‌ایم. بابا تازه عمل کرده‌است و با جراحت و رنگ پریدگی رانندگی می‌کند. عکس میم را با خودم برمی‌دارم.نمی‌دانم باید چه کار کنم. دارم ترسناک‌ترین تصوراتم را با چشم می‌بینم. دلم برای تهران شلوغ تنگ خواهد شد."

این چندخط را یکشنبه نوشته‌ام و امروز جمعه‌است. دوباره به خانه برگشتم ، به پناهگاه ، به آغوش همیشه باز تختم. خوشحال از بازگشتن به این نقطه از دنیا که حداقل برای من است.تا به حال هیچوقت آنقدر دلتنگ خانه نبوده‌ام.برگشته‌ام و روزهای تکراری آنجا را به دست فراموشی خواهم سپرد. بلاتکلیف‌ترین روزها را سپری می‌کنیم. یکشنبه باید شرکت باشم اما هنوز جنگ تمام نشده. با هر صدایی از بیرون پشت پنجره قلبم چندثانیه نمی‌زند. به عین می‌نویسم«از مردن نمی‌ترسم ....ابدا ! فقط از ازدست‌دادن می‌ترسم.»

​​​​​​

 

امی ، در پناهگاه شخصی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۲۷

و من گذشته‌ی پیش از تولدِ خویش را می‌دیدم.

ملایکی شگفت

مرا به آسمان می‌بُردند،

یک سلولِ سبز

در حلقه‌ی تقدیرش می‌گریست،

و از آنجا

آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.

دشوار است ... ری‌را

هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی

گهواره‌ی جهان

کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!

راهِ گریزی نیست

تنها دلواپسِ غَریزه‌ی لبخندم،

سادگی را

من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام

سید علی صالحی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۴

برای بهت بی‌باور چشم‌هایت

و تنگنای بی‌حصار دست‌هایم،

بهانه‌ای بیاور

و بگو

چقدر باید بروم

تا به مرز دوست‌داشته‌شدن‌هایت برسم؟

 

من، که دیوانگی هویتم است

و هر وقت "دوستت دارم" را هجی می‌کنم

جهان بهم می‌ریزد.

 

من، که پاهایم راه‌هایی را پیموده‌اند

که هیچ دوره‌گردی دوام نیاورده،

من که رسم فانوس شدن را بلدم؛

که شبی

اگر غمگین شوی،

قوس کوچک لبخندم را

برای تو کنار می‌گذارم.

با من بمان !...

من،

بی‌ هیچ شکی

به تو ایمان آورده‌ام

و از قبیله‌ام بریده‌ام.

پس اگر یقینم را خواستی

چه چیزی مومن‌تر از چشم‌هایم؟

که بی‌قرار

به حاشیه‌ی دست‌هایت خیره‌اند.

 

تو، که هرم غبارآلود سینه‌ات

جهان کوچکم را گرم می‌کند،

کمی با من حرف بزن...

 

که من،

لبالب ِلب‌هایت را ،

دود عمیق سیگارت را،

زیرو بم صدایت را ،

خواهم بوسید

بارها

و هر بار

به‌اندازه‌ی یک عمر

مبتلایت خواهم شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۱

نبودن کسی که همیشه موجودیتش برایم بدیهی‌ترین بود ، حالا دارد شبیه به زخمی می‌شود که تازه‌ است و دارد کم‌کم خشک می‌شود.زخمی که روی صورتت افتاده و میدانی که جایش هیچوقت قرار نیست خوب شود. دلتنگی ، بی‌قرار شدن برای خاطر‌اتی که در شهر راه می‌روم و تازه می‌شوند ، برای تو ، تو که نمی‌دانم روح شدی ، درخت شدی ، ستاره شدی یا در جسم دیگری حلول کرده‌ای ، حس گم‌گشتگی زیادی به من می‌دهد.انگار که موقعیتم را در زندگی گم کرده‌ام.انگار که از همه‌چیز دست شسته باشم.اما نبودنت آنقدر ضربه‌ی هولناکی بود که توی خواب‌هایم هم نیستی.توی خوابم میدانم که تو دیگر برنمی‌گردی.توی خوابم تو مرده‌ای و دوباره من سرخورده‌تر از بیداری‌هایم ، با این حقیقت تلخ باید کنار بیایم. میم عزیزم! همه‌چیز بدون تو زیر هاله‌ی خاکستری رنگ می‌گذرد و دیگر هیچ‌چیز اهمیت ندارد.

بعد از تو از یک رابطه‌ی شکست‌خورده‌ای که فکر می‌کردم مرهم باشد ، اما تنهایی‌ام را تشدید می‌کرد دل کندم. و طوری بیرون زدم که باورم نمی‌شد من همان آدم احساساتی‌ای بودم که فکر می‌کردم دل‌کندن از او سخت‌ترین کار دنیا باشد. اما راحت بود. میم عزیزم بعد از تو هیچ چیز اهمیت ندارد. بعد کم‌کم آدمی آمد که همیشه بود ، در تنهایی‌های سنگین بعد از شرکت ، در سکوت‌های کسل‌کننده پشت چراغ قرمز ، کسی که به او می‌گفتم امروز روی مود خوبی نیستم و مرا مجبور می‌کرد که حتما مرا ببیند ، کسی که ساعت ده و نیم شب بخاطر دلتنگی‌هایم آمد تا مرا ببیند ، کسی که می‌توانم در کنارش بی‌هراس، خود بی‌حوصله و ساکت و افسرده‌ام باشم.قلبم ، انگار دوباره بی ترس از چیزی خودش را به دست این آدم غریبه اما آشنا با تمام جزئیات روحی من سپرده‌است. قلبم هنوز توی سینه‌ام است و جایی نرفته‌است ، دارم با او اعتماد کردن به آدم‌ها را دوباره مرور می‌کنم ، دارد مرا شفا می‌دهد و زندگی‌ام را هل می‌دهد. آدم‌ها اهمیتشان را بعد از تو برایم از دست داده‌اند و اگر کسی اینطور در روزهایم پررنگ است چیز عجیبی است حتما.

روزهایم در شرکت می‌گذرد و رفتارهای عجیب آقای دکتر حواسم را از روزمرگی پرت می‌کند.با خودم می‌گویم مگر می‌شود یک نفر آنقدر بی‌پروا ....؟! با خودم می‌گویم دارد شبیه فیلم‌ها می‌شود. اما عین ، همان آدم جدید هوایم را دارد. نمی‌گذارد اتفاق بدی بیفتد. همه‌چیز جوری پیش می‌رود که کمتر حوصله‌ام از زندگی سر برود.

میم ، میم عزیزم ، هرجا بروم ، هر اتفاق عجیبی که در زندگیم میفتد ، هر قهقهه‌ی ناگهانی‌ام ، هر شب به یادماندنی بعد از تو که سپری می‌شود ، وقتی به پناهگاه می رسم گریه‌هایم برایت شروع می‌شود.من تو را همیشه‌ی همیشه در ذهنم نگهت داشته‌ام. تو همان رقص سایه برگ‌های درخت کهنسال پشت پنجره آزمایشگاهی. تو نور تیز و تند بهاری . تو ابرهای در حال حرکت توی آسمانی ، تو برایم تمام اشکال مختلف ماهی. همیشه هستی اما دستم به تو نخواهد رسید.

 

 

امی در سایه‌سار بی‌پناه زندگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۹

میم عزیز

در انتخاب کلماتم ، وقتی که به چشم‌های آدم‌ها نگاه می‌کنم ، پیشرفت چشمگیری داشته‌ام و این ناشی از درد بزرگ قلبم است.انگار می‌توانم کلمات را از هم تشخیص دهم و انتخاب کنم بار سنگینی کدام یک بیشتر است.خیلی عوض شده‌ام؛آدم بهتری شده‌ام یا بدتری بعد از تو؟! نمی‌دانم....فقط خوشحالی‌هایم تایم کوتاهی با من همراهند و غم‌هایم همیشگی‌تر شده‌اند.فقط یک دوست جدید صمیمی را به حلقه کوچک دوستانم اضافه کرده‌ام که خیلی هوایم را دارد.کسی که می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد و وقت‌هایی که برای تو دلتنگم ، مرهم می‌شود. آدم‌های دیگر چون مرا بلد نیستند کلافه‌ام می‌کنند. دلم نمی‌خواهد بیشتر از یک ساعت ببینمشان. چون دیگر بعدش تو نیستی که برایت همه‌چیز را موبه مو تعریف کنم. خیلی جای خالی‌ات در قلبم مرا از زندگی خالی کرده. درد نمی‌کند اما فشار عجیب و همیشگی‌ای همیشه روی قفسه سینه‌ام است که می‌دانم برای توست. زندگی برایم خواب‌های عجیبی دیده‌است.بعد از تو از هیچ‌چیز دیگری ناراحت نمیشوم. درد نبودن تو دلهره‌آورترین تجربه‌ی زندگیم شد.پس نبودن آ که عاشقانه‌هایش فکر نمی‌کردم روزی تمام شود ، اصلا اهمیت ندارد. حالا بهتر میفهمم که کسی را نباید به قلبم راه بدهم. چقدر آدم‌ها تغییر می‌کنند میم . چقدر زندگی بالا پایین دارد.من هنوز هم فکر می‌کنم سنم برای فهمیدن این چیزها کم است. با این وجود اعتمادم به آدم‌ها را از دست نخواهم داد. همه می‌توانند قابل اعتماد باشند فقط من نباید آنقدر همه‌چیز را ساده بگیرم.دلم می‌خواست بودی و دست‌های لاغرت را توی دستم فشار می‌دادم و مثل همیشه بعد از سرکار همه‌چیز را با جزئیات برایت تعریف می‌کردم.این روزها جور عجیبی دلتنگم. ا ، همان دوست عجیبم می‌گوید خوبی؟ می‌گویم خوب می‌شوم. اما دلم میخواست به او بگویم من هیچوقت بعد از آن روز خوب نشدم.یک زخم تازه‌ام که روی خودم را می‌پوشانم اما گاهی از شدت درد همه‌چیز کنار می‌رود و معلوم می‌شوم. قابلیت جدیدی پیدا کرده‌ام ؛ اینکه حتا دلتنگی‌هایم را هم می‌توانم کنترل کنم.دو روز است که می‌خواهم برایت حسابی دلتنگی کنم ، گریه کنم ، عکس‌هایت را ببینم ،.... . اما همه‌چیز را نگه داشتم تا امشب زیر دوش گریه‌هایم را تمام کنم.اما تمام نشدند و هنوز هم مقداری از آن توی چشم‌هایم برق می‌زند.با همین چشم‌هلی برق‌زده‌ی خیس روزهای بعدی را سپری خواهم کرد.با کابوس‌هایی که تمام نمی‌شوند و فقط مرا از بیدار شدن خسته می‌کنند.

کاش بودی‌.....کاش بودی تا این روزها نمی‌آمدند.

 

 

امی با قلبی که حالش خوب نیست

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۵۱

میم عزیز

نبودنت بلدبودن می‌خواهد که من بلدش نیستم.فکر می‌کنم هستی.حتما حالا که ما شمالیم ، تو هم قرار است چند روز دیگر بیایی. اگر روی تلفنم شماره‌ی تو نمیفتد شاید باهم دعوایمان شده. اگر چیزی ته ته ذهنم فشرده و مچاله شده‌است ، اهمیت ندارد ؛ لابد یکی از همان خاطرات توی سروکله‌زدنمان است. اما تو انگار واقعا نیستی.دیگر هیچکس هیچکس نیست که اسمش متین باشد و اسم مرا طوری صدا کند که آدم دیگری صدا نمی‌کند.هیچکس نیست برای خریدهای اینترنتی‌اش از من نظر بپرسد و در آخر همه خریدهای خودش را به من بدهد.مرا ببخش برای شمال آمدنم ، برای فرار از حرف آدم‌هایی که رفت‌و‌آمدشان به خانه‌مان زیاد شده و مدام موقع خداحافظی صدایشان را آرام می‌کنند و به من می‌گویند باید قوی بمانم و حواسم را بیشتر جمع کنم. حالم از این حرف‌ها بهم می‌خورد.برای همین آمدم اینجا.زودتر از مامان‌اینا آمدم و تو را توی قلبم ، در امن‌ترین نقطه‌اش گذاشته‌ام و با خودم هرجایی که می‌رفتم می‌بردمت. راستش اصلا دلم نمیخواهد قوی باشم. در نسخه‌ی ضعیفم بیشتر خودم هستم. واقعا ضعیفم ، واقعا قلبم سفت شده‌است و نفس کشیدن برایم دشوار. چرا پس همه توقع دارند که قوی و محکم بمانم؟ آدم‌های به دردنخوری که هیچکدامشان آن روزهای سخت تو و من را ندیدند چرا باید به خودشان اجازه بدهند که به من بگویند چطور باشم و نباشم؟؟

 

اینجا هر چیزی را که میبینم یاد تو میفتم.یاد تو که همیشه دلت میخواست اینجا بمانی.حالا پایم را روی پله‌ها که می‌گذارم حضور تو را در طبقه بالای اینجا حس می‌کنم.میگفتی اینجا آرامش خاصی داری. لیلی ، نان سحر ، مغازه‌ای که پارسال پیدایش کرده‌بودی ، آلاچیق رو به زمین کیوی‌ها ، .... همه و همه مرا یاد تو می‌انداخت.ببخش که این بار تو همسفرم نبودی ولی آمدم.

 

قلبم پر از شن و ماسه‌های این سفر شده .تکانده نمی‌شود.با خودم همینقدر سنگین آوردمش و سنگین‌تر قرار است برگردانمش.چون تو اینجا نیستی.چون دلتنگ تو هستم و تو هیچ‌کجای دنیا نیستی.اصلا فکرش را هم نمی‌کردم بخش عمده‌ی تنها ماندنم در نبود تو خودش را نشان بدهد.آخر هیچکس نمی‌تواند ،آنطور که تو توانسته بودی، خلا تمام زندگی‌ام را پر کند. احساس می‌کنم برایت خواهر خیلی بدی بودم.اگر از آن بالا مرا میبینی به من بگو که همه‌چیز این زندگی چقدر می‌تواند مسخره تمام شود. حالا که اینطور در آسمان‌هایی ، و من اینطور دلتنگ و همچنان در جستجوی توام ، احساس میکنم حالا یک فرشته‌ی نگهبان دارم. تو ! تویی که همیشه حواست به همه‌چیز بود. تویی که اگرچه پر از درد بودی اما می‌خندیدی. دلم می‌خواست جایمان عوض می‌شد. دنیا طور دیگری رقم میخورد و حالا اینطور در خودم درمانده و تنها نمی‌شدم. پلی‌لیست جدیدی به اسمت درست کرده‌ام و تمام موزیک‌هایی که می‌توانم با آنها تو را تجسم کنم اد کرده‌ام. دلم میخواهد همه‌جا با من باشی.درون گوشم ، درون تک‌تک گلبول‌هایم ، در خیالم هرجا می‌روم یک جا تو را قرار می‌دهم که تنها نباشی.یک‌جوری زنذگی‌ام بدون تو خالی مانده که اگر دنیای دیگری در کار باشد ، حاضرم همه‌چیزم را بدهم تا دوباره تو خواهرم بمانی.کاش این روزها هیچوقت نمی‌آمدند.

 

امی ، تنهاترین آدم روی زمین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۰۹

میم عزیز

کلافه‌کننده‌ترین سوال این روزهایم این است:«تو کجایی؟»

جواب این سوال را پیدا نمی‌کنم.سعی ‌می‌کنم تو را در آسمان‌ها ببینم ، در خواب‌های پریشان و آشفته‌ام. تو را پشت پلک‌های تاریکم می‌یابم؛در تصورات و خیال‌هایم.فرض می‌کنم آن دخترک سرسخت که همیشه برایم به صورت پیش فرض الگوی زندگی و پناهگاه نامرئی‌ام بود توی ترافیک چمران بالای آن ساختمان نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد. یا صبح‌ها روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته و مثل هربار که آنجا می‌نشست سرش را روی دستش خم کرده.تو را بین لایه های میانی قلبم یافتمت. آنجا که با هر دم و بازدم چیزی از تو به خون‌هایم پمپاژ شد و چشمم را خیس کرد.تو همان ماه توی آسمان این روزها بودی متین. تو حس ناگهانی مردن ، لابه‌لای ازدحام جمعیت این آدم‌ها بودی.تو سرمای همیشگی توی بدنم هستی.تو بغض هرروز توی اسنپم هستی.تو گم‌گشتگی آخرسالم هستی.تو تمام من شدی و توی فکرم ، در تمام سلول‌های بدنم تکثیر می‌شوی.باید دوباره بخوانمت.باید از نو تو را شروع کنم.دلتنگی وسعت‌های متفاوتی دارد و تو بیشترین آنی....

 

امی همیشه دلتنگ

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶

لئوی عزیز 

زندگی با من سر شوخی‌اش را باز کرده؛

میم را یک ماه است از دست داده‌ام و قلبم خالی‌تر از همیشه است.خانم دکتر یا همان شین مهاجرت کرده‌است و شرکت حالا با خانه برایم فرقی ندارد.و آ .... رابطه‌ی سه ساله‌ام با آ تمام شده و بلاتکلیفی عجیبی را از سر می‌گذرانم.

احساس میکنم همه رهایم کرده‌اند و حالا نوبت من است که تنهایی به همه‌چیز زندگی‌ام رسیدگی کنم.پشتوانه‌های مهم زندگی‌ام در جنبه‌های مختلف را از دست داده‌ام و حقیقتا افسردگی تا به حال آنقدر به من نزدیک نبوده که حالا هست.دست در دست من صبح‌ها در کنارم خوابیده ، با من به شرکت می‌آید ، در تمام قسمت‌های روزم حضور سنگینش را حس می‌کنم. به آقای ا در شرکت می‌گویم هرچقدر ناراحت‌تر هستم بیشتر می‌خندم.می گوید می‌داند.همان لحظه افسردگی از دور به من چشمک می‌زند.

دلم برای این همه بی‌پناهی‌هایم می‌سوزد.دلم برای خودم وقتی که کنار قبر میم آنطور مچاله نشسته‌بودم (به یاد روزهایی که کنار تختش توی اتاق می‌نشستم ، درست در همان زاویه سمت راستش) ، دلم برای گل‌هایی که روی سنگ قبرش پرپر می‌کردم و قلبم هم با آن‌ها ریش ریش می‌شد می‌سوزد.

انگار حالا نوبت من است.همه‌چیز زندگی‌ام از تعادل خارج شده‌اند تا داستان من شروع شود.تا ببینند چطور دوام می‌آورم.اما به من کسی یاد نداده‌بود که کدام غم را در کدام قسمت قلبم بگذارم که تعادلم حفظ شود؟چطور خودم را سرپا نگه دارم؟و چطور وقت‌هایی که دارم از درد میمیرم ، بگذارم دیگران هم بفهمند!من می‌خندم و همه فکر می‌کنند همه‌چیز خوب است.اما واقعا هیچ‌چیز خوب نیست لئو...

 

امی مستأصل 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۷