لئوی عزیز
•من شیفته زندگی با سرعت کم هستم.آدمها مانند رد کشیده شده قلمویی قرمز رنگ بر بوم زندگیام هستند که از مقابلم میگذرند.من اما یک نقطه سفید ثابتم.پلک میزنم.آنها بدوبدو به مقصدهایشان میرسند ؛ من یک قدم به طرف زندگی برمیدارم.آقای دکتر بخاطر تمام این روال کند کارهایم ، دل خوشی چندان از من ندارد و این نارضایتیها برای آدمی مثل من که برای اعتماد به نفس داشتن منتظر تایید آدمهای اطرافش هست ناخوشایند است.مثل این میماند که یک نفر انگار به بادکنک قرمزم با شی تیز ضربه می زند؛ بادم خالی میشود.توی هم میروم.ذهن سرزنشگرم شروع میکند.برای همین یک روزهایی در جهنمی که خودم برای خودم آتشش را تندتر میکنم میسوزم و کسی متوجه این جراحتهای هرروزهام نمیشود.
•اما از آن طرف بسیار سپاسگزارم؛ به خاطر نشانههای زیادی که برایم دست تکان میدهند.انرژیهای خیلی مثبتی که وقتی در سکوت خودم بدون ایرپادهای جاگذاشتهشدهام در خانه در مترو ایستادهام ، آدمها به من میدهند.به خاطر گربهی سفید سر صبح که کنار ساختمان شرکت زندگی میکند و هروقت مرا میبیند وظیفه خودش می داند که بیاید تمام حال بد مرا از من بگیرد و خودش را به کولهام بچسباند، سپاسگزارم.این چندوقت احساس میکنم خدا طوری مرا بغل گرفته که محال است از او جدا شوم.شاید اینها پاداش تمام رهاکردنهایم بوده.شبهایی که نگرانیهایم را به خودش میسپردم و با خودم میگفتم توکل کردن همین بود دیگر؟! سپردن تمام چیزها و نگران نبودن از روند مسائل.چشمهایم را روی تمام چیزها میبستم و رها میشدم.طناب سست روزمرهام را ول میکردم و خودم را در قعر درهای میدیدم که دستی حتما خواهد آمد و مرا دوباره از نو بلند خواهد کرد.ببین چطور تمام اینها از من آدم دیگری ساختهاند.با این حال ، روزها باب میلم پیش نمیرود.شبها از سرکار برگشتن و صبح زود دوباره رفتن، مرا بدهکار به زندگی میکند.یک نفر توی گوشم مدام میگوید پس کی میخواهی زندگی کنی؟!آن یک نفر دیگر که بیشتر دنبال استقلال مالیست میگوید؛«بعدا ...بعدا»
• این نامه را در طول روزهای هفته برایت نوشتهام.که ببینی چطور روی نمودار سینوسی این روزها بالا و پایینم.چهارشنبه است؛دو ساعت زودتر مرخصی گرفتهام تا با میم دوست بیرون برویم.با میم دوست ساعتها حرف میزنم و گذر زمان را از دست میدهم.ولیعصر تاریک را بالا میرویم ، توی کتابفروشی دو ساعت لفتش میدهیم.عجلهای برای تمام شدن باهم بودنمان نداریم.دلم میخواهد تا مدتها در آن حال بمانم.بعد با کیسههای خرید ، خسته از آن همه ورق زدن و کتابهای متنوعی که وسوسهانگیزند همهشان ، توی کافهی کوچک همان جا قهوهی اختتامیه را نوشیدیم و شب را تمام کردیم.اما من با حال خوبم به خانه آمدم و تمام خوشحالیهایم کور شد.میم کلافه از شیمی درمانی کم آوردهاست.گریه میکند.بیقرار است.لجوج و لجباز و پرخاشگر است.نمیتوان به او نزدیک شد.با سری پر از فکر ، با قلبی که رگ به رگش ملتهب است به خواب میروم.کاش چیزی بیدارم نکند....
•پنجشنبه است؛ بهخاطر این اطمینان خاطر برای روزهای آینده ، برای جاگیر شدن در امروزها ، برای همهچیز در سرجای خودشها ، برای ایمان پررنگشده توی ذهنم حالم را بهتر میکنم.صبح با خودم کلنجار میروم و تصمیم میگیرم همهچیز را بهتر پیش ببرم تا آخرهفتهام خراب نشود.خیلی سخت میگذرد لئو.این چیزها به حرف آساناند ، توی حرف راحت است بیدار شدن و رفتن ، زمانی که روحت از زندگی با این روند خستهاست.اما باور کن برای من دنیا دارد خیلی سخت میگذرد .فقط به خاطر حرفهای خانم دکتر ، به خاطر هیجان اتفاقات آینده ، برای سرگرم شدن و فکرنکردن به منفیها ادامه میدهم.خودم را به زور خواهم کشاند و چیزی از این تاریکیها را خواهم برداشت.همهچیز انگار که دست من باشد؛ توی ذهن من باشد.همهچیز را پاکمیکنم جز آن نقطهی سفید ثابت را.به آن دست نمیزنم.او باید بماند و طور دیگری نقشآفرینی کند.
امی در هفتهای که گذشت