من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

لئوی عزیز

فهمیده‌ام مرگ را به چه چیزی تشبیه کنم تا کاملا حق مطلب را ادا کرده‌باشم.مرگ شبیه به ساعت چهار صبح شنبه است ، شبیه صدای گریه‌ی بابا در اسنپ ، شبیه پوست زردشده‌ی میم زیر لحاف سفید بیمارستان ، مرگ شبیه آرامش عجیب مامان است ، شبیه به صدای اصطکاک خشن خرده‌چوب‌های جاروی کارگر بیمارستان در تاریکی گرگ و میش با آسفالت.مرگ شبیه زار زدن‌های بی‌فایده‌ی من بود. شبیه به حس دیر رسیدن همراه با حسرت. مات و مبهوت خیره ماندن به وقت اذان صبح به ملحفه‌ی سفید بر روی جسمی که میم است. مرگ شبیه به این یک هفته‌ی اخیر بود که برای ما به اندازه‌ی یک سال گذشت.

دلم میخواهد قوی‌تر از این حرف‌ها باشم اما معقوله‌ی از دست‌دادن خواهر بزرگ‌تری که همیشه حتا در حالت مریضی هم به من حس پشتیبان و حامی می‌داد چیز دیگری‌است.دنیا خیلی نامردتر از این هم می‌تواند باشد.یادم نمی‌رود چقدر دعاهای هرروزه‌ام جواب نداد.برای شین همان روز نوشتم دیدی هیچکدام نشد؟! حکمت و علت هیچکدام را نمی‌دانم.فقط از همه‌چیز خسته‌ام. از آدم‌ها سیرم. و خوابیدن دیگر جواب خستگی‌های مرا نمی‌دهد.میم را ته قبر دیدمش و فریاد زدم توروخدا برگرد. اما هنوز هم باورم نمیشود.هیچ‌چیز باورم نمیشود.فقط انگار یک خواب عجیب دیده باشم که قلبم مچاله شده باشد ، فقط انگار یک عالمه آدم این چند روز آمدند و رفتند من اما خودم را توی اتاق حبس کرده‌باشم تا از حرف‌هایشان اذیت‌تر نشوم.هنوز هم قلبم مچاله‌است.وقتی کلاه سبز رنگش را که با آن به بیمارستان رفته به قلبم نزدیک می‌کنم.وقتی که آخرین بسته‌ی پستی‌اش درست همان شنبه‌ی نحس می‌رسد. وقتی برای همه‌مان یک چیزی خریده‌است و بعد رفته.قلبم مچاله‌است برای میم قشنگم برای تمام کم‌گذاشتن‌هایی که دیگر نمی‌توانم جبران کنم.که حسرت‌های زیادی توی دلم به وجود آمد و من طاقت این همه احساسات مختلف را نداشتم.با این وجود گاهی هستم تا تسلای خاطر مامان و بابا شوم.گاهی گریه نمی‌کنم که همه بفهمند چقدر محکم ایستاده‌ام و جای نگرانی نیست. اما هیچوقت هیچکس به من یاد نداده‌بود از پس این غم غول‌پیکر چطور بربیایم.هیچکس به من نگفته بود سیاهچاله‌ی قلبی چقدر می‌تواند تو را تغییر دهد و تبدیل به آدمی کند که همه‌چیز برایش بی‌معناست. از مرگ چیزهای زیادی یادگرفته‌ام و قرار نیست حالا حالاها به زندگی برگردم.من قسمت مهمی از خودم را توی قبر سه‌طبقه‌ی میم ، کنار صورت رنگ پریده‌اش جا گذاشته‌ام و از زندگی بریده‌ام.حالا فقط منتظر نشانه‌های میم هستم.منتظر دیدنش در خواب و اینکه ته قلبم آرام بگیرد از خوب بودنش.میم حالا شاید با موهای پرپشت مشکی‌اش در حالی که دیگر دردی آزارش نمی‌دهد می‌دود و می‌خندد و می‌رقصد.شاید حالا از آن بالا برایمان دست تکان می‌دهد.دلم می‌خواهد این‌ها خواب باشد اما متاسفانه واقعیت است.واقعیتی که برای باور کردنش به زمان زیادی نیازمندم.

 

امی در بدترین برهه زندگی‌اش

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۲۵

با دست‌هایی که می‌لرزیدند می‌نوشتم: متین(میم) رفته است...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۱۸:۵۰

یعنی آدم می‌تواند تکثیر روحش را در جسم‌های دیگری ببیند؟شین ، یعنی همان خانم دکتر شرکت ، حالا آنقدر به من نزدیک است که فرکانس و هاله‌ی نورش درست می‌تواند شبیه من باشد.من خودم را ، خود به همه‌جا رسیده و همچنان نرسیده‌ام را در او یافتم.او را بغل می‌کنم و حلقه‌ی دستانم تنگ‌تر می‌شود.در گوشش زمزمه می‌کنم« لطفا حالت خوب باشد.» خیال می‌کنم دارم به خود در آینده‌ام این پیام را می‌دهم.

آدم‌های غمگین محبوب من!چقدر دلم می‌خواهد ناجی تمام غصه‌هایتان باشم.کاش می‌توانستم.

شین به من می‌گوید وقتی من هستم دیگر افکار بدش سراغش نمی‌آیند.می‌گوید من شبیه کسی در زندگی قبلیش هستم؛دخترش یا خواهر کوچک‌ترش.

یاد روز مصاحبه می‌افتم؛کنار آقای دکتر نشسته‌بود و با همان جدیت همیشگی‌اش از من پرسید «من شما را جایی ندیده‌ام؟؟چهره شما خیلی برایم آشناست!»

در کافه محبوبم ، توی سکوت به لیوان‌های بزرگ چای‌مان زل زده‌ایم و خسته از یک روز پر از هیجان و پنج‌ساعت باهم بودنمان هستیم. انگار حالا فهمیده‌ایم که چرا اینقدر بهم نزدیک هستیم بی‌آنکه بدانیم دقیقا چرا.

 

امی در کشاکش نزدیک شدن به یک روح آشنا

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۴

بعد از نمی‌دانم دقیقا چند روز دوباره دلتنگ نوشتن در اینجا شده‌ام؛ مدام می‌خواستم بیایم و برایت بگویم که زندگی چطور می‌گذرد اما جمله‌های توی ذهنم آشفته و پراکنده بودند.پس حالا که غم روی امروزم سایه افکند و مرا زمین زده‌است ، تمام این آخرهفته را خانه مانده‌ام و دیدم چه زمانی بهتر از حالا.

لئوی عزیز،

راستش را بخواهی فکر می‌کنم چند فرشته نگهبان در زندگی‌ام وجود دارد.هراتفاقی که برایم بیفتد و کمی مرا آزرده کند ، نشانه‌های وجود کسی که همیشه حواسش به من هست ظاهر می‌شود.برای این چیزهای مشهود، مومن‌تر شده‌ام به او.فکر می‌کنم در آغوش بزرگش دارم زندگی می‌کنم.همیشه هست و لمس حضورش چیزی نیست که فراموشش کنم.قدر هرچیز را دارم متوجه می‌شوم.زمان حال را درک می‌کنم و از کمترین چیزها هم خوشحالم.قلبم صورتی متمایل به پروانه‌ای شده‌است و نگرانی خاصی در زندگی‌ام دیگر ندارم.میم پرخاشگر است اما همه ملاحظه‌اش را می‌کنند.اما من ناراحت می‌شوم از حرف‌هایش و با خودم فکر می‌کنم آدم‌ها تحت هرشرایطی باید مواظب کلماتشان باشند و اصلا اهمیت ندارد آن آدم در چه وضعیتی‌ست.قلب‌ها هم همانقدر مهم هستند و نباید بشکنند.اما کسی حرف من را جدی نمی‌گیرد.البته که من خیلی وقت‌است در خانه جدی گرفته نمی‌شوم.غم‌انگیز نیست؟! نه البته. همینطور نامرئی ماندن هم خوب است.برای این شرایطی که گاهی تحملش سخت است برایم ، توی شرکت می‌مانم. احساس می‌کنم امنیت روحم شاید در آنجا بیشتر باشد.صبح‌ها سنگین و رخوت‌ناک بیدار می‌شوم.در تاریکی صبحانه تک‌نفره مفصلم را می‌خورم و در تاریکی از خانه بیرون می‌روم.صبح جزو اولین نفرها به شرکت می‌رسم.دفترچه سپاس گزاری‌هایم را بیرون میاورم.و گلدان ‌های سبز آنجا را من آب می‌دهم.بعد شروع به نوشتن چیزهای کوچک خوشحال‌کننده می‌کنم.راستش با همین چیزهای کوچک خوشحال‌کننده توانسته‌ام خودم را به اینجای زندگی برسانم.آدم‌های شرکت را دوست دارم؛پسرک سه سال از من کوچکتر (آقای ا) ، شاید صمیمی‌ترین آدم آنجا باشد برایم. خانم دکتر که برایم راهنمای راه است ، آقای دکتر که به من می‌گوید دختر کوچک شرکت ، آقای مهندس که همیشه می‌خندد ، و دو دختر جدید قسمت‌مان که با من مهربان‌ترین هستند.خدا برایم توی یک سری چیزها سنگ‌تمام گذاشته.همین باعث شده که بعد از ساعت پنج بعدازظهر همچنان بمانم و به خانه رفتن را به تعویق بیندازم.خانه فقط برایم مخل حمام رفتن و یک ساعت تی‌وی دیدن به همراه مامان و بابا و خوابیدن است.سعی می‌کنم کمترین قسمت روزم را به میم اختصاص دهم؛ میم که حواسش به قلب آدم‌ها نیست و فقط خودش و مریض‌بودنش در اولویت کائنات باید باشند. به هرحال من جای او نیستم که بدانم که این زندگی چقدر برایش سخت گذشته.شاید حق با او باشد. از آ هم همین را بدان که از او دلخورم.گاهی به تنها ماندن در زندگی تا آخرین لحظات عمرم فکر می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم بدون دوست داشته‌شدن همه‌چیز بعید و سخت است.نمی‌دانم.از عشق ناامید و خسته‌ام و زندگی را شاید طور دیگری می‌پسندم.حالا می‌روم و با غم شدید جمعه دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم.تا هضم شود و فردا روز بهتری از امروز باشد.

 

امی در جریان زندگی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۱:۱۹

لئوی عزیز

فکر می‌کنم خیلی خوب در مقابل مصائب بزرگ زندگی می‌توانم قوی بمانم اما با کوچک‌ترین و مسخره‌ترین مشکلات دیگر ، بزنم زیر گریه و پایم را بکوبم که نمی‌خواهم.مثل اتفاق هفته‌ی گذشته که کاملا مرا ، ذهنیتم را ، و موضع رفتاری‌ام را با آدم‌ها تغییر داد.من آپدیت جدید هفته‌ی گذشته‌ام هستم.باگ صمیمیت زودتر از همیشه‌ام را حذف کرده‌ام و دوباره دیوار ساخته‌ام.غصه‌هایی که میخورم سیستم ایمنی بدنم را ضعیف‌تر می‌کند برای همین بلافاصله بدنم ترجیح داد تا سرما بخورد و کمی از موضع قدرتش عقب‌نشنی کند.یادم رفته‌بود چقدر لوس هستم.اما من این روزها را به بدسپری شدن نباختم!هروقت دیدم نمی‌توانم توی قالب آدم بیخیال خوش‌خنده‌ی همیشگی فرو بروم به میم تکست داده‌ام بیا امروز صبح برویم بدوییم.حتا در روزهای بارانی با تیپ نیمه رسمی و نیمه‌اسپورت در تاریکی صبح سوار اسنپ شده‌ام تا بتوانم نیم ساعت قبل از شروع ساعت کاری را بدوام.بعد از دویدن‌ها ، خرامان خرامان روی برگ‌های زرد پیاده‌روهای پر از درخت راه برویم و به کافه‌ی کوچک و مینیمال برسیم.قهوه‌ام را که مزه می‌کنم همه‌چیز برق می‌زند.من جا شده‌ام ، با موفقیت در همان قالب دلخواهم.سروته خودم را شاید زده‌ام اما از این انعطاف یا بریدن‌ها راضی‌ام.اینطور گذرانده‌ام روزهای گذشته را.و بعد رفته‌ام شرکت و روی صندلی‌های لابی نشسته‌ام تا ساعت نزدیک به هشت شود.دوست جدیدم ، گربه‌ی چشم‌عسلی سفید رنگ آن موقع از روز خوابیده‌است.با نشستن من روی صندلی‌های خالی لای چشم‌هایش را باز می‌کند و بعد که مطمئن می‌شود خودم هستم می‌آید و خودش را روی پاهایم یا زیر کاپشنم جا می‌کند.از گرما و نوازش پوستش سیر نمی‌شوم. هرچقدر انرژی‌های منفی چسبیده به روحم که با دویدن کم نشده‌باشند ، حالا از بین می‌روند.با خرخرش روی فرکانس آرامشی که هیچ‌چیز شبیهش نیست.خودم را با این شرایط‌ها زنده نگه می‌دارم و آنقدر مسلط شده‌ام روی خودم که فکر نمی‌کنم هیچوقت آنقدر این امی آشفته اما آرام را بلد بوده‌باشم.

خانم دکتر می‌گوید آخر هفته‌ات را تفریحی پر کن تا حالت بهتر شود.چهارشنبه‌است؛فردای همان روزی که توی شرکت هق‌هق می‌کردم و آخرسر آنقدر ناآرام بودم که ترجیح دادم سرماخوردگی خفیفم را بُلد کنم و ماسک بزنم.اما چشم‌های قرمزم همه‌چیز را لو داده‌بودند.چهارشنبه دیرتر می‌روم.با خانم دکتر حرف می‌زنم.انرژی‌ام را می‌فهمد و دقیقا می‌داند حالا چه بگوید که برای من بهتر شود.برای اینکه به حرفش گوش داده باشم پنجشنبه را طور دیگری شروع کردم.هیچکس خانه نبود.شروع می‌کنم به کارهای سخت ؛اولی دوش گرفتن اول صبح(از این کار متنفرم) ، صبحانه‌خوردن تنهایی روبه‌روی پنجره بزرگ آشپزخانه و خیره شدن به خیابان بارانی. به ا پیام می‌دهم که دارم می‌روم پیاده‌روی و بعدش کافی .می‌گوید کلاس دارد. خودم می‌روم با موهای خیسی که زیر کلاه جا دادمشان.با دفترچه سپاس گزاری‌ام با هندزفری‌های همیشه همراهم.توی باران صبحگاهی راه می‌روم و فکرهایم را پاز می‌کنم.ورژن جدیدم را شکل می‌دهم.با آرامش‌تر ، صبورتر ، تا حد امکان ساکت‌تر ، خودخواه‌تر و با اعتمادبه نفس بیشتر. نشسته‌ام و به قهوه‌ی آرت‌زده‌ام خیره شده‌ام به جمله‌های سپاس گزاری‌ای که تمام نمی‌شوند هیچوقت.از همه‌چیز شدیدا سپاس گزارم.کتابفروشی هم می‌روم تا حال خوبم تکمیل شود. بعد از یک ساعت گشتن در کتابفروشی ، جدیدترین کتاب هاروکی موراکامی را می‌خرم و یک جان به جان‌هایم اضافه می‌کنم.پنجشنبه شب با آ توی خیابان‌ها هستیم . می‌خواستم بروم بیمارستان پیش مامان و میم ، اما آنقدر ترافیک است ترجیح می‌دهم با آ و گربه‌ی پشمالویش بمانم. شراب قرمز را برای اولین بار مزه می‌کنم.گرم می‌شوم.دل‌درد همیشگی‌ام از بین می‌رود.از مزه‌ی تلخ و گسش خوشم می‌آید.آ فکرهایم را می‌بلعد.با دست‌های بزرگش که محکم دست‌هایم را نگه داشته. دوست داشتنش مثل طناب نجاتی است که با هربار لغزیدن پایم مرا به زندگی و ادامه دادن قدرتمندانه‌تر مطمئن می‌کند.آ برایم حکم فرشته‌‌ی نجاتی را دارد که از قضا رابطه‌مان عاشقانه‌ است.

برای همین خیلی سپاس‌گزارم.حالا که آخرین ساعات روز تعطیلم دارد تمام می‌شود ، به خاطر میم که امروز در بیمارستان دیدمش و حالش بهتر بود ، بخاطر گذراندن سخت ترین لحظات و تمام شدن‌هایشان ، به خاطر دوام آوردن‌ها ، به خاطر آدم‌هایی که توی سرکار سمی شده‌اند برایم ، بخاطر خانم دکتری که برایم راهنمای راه شده‌است ، برای دویدن‌هایی که انگیزه‌اند ، برای همه‌چیز خیلی سپاس‌گزارم.

 

امی ، در بالاترین سطح انرژی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۲۱:۵۹

لئوی عزیز

از طرز رانندگی ات ، از توجهاتت به جزئیاتی که ..نه ...هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کند ، از فرم عینکت روی بینی صاف و کشیده‌ات ، از وقت‌هایی که موهایت را با کش جمع می‌کنی ، از اینکه بی‌مهابا توی خیابان مرا توی آغوشت می‌کشی ، از گستره‌ی آسمان شب زمانی که توی ماشین سرم روی شانه‌ی تو قرار دارد ، از طرز بوسیدن آرامت ، از گرفتن دست‌هایم موقع رانندگی ، از حواست به من وقتی که هیچ حواسم نیست ، از جروبحث‌هایمان ، از حسودی‌هایم به گربه‌ی لوس پشمالویت در کلینیک ، از قطرات باران وقت‌هایی که با تو توی خیابان باشم ، از همه‌ی این چیزها که مرا تحت تاثیر قرار می‌دهند خوشم می‌آید.

 

امی احساساتی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۹

لئوی عزیز

از صبح‌هایی که گذشتند خوشم می‌آمد.با اسنپ توی ترافیک نیایش‌ها و صدرها می‌ماندم؛ به آسمانی نگاه می‌کردم که حرکت صعودی خورشید را می‌توانستم ببینم در لای ابرهای تیره‌ی هوای ابری بارانی تهران.دفترچه کوچکم را از کیفم درمی‌آوردم و شروع به نوشتن دوره‌ی جدید سپاس‌گزاری‌هایم می کردم.آن‌جا که ترافیک می‌شد مسلما خوش‌خط تر می‌شدم.مثل حالا که نشسته‌ام توی ماشینی که باد ملایم بخاری‌اش توی صورتم می‌زند و می‌توانم بخوابم همین‌جا.قبل‌تر هم سپاس‌گزار بودم اما خانم دکتر باعث شد دوباره برگردم به همان دوره‌ی سابق و از نو ادامه دهم و هیچوقت تمامش نکنم.با قلبم چیزی را حس کنم که وجود ندارد.که بشود ایمان.که بشود یقین.پس این روزها حالم بهتر از این نمی‌شود.هرچند که تا ساعت ۷ شرکت می‌مانم تا فکرهایم ، میز شلوغ از برگه‌هایم و کارهای تمام‌نشده‌ی توی ذهنم را انجام دهم.باز با خستگی، انگشت اتمام کارم را می‌زنم اما خستگی‌ام خوشایند است.از خودم و این روند تدریجی تکراری ، از همه‌چیز که میلیمتر به میلیمتر بهتر می‌شود راضی‌ام.از صدای Ghostly Kisses ‌ها و کینگ‌رام‌های توی گوشم در مسیر رفت‌وآمدهای پرجمعیت.باورت نمی‌شود چه روزهایی منتظر احساس‌کردن همچین حسی بودم.حالا پاییز برایم لذتبخش‌تر است.دنیا جای زیباتری است و شاید واقعا همان جمله همیشگی راست باشد؛ «زندگی صدسال اولش سخت می‌گذرد» ؛ پس بگذار چیزهای دیگر مهم نباشند.

 

امی در ترافیک‌های دوست‌داشتنی‌ صبحگاهی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۳

برانژه: پس چجوری میخوای دنیا رو نجات بدی؟

دزی: برای چی نجاتش بدم؟

برانژه:عجب سوالی!...این کار رو واسه خاطر من بکن، دزی.بیا دنیا رو نجات بدیم.

دزی: ولی شاید این ماییم که باید نجات پیدا کنیم.شاید این ماییم که غیرعادی هستیم.

 


اوژن یونسکو

از نمایشنامه کرگدن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۸:۴۹

برانژه:این خاطرات خودشون به یاد آدم می‌آن،خودشون ظاهر می‌شن. اونها واقعی‌ان.

دزی:هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر واقع‌گرا باشی. فکر می‌کردم خیلی شاعرمسلک‌تر از این‌ها باشی. یعنی هیچ قوه‌تخیلی نداری؟ واقعیت‌ها جورواجورن.اونی ‌رو که برات مناسبه انتخاب کن.گریز بزن به عالم تخیل...

 

 


اوژن یونسکو

از نمایشنامه کرگدن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۸:۴۵

لئوی عزیز 

•من شیفته زندگی با سرعت کم هستم.آدم‌ها مانند رد کشیده شده قلمویی قرمز رنگ بر بوم زندگی‌ام هستند که از مقابلم می‌گذرند.من اما یک نقطه سفید ثابتم.پلک می‌زنم.آن‌ها بدوبدو به مقصدهایشان می‌رسند ؛ من یک قدم به طرف زندگی برمیدارم.آقای دکتر بخاطر تمام این روال کند کارهایم ، دل خوشی چندان از من ندارد و این نارضایتی‌ها برای آدمی مثل من که برای اعتماد به نفس داشتن منتظر تایید آدم‌های اطرافش هست ناخوشایند است.مثل این می‌ماند که یک نفر انگار به بادکنک قرمزم با شی تیز ضربه می زند؛ بادم خالی می‌شود.توی هم می‌روم.ذهن سرزنشگرم شروع می‌کند.برای همین یک روزهایی در جهنمی که خودم برای خودم آتشش را تندتر می‌کنم می‌سوزم و کسی متوجه این جراحت‌های هرروزه‌ام نمی‌شود.

•اما از آن طرف بسیار سپاس‌گزارم؛ به خاطر نشانه‌های زیادی که برایم دست تکان می‌دهند.انرژی‌های خیلی مثبتی که وقتی در سکوت خودم بدون ایرپادهای جاگذاشته‌شده‌ام در خانه در مترو ایستاده‌ام ، آدم‌ها به من می‌دهند.به خاطر گربه‌ی سفید سر صبح که کنار ساختمان شرکت زندگی می‌کند و هروقت مرا میبیند وظیفه خودش می داند که بیاید تمام حال بد مرا از من بگیرد و خودش را به کوله‌ام بچسباند، سپاس‌گزارم.این چندوقت احساس می‌کنم خدا طوری مرا بغل گرفته که محال است از او جدا شوم.شاید این‌ها پاداش تمام رهاکردن‌هایم بوده.شب‌هایی که نگرانی‌هایم را به خودش می‌سپردم و با خودم میگفتم توکل کردن همین بود دیگر؟! سپردن تمام چیزها و نگران نبودن از روند مسائل.چشم‌هایم را روی تمام چیزها می‌بستم و رها می‌شدم.طناب سست روزمره‌ام را ول می‌کردم و خودم را در قعر دره‌ای می‌دیدم که دستی حتما خواهد آمد و مرا دوباره از نو بلند خواهد کرد.ببین چطور تمام این‌ها از من آدم دیگری ساخته‌اند.با این حال ، روزها باب میلم پیش نمی‌رود.شب‌ها از سرکار برگشتن و صبح زود دوباره رفتن، مرا بدهکار به زندگی می‌کند.یک نفر توی گوشم مدام می‌گوید پس کی میخواهی زندگی کنی؟!آن یک نفر دیگر که بیشتر دنبال استقلال مالی‌ست می‌گوید؛«بعدا ...بعدا»

• این نامه را در طول روزهای هفته برایت نوشته‌ام.که ببینی چطور روی نمودار سینوسی این روزها بالا و پایینم.چهارشنبه است؛دو ساعت زودتر مرخصی گرفته‌ام تا با میم دوست بیرون برویم.با میم دوست ساعت‌ها حرف میزنم و گذر زمان را از دست می‌دهم.ولیعصر تاریک را بالا می‌رویم ، توی کتابفروشی دو ساعت لفتش می‌دهیم.عجله‌ای برای تمام شدن باهم بودن‌مان نداریم.دلم میخواهد تا مدت‌ها در آن حال بمانم.بعد با کیسه‌های خرید ، خسته از آن همه ورق زدن و کتاب‌های متنوعی که وسوسه‌انگیزند همه‌شان ، توی کافه‌ی کوچک همان جا قهوه‌ی اختتامیه را نوشیدیم و شب را تمام کردیم.اما من با حال خوبم به خانه آمدم و تمام خوشحالی‌هایم کور شد.میم کلافه از شیمی درمانی کم آورده‌است.گریه می‌کند.بی‌قرار‌ است.لجوج و لجباز و پرخاشگر است.نمی‌توان به او نزدیک شد.با سری پر از فکر ، با قلبی که رگ به رگش ملتهب است به خواب می‌روم.کاش چیزی بیدارم نکند....

•پنجشنبه است؛  به‌خاطر این اطمینان خاطر برای روزهای آینده ، برای جاگیر شدن در امروزها ، برای همه‌چیز در سرجای خودش‌ها ، برای ایمان پررنگ‌شده توی ذهنم حالم را بهتر می‌کنم.صبح با خودم کلنجار می‌روم و تصمیم میگیرم همه‌چیز را بهتر پیش ببرم تا آخرهفته‌ام خراب نشود.خیلی سخت می‌گذرد لئو.این چیزها به حرف آسان‌اند ، توی حرف راحت است بیدار شدن و رفتن ، زمانی که روحت از زندگی با این روند خسته‌است.اما باور کن برای من دنیا دارد خیلی سخت می‌گذرد .فقط به خاطر حرف‌های خانم دکتر ، به خاطر هیجان اتفاقات آینده ، برای سرگرم شدن و فکرنکردن‌ به منفی‌ها ادامه می‌دهم.خودم را به زور خواهم کشاند و چیزی از این تاریکی‌ها را خواهم برداشت.همه‌چیز انگار که دست من باشد؛ توی ذهن من باشد.همه‌چیز را پاک‌می‌کنم جز آن نقطه‌ی سفید ثابت را.به آن دست نمی‌زنم.او باید بماند و طور دیگری نقش‌آفرینی کند.

 

امی در هفته‌ای که گذشت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۲