لئوی عزیز
همهچیز را بهم ریختهام ...
اما این باعث نشدهاست که همهچیز سرجای درست خودشان قرار بگیرد
رابطهام با آ یک خش بزرگ برداشتهاست.نمیدانم قرار است چه اتفاقی برای قلبم بیفتد، فقط میدانم ،الان، به هیچوجه، زمان خوبی برای ترک کردن نیست.
اما دیشب ، همانطور که توی ماشین نشستهبودیم و من حرف نمیزدم و بغض داشت خفهام میکرد و فریادهای بلند آ که به من میگفت حرف بزنم ، همهچیز را بدتر کرد.قلبم دو تکه شد و دستوپاهایم شروع به لرزیدن کرد.ترسیده بودم.از آ که همیشه برایم منبع آرامشم بود ترسیده بودم. حرفزدن برایم سختتر است.برای همین باید بنویسمشان.هیچوقت نتوانستم درست حرفهایم را بزنم.نتوانستم با کسی مثل نوشتنهایم ، کلمههایم را انتخاب کنم.موقع حرف زدن که میشود هیچ کلمهای در مغزم نیست اما چشمهایم پر از حرف میشود.آ خیال میکند که این چیزها دست خود آدم است، اما نیست.متلکهایش تمامی ندارد.شاید به زودی خسته شوم.شاید به زودی کم بیاورم.اما نمیخواهم آسیبی به آ برسد.نمیخواهم آسیبی به خودم برسد.انگار دوستداشتن برای رابطهای درست، کافی نبود.فکر میکنم تا الان ، خیلی اشتباه فکر کردهبودم.دربارهی عشق.دربارهی زندگی.
باید دوباره از نو همهچیز را شروع کنم.دارم مقاومت میکنم اما خیلی خستهام.
امی در جنگ با خودش