لئوی عزیز
تقریبا چهار روز میشود که سرکار نرفتهام؛ اما فردا میروم و نامهی استعفایم را بهشان میدهم.آمار کاری آذر ماه را تنظیم میکنم و آخرین صدور از آزمایشم را میزنم.کمی وقت میبرد تا بفهمم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد.دلم میخواهد کارم برای همیشه با میدان انقلاب دوست داشتنیام که حالا برایم طلسم شده تمام شود.و دیگر هیچوقت گذرم به آن سمتها نیفتد.ساعت سه باید به یک مصاحبه برسم.همیشه وقتی خاله ن ایران است مسائل کاریام دچار تحولات عظیم میشود.دو سال پیش بود که آنها اینجا بودند و من درست صبح روز مهمانی مامان برای مصاحبه آمدم اینجا.و حالا مهمانی مامان پنجشنبه است و من قبل از آن میروم تا وضعیتم را روشن کنم.دلم برای فردا روشن است.حتا اگر مصاحبهام را ریجکت شوم هم اشکالی ندارد.
میم اینجاست.بعد عملش هیچکس دلش را ندارد که هرروز پانسمان بخیه هایش را عوض کند به جز من که دیگر دل همه کاری را دارم.هنوز کارش تمام نشده و باید پرتودرمانیاش را شروع کند. میم با من ناسازگار است و دو شب پیش یک جنگ بزرگ در خانه راه انداختیم.من دیگر مثل قبل نیستم. احساس میکنم نباید در تصمیمگیریهای مهم زندگیام کسی بهجایم فکر کند.اما میم هنوز هم کلهشق و یک دنده است.برای همین بعد دعوای شدیدمان طوری گریه کردم که حالا بعد از دو روز ، پماد بتامتازون هم پف و قرمزی چشمهایم را از بین نبردهاست.توی آینه سرویس چشمهای یک وجب شدهام را نگاه میکنم و بیاعتنا میگذرم. با زندگی کنار آمدهام و مدام با خودم میگویم اشکالی ندارد.با جریان پرخروش آن به تختهسنگهایی کوبیده میشوم و چیزی از من کم میشود.در هوا دو شقه میشوم. به زیر میروم. خفه میشوم اما هنوز ادامهدار پیش میروم.گناه من شاید در این زندگی این بود که از همان اول هم دلم میخواست زندگیام روی ریتم عادی و یکنواخت روزمرگی پیش نرود.میخواستم شبیه داستانهایی باشم که آخرشان به جاهای خوبی ختم میشود.حالا اما لباس رزم بیستوچهار ساعته تنم است و سرنوشت طوری دارد مرا با خودش میرقصاند که با خونریزیها و جراحتهایی که دارم همچنان لبخند بزرگم را حفظ کردهام.آخر چیزی توی دلم روشن است و نوید روزهای بهتر را میدهد.من همیشه حس ششم قویای داشتهام.پس اینبار به خودم که تنها منجی این داستان با این زاویهی دید هستم ، باور دارم.
امی جنگجوی قهرمان