من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

میم عزیز

کلافه‌کننده‌ترین سوال این روزهایم این است:«تو کجایی؟»

جواب این سوال را پیدا نمی‌کنم.سعی ‌می‌کنم تو را در آسمان‌ها ببینم ، در خواب‌های پریشان و آشفته‌ام. تو را پشت پلک‌های تاریکم می‌یابم؛در تصورات و خیال‌هایم.فرض می‌کنم آن دخترک سرسخت که همیشه برایم به صورت پیش فرض الگوی زندگی و پناهگاه نامرئی‌ام بود توی ترافیک چمران بالای آن ساختمان نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد. یا صبح‌ها روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته و مثل هربار که آنجا می‌نشست سرش را روی دستش خم کرده.تو را بین لایه های میانی قلبم یافتمت. آنجا که با هر دم و بازدم چیزی از تو به خون‌هایم پمپاژ شد و چشمم را خیس کرد.تو همان ماه توی آسمان این روزها بودی متین. تو حس ناگهانی مردن ، لابه‌لای ازدحام جمعیت این آدم‌ها بودی.تو سرمای همیشگی توی بدنم هستی.تو بغض هرروز توی اسنپم هستی.تو گم‌گشتگی آخرسالم هستی.تو تمام من شدی و توی فکرم ، در تمام سلول‌های بدنم تکثیر می‌شوی.باید دوباره بخوانمت.باید از نو تو را شروع کنم.دلتنگی وسعت‌های متفاوتی دارد و تو بیشترین آنی....

 

امی همیشه دلتنگ

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶

لئوی عزیز 

زندگی با من سر شوخی‌اش را باز کرده؛

میم را یک ماه است از دست داده‌ام و قلبم خالی‌تر از همیشه است.خانم دکتر یا همان شین مهاجرت کرده‌است و شرکت حالا با خانه برایم فرقی ندارد.و آ .... رابطه‌ی سه ساله‌ام با آ تمام شده و بلاتکلیفی عجیبی را از سر می‌گذرانم.

احساس میکنم همه رهایم کرده‌اند و حالا نوبت من است که تنهایی به همه‌چیز زندگی‌ام رسیدگی کنم.پشتوانه‌های مهم زندگی‌ام در جنبه‌های مختلف را از دست داده‌ام و حقیقتا افسردگی تا به حال آنقدر به من نزدیک نبوده که حالا هست.دست در دست من صبح‌ها در کنارم خوابیده ، با من به شرکت می‌آید ، در تمام قسمت‌های روزم حضور سنگینش را حس می‌کنم. به آقای ا در شرکت می‌گویم هرچقدر ناراحت‌تر هستم بیشتر می‌خندم.می گوید می‌داند.همان لحظه افسردگی از دور به من چشمک می‌زند.

دلم برای این همه بی‌پناهی‌هایم می‌سوزد.دلم برای خودم وقتی که کنار قبر میم آنطور مچاله نشسته‌بودم (به یاد روزهایی که کنار تختش توی اتاق می‌نشستم ، درست در همان زاویه سمت راستش) ، دلم برای گل‌هایی که روی سنگ قبرش پرپر می‌کردم و قلبم هم با آن‌ها ریش ریش می‌شد می‌سوزد.

انگار حالا نوبت من است.همه‌چیز زندگی‌ام از تعادل خارج شده‌اند تا داستان من شروع شود.تا ببینند چطور دوام می‌آورم.اما به من کسی یاد نداده‌بود که کدام غم را در کدام قسمت قلبم بگذارم که تعادلم حفظ شود؟چطور خودم را سرپا نگه دارم؟و چطور وقت‌هایی که دارم از درد میمیرم ، بگذارم دیگران هم بفهمند!من می‌خندم و همه فکر می‌کنند همه‌چیز خوب است.اما واقعا هیچ‌چیز خوب نیست لئو...

 

امی مستأصل 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۷

برای هرچیزی که فکر می‌کنی درست بود ، خیلی دیر شده‌است.برای بغل‌های طولانی ، برای بیشتر ماندن در اتاقی که او استراحت می‌کرد ، برای روزهای تعطیل را با او گذراندن و بیرون نرفتن‌ها. حالا حتا برای حسرت‌های کوچک هم دیر شده. میخواهم بنویسم تا این غم بزرگ را تکه‌تکه‌اش کرده و سپس هضم کنم.اما چیزی به خاطرم نمی‌آید.فقط خودم هستم و یک دنیا دلتنگی که قلبم را می‌تواند از جا دربیاورد.مفاهیم کلمات و معنای عمیق پشت هرکدام را با رفتن میم بیشتر فهمیده‌ام.و حالا فقط نقابم ، بی روح. بی هیچ احساسی که ذره‌ای به آن تعلق داشته‌باشم.صبح‌ها توی آسمان تاریک گرگ‌ومیش ماه را میبینم و میفهمم حالا وقت نقاب است.برای همین توی شرکت خوشحالم.شین آن روزهای اول گفت تظاهر کن که حالت خوب است.و من تظاهر کردم و فقط حال خودم بدتر می‌شود.اما تظاهر استراتژی خوبی برای پنهان ماندن از توجهات دیگران بود.حالا از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر امی خوشحالی هستم که با غم از دست‌دادن خواهرش به خوبی کنار آمده.از ساعت شش که توی اسنپ نشسته‌ام ، نقابم را می‌اندازم و فقط میم را می‌بینم.میم را حس می‌کنم.حالا امی غم‌زده‌ی ساکت و مغمومی هستم که این غم برای قلبش زیادی بزرگ بود که پوستش از این همه دلتنگی می‌ترکد و هیچ مرهمی نمی‌تواند بهترش کند.شین در شرکت آنقدر کار سرم ریخته تا حواسم از زندگی روزمره پرت شود؛ که یادم برود این روزها چقدر سخت می‌گذرند.بی‌رمق و ناتوان به ادامه‌ی راه فکر می‌کنم. به شین می‌گویم اما خیلی عجیب است که بعد از تمام این‌ها با خدا قهر نکرده‌ام و درست فردای همان روز در دفتر سپاس گزاری‌ام نوشتم: « میم شفا پیداکرد.حالا دیگر برای دردنکشیدن‌های میم سپاس گزارم.» شین لبخند می‌زند و می‌گوید چه کار می‌توان کرد؟ باید به زندگی ادامه داد.فکر می‌کنم احتمالا دارم به زندگی ادامه می‌دهم...

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید
با این همه … دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!

خسته‌ام ری‌را!
می‌آیی همسفرم شوی؟

امی بی‌رمق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۸