من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

دیشب که همه بیمارستان بودن ، من از شدت ترس نمیتونستم هیچ‌کاری کنم.پینترست و باز کردم تا حواسم پرت بشه.میون اون همه عکس از تتو و رنگ لاک و مدل مو یهو یه نوشته‌ی فارسی به چشم‌ام اومد.من که هیچوقت دنبال شعر توی اینجا نگشته بودم پس با خودم گفتم این شاید یه نشونه‌س.یه نشونه واسه اینکه شاید بهتر باشه به همه‌چیز یجور دیگه نگاه کنم.تا حالا شده وسط یه حجم عظیمی از ناامیدی یه چیز کوچیک دلتو گرم کنه؟واسه من زیاد شده.

و اگر بر تو ببندد ، همه ره‌ها و گذرها 

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۹

لئوی عزیز

هم میزنم.قاشق کوچک را در ماگ بزرگ مشکی رنگ می‌چرخانم و محتویات تیره‌رنگش را آن‌طرف و این طرف می‌کنم.فکرهایم پر از گره‌هایی‌است که برای آدم‌های معمولی ساخته نشده. اما من که ابرانسان نیستم.به آن‌ها دست نمیزنم.این صداهای جدید در خانه‌مان آستانه‌ی تحملم را به‌طرز قابل توجهی پایین آورده‌است.صبح‌ها با این صدا بیدار می‌شوم و ترسان به اتاق کوچک مهمان سر می‌زنم. نه ، خودم نیستم این‌روزها. هرروز به خاطر عصبانیت‌های مقطعی‌ام از همه معذرت‌خواهی می‌کنم.با خودم فکر می‌کنم همه همین‌شکلی می‌شوند یا من این همه عوض شده‌ام؟بیشتر اوقات را در نور تاریک پناهگاهم ، در آشپزخانه در حال آب‌میوه گرفتن و زیر دوش حمام در حال گریه کردن‌های یواشکی‌ام. یادم نیست آخرین باری که توی حمام گریه می‌کردم تا کسی نفهمد بخاطر چه کسی بود.شاید برای عشق پرشور بچگی‌هایم.خنده‌دار بوده‌ام چقدر! اما دلم برای همان دغدغه‌های مسخره تنگ شده.نگرانی‌های خنده‌دار مخصوص به خودم را می‌خواهم.این همه در مفهوم زندگی غوطه‌ور شدن هم چیز جالبی نیست.برای تمام این رنج‌ها باید دلیلی باشد.میان این همه درد‌های ناگفتنی ، من چقدر بی‌رحم‌ام. برای پشت سرگذاشتنش میخواهم خودم را در صورت مسئله حل کنم. که هم بخورم در همه‌چیز. تا هیچ‌چیز را به صورت واقعی حس نکنم.دومین قهوه را هم ، هم می‌زنم. و راستش را بخواهی خودم با هیچ صورت مسئله‌ای ترکیب نمی‌شوم.

بلند شو... همه‌این دردها واقعی‌اند.

 

امی در کشنده‌ترین لحظه‌ها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۰

چه کم استراحت کرده باشم چه زیاد ، زندگی تمام شده بود.

 


مرسه رودوردا

مرگ به وقت بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۴

هرچه را بخواهی به آن می‌رسی اما این رسیدن با درد و رنج همراه است تا آنجا که دیگر پشت دستت را داغ می‌کنی که چیزی نخواهی.

 


مرسه رودوردا

مرگ به وقت بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۱۴

آدم اگر می‌خواهد از زندگی جان سالم به در ببرد ، باید جوری زندگی کند که انگار مرده‌است.

 


مرسه رودوردا

مرگ به وقت بهار

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۱۲

کم‌کم همه‌چیز تغییر کرد. همه‌چیز محو شد. خراب شد.همه‌چیز از بین رفت.انگار پس از رنجی بزرگ ، عذاب دور به نظر می‌رسید. درد فاصله می‌گرفت و آنقدر دور می‌شد که می‌شد راحت‌تر تحملش کرد.

 


مرسه رودوردا

مرگ به وقت بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۱۰

لئوی عزیز

می‌خواهم بی‌خبر بمانم؛ از دنیا و بازی‌های جدیدی که برایم رو می‌کند ، از ناامیدی‌هایی که از تنم بالا می‌رود و به انتهایی‌ترین معبر گلویم می‌رسد و از آینده‌ای که شاید اگر استرسش را نداشتم حال حالایم بهتر بود. روزهای خوبم ، بیرون‌رفتن‌هایم با آ و میم و گاهی ا ، کوهنوردی‌های نامرتبم ، همه‌ی این‌ها حباب‌های کوچکی هستند. خوشحال نگهم می‌دارند. مرا بالا می‌برند و از زمینی که زندگی‌کردن بر روی آن کار بزرگی‌ست دور می‌کنند. اما به چندساعت نرسیده حباب کوچکم می‌ترکد و من درست روی پاهایم می‌ایستم.شاید هیچکس ، حتا خودم هم نمی‌دانم چقدر همه‌چیز ناگهان دردناک شد.خودم که خودم را زده‌ام به آن راه.که بی‌تفاوتی و گریز از مهلکه را انتخاب کرده‌ام این‌بار.آخر آدم‌ها نمی‌توانند مدام با سرنوشت در جنگ باشند. برای همین گذاشته‌ام با جریان زندگی بروم. خسته‌تر از این هستم که دنبال دلیل برای هرچیز بگردم.پس به من حق بده ساعت‌ها به سقف اتاقم زل بزنم و نفهمم با این قسمت از زندگی چطور کنار بیایم.هضمش کنم و اگر امکانش بود بپذیرمش. البته که همه‌چیز را پذیرفته‌ام حتا این غم بزرگ را که تا همیشه روی زندگی‌ام سایه انداخته.سایه‌ای تاریک مانند ابرهای این روزهای توی آسمان.من هم همان آفتابی هستم که هر لحظه در تلاش است تا دوباره همه‌چیز را روشن کند.بله نارنجی عزیزم.این روزها قهوه‌ام مزه‌ی شوری اشک‌های نریخته‌ام را می‌دهد و راستش را بخواهی من شیفته‌ی تمام قهوه‌های تلخم. و کتابم... شاید باید تمامش کنم و سراغ کتاب‌های بهتری بروم.اولین کتاب امسالم ، تاریک‌ترین کتابی بود که در زندگی‌ام خوانده‌بودم.حالا بهتر است به رعدوبرق‌های آسمان تن بدهم؛ همیشه آسمان بعد از روزهای طوفانی ، دیدنی می‌شود.

 

امی در روزهای طوفانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۴

لئوی عزیز

کتابم ناگهان ریتم دردناک و اسفباری به خود می‌گیرد؛ جوری که زیاد نمیتوانم ادامه‌اش دهم اما من مازوخیست لجبازی هستم.و موزیک‌های انتخابی اسپاتیفای هم نت‌های غم‌انگیزی دارد.همانطور که Discover weekly این هفته را هم‌زمان با خط به خط کتابم پیش می‌برم روی موزیک Alone از موزیسین ایرانی، شاهو شگرف، استپ می‌کنم.قلبم خالی می‌شود.روحم سیخ سرجای خودش می‌نشیند. دلم می‌خواهد این غم ادامه پیدا کند...یک‌جورهایی فکر می‌کنم این غم ساختگی تو را می‌تواند با تار و پود غم‌های واقعی سازگار کند. به هرحال خبر بد میم ، شیمی درمانی دوباره‌اش ، بالا رفتن تومور مارکرش ، و انتظار برای جواب MRI مغزش ، یک غم اساسی به زندگی خوشحال این روزهایم اضافه کرده. من هربار بعد از این خبرهای میم ، طوری از زندگی فرار می‌کنم که خنده‌دار است.همه‌چیز را طولش می‌دهم. فکر میکنم دارم زمان می‌خرم برای جبران اتفاقات غیرقابل‌انکار. این بار به همه‌چیز خیلی خوشبین هستم.حتا وسط این سیاهچاله‌ی بزرگ.قلبم از وسط دو نیم شده‌است و می‌خندم.بخاطر نگرانی برای همه‌چیز روح آسیب‌پذیر در حال ترمیم‌ام ،جراحت‌های جدی برداشته اما من دیوانه‌وار می‌خندم...!این نامه اما اصلا غم‌انگیز نیست. پر از امید برای معجزه‌ای است که احتمال وقوعش را صفر نمی‌دانم...من حرفه‌ای در روزهای سخت ، خوب بلدم چطور همه‌چیز را کنترل کنم و انگار این مهارت سخت را که به قیمت جوانی‌ام تمام شده ، باید ضمیمه‌ی رزومه‌ام کنم. دوباره به کتابم باز خواهم گشت و فضای داستانی تلخش را تحمل خواهم‌کرد. فقط ، به گرد جادویی‌ات نیازمندم.

 

امی تو ، مخترع غم‌های ساختگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸

لئوی عزیز

من هرچقدر بزرگ‌تر شوم ، توی بیست و دو سالگی‌ام مانده‌ام.قلبم را در آن روزها رها کرده‌ام و دوباره به زمان برگشته‌ام.و حالا هرچقدر شمع‌هایم بیشتر شود احساس نمی‌کنم که چیز زیادی تغییر کرده‌است.بیست و هشت‌سالگی را با بدن‌درد و کوفتگی شدید پس از دوازده‌ساعت کوهنوردی آغاز می‌کنم.با تولد کوچک و نمادینی که توی جان‌پناه «امید» برایم گرفته‌شد.(امید؛شاید این هم یک نشانه‌ است.)با پوست سوخته‌ام ، با اتاق کمی نامرتبم ،با لبخند عمیقم توی آینه ، با امیدها و آرزوهایی که این بار قرار است برایشان جنگیده‌شود به استقبال یک فصل دیگر از زندگی خواهم رفت.خیلی امیدوارم به روزهای بعد از این؛ به اتفاقاتی که قرار است مسیر زندگی‌ام را به طرز شگفت‌انگیزی تغییر دهند...

از عشق هم شفا یافته‌ام ؛ که در لحظاتی که اهمیت چطور زیستنم برایم زیاد است آ به کمکم می‌آید.برایم آفتابگردان می‌خردو لبخندم طور دیگری عمیق می‌شود.توی کافه‌ی کوچکی که برایم جدید و جالب است تولدم را با دوست‌هایش جشن میگیرد.کیک کوچکم ، گل‌های زیبایم ، لبخند و چشم‌های خندان آ باعث می‌شوند تا این‌بار دیگر از روزهای تولدم به تاریکی اتاقم فرار نکنم.آخر شب هم میم با کیکی دیگر سوپرایزم می‌کند.خوشحالم می‌کنند. خوشحالی‌ام سرریز می‌شود.نه لطفا... بزرگ نشو امی. همانطور کوچک و ساده بمان. همینطور از معمولی بودن لذت ببر.بیشتر لذت ببر از دنیایی که پیش می‌رود و لحظاتی که احساس میکنی خوشبختی همینجاست!کمی مصمم‌تر و کمی شجاع‌تر از همیشه پیش برو. احساس عجیبی به من می‌گوید این فصل از زندگی با همه‌ی فصل‌های قبلی فرق می‌کند.

 

امی کوچک متولد‌شده

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۰۴

ذوق بیدار شدن برای روزهای کوهنوردی ، برابری می‌کند برایم با ذوق اردوهای مدرسه.همه‌چیز را برداشته‌ام.لباس‌هایم را آماده کرده‌ام. پف موهایم را با اتو سروسامان داده‌ام.چیزی نمانده‌است تا صبح ؛فقط باید چشم‌هایم را ببندم و به مصدر آرام‌بخش خوابیدن فکر کنم و بلافاصله چیلیک ؛صحنه‌ی بعد ، لحظه بیدار شدن فرا برسد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۵۳