لئوی عزیز
به یاد سالهای دورتری که برایت نامه مینوشتم ، به یاد رسم قدیمی خودم ، پاییز را جشن گرفتهام.تا ساعت ده صبح خوابیدهام.قرارم را با آ و دوستهایش کنسل کردهام.کمی آشپزی کردهام. و قهوهی بعدازظهرم را در شلوغیهای غروب آخرین روز تابستان با ا نوشیدهام.حالا مراقبتهای پوستیام را انجام دادهام و کتاب نصفهام را به جاهای خوبی رساندهام.قبلترها عادتم این بود که هرکتابی که دستم است را تا ساعات آخر تابستان تمامش کنم و پاییز را با نویسندهای جدید و ترجیحا محبوب آغاز کنم اما حالا دیگر سخت نمیگیرم.همین که چیزی برای خواندن دارم خوشحالم.نور کم و زرد اتاق حس همیشگی پناهگاه را به من منتقل میکند.چیزی تا پاییز امسال نماندهاست.قلبم برای باران و برگهای خشک و زرد شدهی خیابان انقلاب تا ولیعصر بیقرار است.برای غروبهای بنفش بعدازظهرهای بعد از سرکار.باید روزهای خوبی باشند که اینطور بیصبرانه منتظرشان هستم.امیدوارم که اینطور باشد.
امی در آخرین ساعات تابستانی