من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

لئوی عزیز

گزگز پاهایم زمانی که شیب کوچه‌های پیچاپیچ شهر را بالا می‌روم ، زمانی که بدوبدو خودم را به قطار پنج و سی دقیقه و از آن طرف شش می‌رسانم ، زمانی که لابه‌لای جمعیت دست خود منزوی و گوشه‌گیرم را میگیرم و با خودم می‌کشانمش تا گم نشود ، یعنی خیلی بزرگ شده‌ام.تو که می‌دانی چقدر از این پروسه‌ی طولانی و تدریجی اما ناگهانی بزرگ شدن متنفرم.حالا چرا دارم ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آورم؟؟دارم شبیه‌شان می‌شوم.اما نه.من توی سرم با خودم حرف می‌زنم.توی سرم با خودم مسابقه می‌گذارم.قرار است بدوبدو بروم خانه تا کمی زودتر لیوان بزرگم را پر از مزه‌ی چای گس کنم و توی نور زرد رنگ و کم‌رنگ اتاق بنشینم . می‌دوم تا بیشتر خانه باشم.تا خودم را برای شب نشینی‌های تک‌نفره‌ام زودتر آماده کنم.حالا که پاییز نزدیک است دلم می‌خواهد این‌چیزها را بیشتر احساس کنم.سرم طبق معمول بالاست.دنبال تکامل ماه در گوشه‌به‌گوشه‌ی آسمان می‌گردم.و در نهایت زمانی که از در مترو بیرون می‌آیم بالای آن ساختمان بلند می‌بینمش.بهت گفته بودم چقدر آسمان‌های پاییز را دوست دارم؟رنگ و حسش با همه آسمان‌های دیگر فرق دارد.حالا برای خودم دلخوشی جمع می‌کنم.دلخوشی‌های ریز و درشت.توی شرکت با هیچکس دوست نیستم.آدم‌هایش رهگذرند.هیچکدام به درد دوستی مدام نمیخورند.هنوز هم مشکلم این است که دوست‌های کمی دارم.مشکلات زیادی دارم که با آن‌ها دست‌و پنجه نرم می‌کنم.حملشان می‌کنم و طاقتشان می‌آورم.دردهای فراوان‌تر زیادی دارم.از کابوس‌های هرشبم می‌گویم.کابوس‌هایی که شبی چندتا به من حمله‌ور می‌شوند.و صبح‌ها با تنی زخمی راهی‌ام می‌کنند.چه قدر بیهوده زندگی می‌کنم.چقدر امیدوارانه در این نمودار که شیبش زیادی منفی است جا خوش کرده‌ام.یک نفر ، یک امید تازه‌ی بی‌نهایت ، یک اتفاق ، به چیزی فراتر از روزمرگی نیاز دارم.

گفته بودم که عاشق اشعه‌های بی‌رمق خورشید در پاییزم؟این چیزها را فقط به تو می‌گویم.حالا برای گفتن این چیزها خیلی شب است.باید دوباره پلک‌هایم را ببندم.دارم به کابوس‌ها نزدیک می‌شوم.کاش دست‌هایت اینجا بود و به وقت این رعدوبرق‌های شبانه دورم حلقه می‌گشت.بوی باران خاک خورده توی مشامم می‌پیچد.سپاس‌گزارم؛ حتا می‌توانم بخوابم از این زندگی که اینقدر گم است و پیداست ، دیگر بیدار نشوم.مرا برای بعدا صدا بزن.حالا خیلی دیر است برای این مهملات.خیلی دیر...

 

امی در حال دویدن برای قدری زندگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۰۸

هیچوقت اینقدر مطمئن نبوده‌ام در رابطه با آدم‌ها؛ دوری از آ برای من محال است.چیزی در خودش دارد که نمی‌توانم از آن بگذرم و تا به حال در آدم دیگری آن را حس نکرده‌ام.او برای من لئوی واقعی بود.لئوی غریبه با نامه‌های الکترونیکی در قرن بیست و یکم.کسی که روحش از هیچ‌چیز خبر ندارد.خودش بود؛ با همان نقص‌های آدمیزادی‌اش. یک انسان معمولی که از قضا، شبیه به آدم گمشده‌ی من است.برای همین میم(دوست) شاید راست می‌گفت که این قصه اینجا تمام نمی‌شود.توی خواب‌هایم به صورتش دست می‌کشم.تیزی ریش‌های همیشه نیمه‌کوتاهش ، نامرتب‌بودن و شلختگی موهای صافش ، همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد.دست‌هایش گرم است.نمی‌دانم کجا هستیم.در حال فرار از چیزی دستم را گرفته و می‌دویم.حتا موقع دویدن هم برمیگردم و با تردید غیرقابل انکاری نگاهش می‌کنم.خوشحال می‌شوم از واقعیت آن لحظه. ناگهان نور از پشت پلک‌هایم چشمم را می‌زند.ساعت هشت صبح است.همه‌چیز خواب بود.

گوشی ام را چک می‌کنم.امروز را مرخصی گرفته بودم تا میم را ببریم سفر.اما میم بیمار‌تر از این است که بتواند.دنیا با من دارد خیلی بد تا می‌کند اما من خیلی صبور شده‌ام.حالا به غیر از نگرانی از بابت میم دلتنگی بی‌اندازه‌ی خودم هم اضافه گردیده‌است.آن روز که با اسنپ از سرکار به خانه برمی‌گشتم ، آن روز که پشت دودی عینک، گریه‌هایم را رها کردم و دیدم نمی‌شود یک بغض سنگین را با چند قطره اشک سروتهش را هم آورد ، پس جلوی همه‌چیز را گرفتم تا سیل نیاید و همه‌چیز را خراب‌کند.آخ که آدم باید خیلی بی‌پناه باشد که جایی ،‌که وقتی برای اشک ریختن و سوگواری نداشته باشد! چه روزهای سختی را گذرانده‌ام در این یک هفته!...آن روزهایی که سرکار رفتن برایم مرگ‌آور بود... با قلبی که همه‌جایش زخمی و تکه‌تکه است، آلارم را برای صبح خیلی زود تنظیم می‌کردم و گیج و خسته _با یک جفت هندزفری که صدای جهان پیرامونم را برای ساعتی هرچند کوتاه خاموش می‌کردند_ راهی می‌شدم.چقدر سختم است که یک نفر از دور حواسش به روزم نباشد و مثل چند روز گذشته که صورتم را با مواد شیمیایی سوزانده بودم قربان صدقه‌‌ام نرود و سنگینی روزم را سبک نکند.عادت کرده‌بودم به این جزئیات مهم اما کوچک.نباید آدم منطق را قاطی احساساتی کند که می‌داند دیگر مثلش را پیدا نخواهد‌کرد.یک نفر بیاید و یقه مرا بگیرد و با من دعوا کند که چرا ادای آدم‌های منطقی را درمیاورم من که همیشه با قلبم زندگی کرده‌ام! اصلا آدم بی‌قلب چطور می‌تواند از پس کارهایش بر بیاید؟! تمام این هفته را در شوک شدید خالی شدن و تهی‌شدن از هرچیز سپری کردم. من ِبی‌حوصله‌ی عصبی ، من ِصبور در متروها با آدم‌های زامبی‌شکل ، من ِبا آن نگاه غریبانه در آینه‌ی تاریک سرویس بهداشتی شرکت ، من ِبی‌هیچ انرژی مانده در تنم ، من که استخوان دردم به خاطر دلتنگی‌ام بود ،که قلبم سرش درد می‌کرد و روحم تکه‌تکه شده‌بود ، من ِ بی‌پناه بعد از آ ، که دوست‌های کمی دارم ، که حرفم با کسی نمیاید ، که سکوت با من عجین‌تر است تا کلمه ، اعتراف می‌کنم به احساساتم. و حالا مطمئنم از وجودشان.تا مرز نداشتن رفتم و حالا بی‌قلبم.

بی‌قلب شدن در حالیکه هنوز هم عشقی وجود دارد ، ترسناک است.من حالا آدم قابل اعتمادی برای این رابطه نخواهم بود.برای همین سکوت کرده...برای همین ترس را می‌شود از او فهمید ...برای همین چیزهاست.برای همین دیوانگی‌های تمام ناشدنی من است.من که یک بام و دوهوا هستم.من که تصمیم‌هایم را ناگهان براساس منطقم می‌گیرم و خودم قلب خودم را محکوم می‌کنم. کاش یک نفر محکم‌تر یقه‌ام را بگیرد و از‌من بپرسد دارم با زندگی‌ام چه می‌کنم؟!!

 

امی بی‌منطق احساساتی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۳

و قصه‌ی ما هم ناتمام ماند آ ... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۴

لئوی عزیز

شاید اشکال از ذهنیت من باشد که اینطور انتظار دارم از زندگی و از آدم‌هایی که اصطکاک حضورشان گاهی می‌تواند دلخورم کنند از رابطه.اول از همه ، اینطور برایت خلاصه می‌کنم درد و غم این چند روز گذشته‌را ؛ تولد میم بود اما میم را در بیمارستان بستری کرده‌بودیم.من با حال خرابم صبح‌ها را تا شب مقاومت می‌کردم و شب‌ها با فکرهای پراکنده‌ام به خواب می‌رفتم.اما بلخره کابوس این‌چندوقت تمام شد و میم مرخص شد.پایدار بودن حال میم آنقدر با روحیه‌ی من رابطه‌اش مستقیم شده که باورم نمی‌شود.حالا اگر چیزی بخورد و حالش خوب باشد ، اگر آن روز بیشتر پیش ما بشیند و نخوابد ، اگر بیشتر بخندد ، اگر بیشتر حرف بزند و شبیه آدم‌های معمولی باشد من می‌توانم از خوشحالی این اتفاقات روی ابرها پرواز کنم اما وای به حال آن روزهایی که هیچ‌چیز نمی‌توانست بخورد و بعد از هربار بد شدن حالش گریه می‌کرد. به هرحال این روزهای سخت من ، این چالش پایان پذیری که روزهای آخرش هست ، این همه غم که از ابتدای سال تا حالا دارد کش دار می‌شود جزئی از زندگی است. دارم یاد می‌گیرم چطور وسط همه‌ی این ریخت‌وپاش‌ها و سردرگمی‌ها چیزهای خوشحال‌کننده کوچک پیدا کنم.

فعلا تنها دلخوشیم رابطه برقرار کردن با آدم‌های شرکت است. با آدم‌هایی که شبیه منند و شبیه من نیستند. درگیر بودن و تمام کردن کارهایی که به من سپرده می‌شود ، نوشتن یک خط دیگر با مربع کنارش توی کاغذ کوچکی که به گیره یادداشت‌هایم اضافه می‌شود و در آخر تیک انجامشان را زدن ، برایم لذت زیادی دارد. با خودم فکر می‌کنم بد نیست اگر امسال را بیشتر از همیشه کار کنم و فقط همین یک بار را خارج از ذهنیتم که می‌گوید تعادل کار و زندگی را نباید بهم زد ، مشغول باشم.این مشغولیت زیاد شب‌ها را برایم شبیه به مأمن امنم می‌کند.من که حالا ددلاین همه‌ی کارهایم را گذاشته‌ام ساعت یازده شب ، طوری از هر لحظه‌ام استفاده می‌کنم که ثانیه‌ای هم هدر نمی‌رود.دیسیپلین و برنامه‌ریزی‌های فکری‌ام را که از بابا بیشتر به ارث برده‌ام اینجا به کارم می‌آید.مدام در تکاپوی بالانس کردن همه‌چیز هستم.اما از زندگی عشقی و عاطفی‌ام زیادی عقب مانده‌ام. به آ نمی‌رسم. وقت حرف زدن با آ را ندارم و برای همین رابطه‌مان کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود.بعد از سه هفته امروز دیدمش.برایم کتاب میخرد.یک عالمه سیگار می‌کشد.دستم را محکم در دستش می‌گیرد و قلبم را گرم می‌کند. خب حالا فکر می‌کنم برای شروع این هفته انگیزه‌ام بیشتر شده‌است.عشق معجزات زیادی برای من می‌کند اما من فراموش‌کارم و گاهی همه‌چیز یادم می‌رود.تنها در جبران تمام این‌چیزها می‌توانم ممنون باشم از سرنوشت و تقدیری که اینطور رقم خورده‌است.من برای همه‌چیز این زندگی سپاس‌گزار مانده‌ام ؛ هنوز و احتمالا همیشه.

 

امی پس از یک موج از سرگذرانده‌ی دیگر

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۴۱