من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸۳ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

آدم‌ها عجیب‌اند.تکنیک های کثیفی برای ادامه‌ی بقا دارند که مرا شگفت زده می‌کند. آدم‌ها ، آدم‌فروش ، دورور ، متظاهر و دروغگو‌اند. حالا مرا به جرم عشقی که گناه نیست محاکمه می‌کنند. صدایم می‌لرزد....همه‌چیز را انکار می‌کنم...به ناخن‌های قرمز و مشکی جدیدم خیره می‌شوم و جسارتم را ذره ذره جمع می‌کنم.حرف‌هایم را ، همه‌شان را به زبان می‌آورم...فکر میکنم دارد همه‌چیز اشتباه پیش می‌رود.... دکتر روبه‌رویم نشسته‌است.استراتژی‌ش این است که مرا در موضع ضعف قرار دهد. از قیافه‌ بی‌حال و مریضم ، از سنم که نزدیک به سی سال است ایراد می‌گیرد. به من می‌گوید وفاداری را بلدم؟؟بعد از کلکسیون انواع دخترهایی که می‌شناسد حرف می‌زند.می‌توانم عق بزنم و اتاق را ترک کنم اما می‌مانم. با پوزخندی که روی لب‌هایم هست . با حقیقتی که من می‌دانمش و او فقط می‌تواند برای فهمیدنش استراتژی‌های زبانی‌اش را رو کند. می‌گویم نه!من با آقای ا رابطه ندارم. بعد توی دلم می‌گویم اصلا به شما چه مربوط؟! دکتر به من می‌گوید متاسف است که سقف آرزوهایم کوتاه است. لابد آقای ا را می‌گوید و سقف بلند آرزوها شاید خودش است که حالا دیگر فهمیده‌است جریان از چه قرار است و دوباره نمی‌تواند حرف‌های زننده‌ش را تکرار کند. از آدم‌های ضعیف و کوچک همیشه در هراس بوده‌ام و حالا به من ثابت شد که برای کارهای کوچک دست به چه اعمالی می‌زنند و لحظه‌ای فراموششان می‌شود انسان بودن شبیه این نیست. از حاشیه‌های این شرکت در عذابم و هم‌زمان، هیچ‌چیز اندازه‌ی اینجا حالم را خوب نمی‌کند.چطور می‌توانم از این حرف‌ها دور بمانم ، کارم را انجام بدهم و روزم را تمام کنم؟ به من توهین می‌شود ... به من می‌گوید رفتارم را اصلاح کنم و احتمالا کرم از خود درخت است .... به من می‌گوید قبافه‌ام مظلوم و غلط‌انداز است اما در واقعیت چیز دیگری هستم. از واژه‌ی قالتاق استفاده می‌کند و من با بزرگ‌ترین نقطه ضعفم تنها می‌مانم و بغض می‌کنم. چون فقط خودم می‌دانم که در چه موقعیت‌هایی تا به حال بوده‌ام و دست از پا خطا نکرده‌ام و خواستم ساده و پاک باقی بمانم. بغضم را هدف قرار می‌گیرد. سیگارش را روشن می‌کند. از او متنفرم.از قدرتی که به او بخشیده‌اند تا آدم‌ها را بابت احساسشان تحقیر کند. ع (همان آقای ا) تنها کسی‌ست که مرا به زندگی وصل می‌کند.حال خوب الانم را مدیون احساسات او هستم که مرا ترمیم کرد و همچنان نگران حال من است. از پول و آدم‌های قدرتمند متنفرم که می‌توانند دنیا را باب‌میل‌شان بچینند و کسی حق مقابله ندارد. راستش من اینطور بزرگ نشده‌ام و مخالفتم را در همچین موقعیت‌هایی به صورت بلند باید اعلام کنم.حالا برای ادامه دادن در اینجا باید صبور بمانم. شاید در نهایت همه‌چیز در شرکتی که عاشقش هستم تمام شود اما دیگر هیچ چیز آنقدرها مهم نیست:) آخر من قید همه‌چیز _جز عشق_ را می‌توانم بزنم.

 

امی قوی در شرایط حساس

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۴۳

هنوز خاطرات می‌توانند مرا تا سرحد دیوانگی ببرند.چیزی کمر‌نگ نشده...

برایت ، برای آرامش همیشگی زین پس‌ت دعا می‌کنم.برای خوشحالی‌های مدامت ، حالا که پیش خدا هستی دعا می‌کنم و گاهی قطره اشک کوچکی از چشمم پایین می‌چکد.عیبی ندارد عزیزکم.من به این گریه‌های مزاحم عادت کرده‌ام.خودت را ناراحت نکن. اینجا هروقت ابرها طرح‌های جالبی در آسمان می‌سازند می‌گردم تا تو را میانشان پیدا کنم.غروب‌ها مرا یاد تو میندازد که غروب را دوست داشتی بخاطر همان خاطره‌ات که تعریف می‌کردی...در کلینیک دکتر....یادت هست؟ شازده کوچولوی همیشه محبوب و موردعلاقه‌ام حالا برایم یادآور توست که همیشه برایم شازده کوچولو انتخاب می‌کردی...اما خودت هم شبیه‌ش بودی...از سیاره‌ای دیگر آمدی و حالا فقط اسمت ، یادت و خاطره‌ات برایمان مانده... دوباره شنبه است...دوباره بغض روی بغض می‌آورم تا سنگینی صبح‌های شنبه را هضم کنم.دلم برایت تنگ شده و این احساس بی‌پاسخ‌ترین حس روی زمین تا ابد می‌ماند....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۱۷

نبودن کسی که همیشه موجودیتش برایم بدیهی‌ترین بود ، حالا دارد شبیه به زخمی می‌شود که تازه‌ است و دارد کم‌کم خشک می‌شود.زخمی که روی صورتت افتاده و میدانی که جایش هیچوقت قرار نیست خوب شود. دلتنگی ، بی‌قرار شدن برای خاطر‌اتی که در شهر راه می‌روم و تازه می‌شوند ، برای تو ، تو که نمی‌دانم روح شدی ، درخت شدی ، ستاره شدی یا در جسم دیگری حلول کرده‌ای ، حس گم‌گشتگی زیادی به من می‌دهد.انگار که موقعیتم را در زندگی گم کرده‌ام.انگار که از همه‌چیز دست شسته باشم.اما نبودنت آنقدر ضربه‌ی هولناکی بود که توی خواب‌هایم هم نیستی.توی خوابم میدانم که تو دیگر برنمی‌گردی.توی خوابم تو مرده‌ای و دوباره من سرخورده‌تر از بیداری‌هایم ، با این حقیقت تلخ باید کنار بیایم. میم عزیزم! همه‌چیز بدون تو زیر هاله‌ی خاکستری رنگ می‌گذرد و دیگر هیچ‌چیز اهمیت ندارد.

بعد از تو از یک رابطه‌ی شکست‌خورده‌ای که فکر می‌کردم مرهم باشد ، اما تنهایی‌ام را تشدید می‌کرد دل کندم. و طوری بیرون زدم که باورم نمی‌شد من همان آدم احساساتی‌ای بودم که فکر می‌کردم دل‌کندن از او سخت‌ترین کار دنیا باشد. اما راحت بود. میم عزیزم بعد از تو هیچ چیز اهمیت ندارد. بعد کم‌کم آدمی آمد که همیشه بود ، در تنهایی‌های سنگین بعد از شرکت ، در سکوت‌های کسل‌کننده پشت چراغ قرمز ، کسی که به او می‌گفتم امروز روی مود خوبی نیستم و مرا مجبور می‌کرد که حتما مرا ببیند ، کسی که ساعت ده و نیم شب بخاطر دلتنگی‌هایم آمد تا مرا ببیند ، کسی که می‌توانم در کنارش بی‌هراس، خود بی‌حوصله و ساکت و افسرده‌ام باشم.قلبم ، انگار دوباره بی ترس از چیزی خودش را به دست این آدم غریبه اما آشنا با تمام جزئیات روحی من سپرده‌است. قلبم هنوز توی سینه‌ام است و جایی نرفته‌است ، دارم با او اعتماد کردن به آدم‌ها را دوباره مرور می‌کنم ، دارد مرا شفا می‌دهد و زندگی‌ام را هل می‌دهد. آدم‌ها اهمیتشان را بعد از تو برایم از دست داده‌اند و اگر کسی اینطور در روزهایم پررنگ است چیز عجیبی است حتما.

روزهایم در شرکت می‌گذرد و رفتارهای عجیب آقای دکتر حواسم را از روزمرگی پرت می‌کند.با خودم می‌گویم مگر می‌شود یک نفر آنقدر بی‌پروا ....؟! با خودم می‌گویم دارد شبیه فیلم‌ها می‌شود. اما عین ، همان آدم جدید هوایم را دارد. نمی‌گذارد اتفاق بدی بیفتد. همه‌چیز جوری پیش می‌رود که کمتر حوصله‌ام از زندگی سر برود.

میم ، میم عزیزم ، هرجا بروم ، هر اتفاق عجیبی که در زندگیم میفتد ، هر قهقهه‌ی ناگهانی‌ام ، هر شب به یادماندنی بعد از تو که سپری می‌شود ، وقتی به پناهگاه می رسم گریه‌هایم برایت شروع می‌شود.من تو را همیشه‌ی همیشه در ذهنم نگهت داشته‌ام. تو همان رقص سایه برگ‌های درخت کهنسال پشت پنجره آزمایشگاهی. تو نور تیز و تند بهاری . تو ابرهای در حال حرکت توی آسمانی ، تو برایم تمام اشکال مختلف ماهی. همیشه هستی اما دستم به تو نخواهد رسید.

 

 

امی در سایه‌سار بی‌پناه زندگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۹

میم عزیز

در انتخاب کلماتم ، وقتی که به چشم‌های آدم‌ها نگاه می‌کنم ، پیشرفت چشمگیری داشته‌ام و این ناشی از درد بزرگ قلبم است.انگار می‌توانم کلمات را از هم تشخیص دهم و انتخاب کنم بار سنگینی کدام یک بیشتر است.خیلی عوض شده‌ام؛آدم بهتری شده‌ام یا بدتری بعد از تو؟! نمی‌دانم....فقط خوشحالی‌هایم تایم کوتاهی با من همراهند و غم‌هایم همیشگی‌تر شده‌اند.فقط یک دوست جدید صمیمی را به حلقه کوچک دوستانم اضافه کرده‌ام که خیلی هوایم را دارد.کسی که می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد و وقت‌هایی که برای تو دلتنگم ، مرهم می‌شود. آدم‌های دیگر چون مرا بلد نیستند کلافه‌ام می‌کنند. دلم نمی‌خواهد بیشتر از یک ساعت ببینمشان. چون دیگر بعدش تو نیستی که برایت همه‌چیز را موبه مو تعریف کنم. خیلی جای خالی‌ات در قلبم مرا از زندگی خالی کرده. درد نمی‌کند اما فشار عجیب و همیشگی‌ای همیشه روی قفسه سینه‌ام است که می‌دانم برای توست. زندگی برایم خواب‌های عجیبی دیده‌است.بعد از تو از هیچ‌چیز دیگری ناراحت نمیشوم. درد نبودن تو دلهره‌آورترین تجربه‌ی زندگیم شد.پس نبودن آ که عاشقانه‌هایش فکر نمی‌کردم روزی تمام شود ، اصلا اهمیت ندارد. حالا بهتر میفهمم که کسی را نباید به قلبم راه بدهم. چقدر آدم‌ها تغییر می‌کنند میم . چقدر زندگی بالا پایین دارد.من هنوز هم فکر می‌کنم سنم برای فهمیدن این چیزها کم است. با این وجود اعتمادم به آدم‌ها را از دست نخواهم داد. همه می‌توانند قابل اعتماد باشند فقط من نباید آنقدر همه‌چیز را ساده بگیرم.دلم می‌خواست بودی و دست‌های لاغرت را توی دستم فشار می‌دادم و مثل همیشه بعد از سرکار همه‌چیز را با جزئیات برایت تعریف می‌کردم.این روزها جور عجیبی دلتنگم. ا ، همان دوست عجیبم می‌گوید خوبی؟ می‌گویم خوب می‌شوم. اما دلم میخواست به او بگویم من هیچوقت بعد از آن روز خوب نشدم.یک زخم تازه‌ام که روی خودم را می‌پوشانم اما گاهی از شدت درد همه‌چیز کنار می‌رود و معلوم می‌شوم. قابلیت جدیدی پیدا کرده‌ام ؛ اینکه حتا دلتنگی‌هایم را هم می‌توانم کنترل کنم.دو روز است که می‌خواهم برایت حسابی دلتنگی کنم ، گریه کنم ، عکس‌هایت را ببینم ،.... . اما همه‌چیز را نگه داشتم تا امشب زیر دوش گریه‌هایم را تمام کنم.اما تمام نشدند و هنوز هم مقداری از آن توی چشم‌هایم برق می‌زند.با همین چشم‌هلی برق‌زده‌ی خیس روزهای بعدی را سپری خواهم کرد.با کابوس‌هایی که تمام نمی‌شوند و فقط مرا از بیدار شدن خسته می‌کنند.

کاش بودی‌.....کاش بودی تا این روزها نمی‌آمدند.

 

 

امی با قلبی که حالش خوب نیست

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۵۱

میم عزیز

نبودنت بلدبودن می‌خواهد که من بلدش نیستم.فکر می‌کنم هستی.حتما حالا که ما شمالیم ، تو هم قرار است چند روز دیگر بیایی. اگر روی تلفنم شماره‌ی تو نمیفتد شاید باهم دعوایمان شده. اگر چیزی ته ته ذهنم فشرده و مچاله شده‌است ، اهمیت ندارد ؛ لابد یکی از همان خاطرات توی سروکله‌زدنمان است. اما تو انگار واقعا نیستی.دیگر هیچکس هیچکس نیست که اسمش متین باشد و اسم مرا طوری صدا کند که آدم دیگری صدا نمی‌کند.هیچکس نیست برای خریدهای اینترنتی‌اش از من نظر بپرسد و در آخر همه خریدهای خودش را به من بدهد.مرا ببخش برای شمال آمدنم ، برای فرار از حرف آدم‌هایی که رفت‌و‌آمدشان به خانه‌مان زیاد شده و مدام موقع خداحافظی صدایشان را آرام می‌کنند و به من می‌گویند باید قوی بمانم و حواسم را بیشتر جمع کنم. حالم از این حرف‌ها بهم می‌خورد.برای همین آمدم اینجا.زودتر از مامان‌اینا آمدم و تو را توی قلبم ، در امن‌ترین نقطه‌اش گذاشته‌ام و با خودم هرجایی که می‌رفتم می‌بردمت. راستش اصلا دلم نمیخواهد قوی باشم. در نسخه‌ی ضعیفم بیشتر خودم هستم. واقعا ضعیفم ، واقعا قلبم سفت شده‌است و نفس کشیدن برایم دشوار. چرا پس همه توقع دارند که قوی و محکم بمانم؟ آدم‌های به دردنخوری که هیچکدامشان آن روزهای سخت تو و من را ندیدند چرا باید به خودشان اجازه بدهند که به من بگویند چطور باشم و نباشم؟؟

 

اینجا هر چیزی را که میبینم یاد تو میفتم.یاد تو که همیشه دلت میخواست اینجا بمانی.حالا پایم را روی پله‌ها که می‌گذارم حضور تو را در طبقه بالای اینجا حس می‌کنم.میگفتی اینجا آرامش خاصی داری. لیلی ، نان سحر ، مغازه‌ای که پارسال پیدایش کرده‌بودی ، آلاچیق رو به زمین کیوی‌ها ، .... همه و همه مرا یاد تو می‌انداخت.ببخش که این بار تو همسفرم نبودی ولی آمدم.

 

قلبم پر از شن و ماسه‌های این سفر شده .تکانده نمی‌شود.با خودم همینقدر سنگین آوردمش و سنگین‌تر قرار است برگردانمش.چون تو اینجا نیستی.چون دلتنگ تو هستم و تو هیچ‌کجای دنیا نیستی.اصلا فکرش را هم نمی‌کردم بخش عمده‌ی تنها ماندنم در نبود تو خودش را نشان بدهد.آخر هیچکس نمی‌تواند ،آنطور که تو توانسته بودی، خلا تمام زندگی‌ام را پر کند. احساس می‌کنم برایت خواهر خیلی بدی بودم.اگر از آن بالا مرا میبینی به من بگو که همه‌چیز این زندگی چقدر می‌تواند مسخره تمام شود. حالا که اینطور در آسمان‌هایی ، و من اینطور دلتنگ و همچنان در جستجوی توام ، احساس میکنم حالا یک فرشته‌ی نگهبان دارم. تو ! تویی که همیشه حواست به همه‌چیز بود. تویی که اگرچه پر از درد بودی اما می‌خندیدی. دلم می‌خواست جایمان عوض می‌شد. دنیا طور دیگری رقم میخورد و حالا اینطور در خودم درمانده و تنها نمی‌شدم. پلی‌لیست جدیدی به اسمت درست کرده‌ام و تمام موزیک‌هایی که می‌توانم با آنها تو را تجسم کنم اد کرده‌ام. دلم میخواهد همه‌جا با من باشی.درون گوشم ، درون تک‌تک گلبول‌هایم ، در خیالم هرجا می‌روم یک جا تو را قرار می‌دهم که تنها نباشی.یک‌جوری زنذگی‌ام بدون تو خالی مانده که اگر دنیای دیگری در کار باشد ، حاضرم همه‌چیزم را بدهم تا دوباره تو خواهرم بمانی.کاش این روزها هیچوقت نمی‌آمدند.

 

امی ، تنهاترین آدم روی زمین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۰۹

میم عزیز

کلافه‌کننده‌ترین سوال این روزهایم این است:«تو کجایی؟»

جواب این سوال را پیدا نمی‌کنم.سعی ‌می‌کنم تو را در آسمان‌ها ببینم ، در خواب‌های پریشان و آشفته‌ام. تو را پشت پلک‌های تاریکم می‌یابم؛در تصورات و خیال‌هایم.فرض می‌کنم آن دخترک سرسخت که همیشه برایم به صورت پیش فرض الگوی زندگی و پناهگاه نامرئی‌ام بود توی ترافیک چمران بالای آن ساختمان نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد. یا صبح‌ها روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته و مثل هربار که آنجا می‌نشست سرش را روی دستش خم کرده.تو را بین لایه های میانی قلبم یافتمت. آنجا که با هر دم و بازدم چیزی از تو به خون‌هایم پمپاژ شد و چشمم را خیس کرد.تو همان ماه توی آسمان این روزها بودی متین. تو حس ناگهانی مردن ، لابه‌لای ازدحام جمعیت این آدم‌ها بودی.تو سرمای همیشگی توی بدنم هستی.تو بغض هرروز توی اسنپم هستی.تو گم‌گشتگی آخرسالم هستی.تو تمام من شدی و توی فکرم ، در تمام سلول‌های بدنم تکثیر می‌شوی.باید دوباره بخوانمت.باید از نو تو را شروع کنم.دلتنگی وسعت‌های متفاوتی دارد و تو بیشترین آنی....

 

امی همیشه دلتنگ

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶

لئوی عزیز 

زندگی با من سر شوخی‌اش را باز کرده؛

میم را یک ماه است از دست داده‌ام و قلبم خالی‌تر از همیشه است.خانم دکتر یا همان شین مهاجرت کرده‌است و شرکت حالا با خانه برایم فرقی ندارد.و آ .... رابطه‌ی سه ساله‌ام با آ تمام شده و بلاتکلیفی عجیبی را از سر می‌گذرانم.

احساس میکنم همه رهایم کرده‌اند و حالا نوبت من است که تنهایی به همه‌چیز زندگی‌ام رسیدگی کنم.پشتوانه‌های مهم زندگی‌ام در جنبه‌های مختلف را از دست داده‌ام و حقیقتا افسردگی تا به حال آنقدر به من نزدیک نبوده که حالا هست.دست در دست من صبح‌ها در کنارم خوابیده ، با من به شرکت می‌آید ، در تمام قسمت‌های روزم حضور سنگینش را حس می‌کنم. به آقای ا در شرکت می‌گویم هرچقدر ناراحت‌تر هستم بیشتر می‌خندم.می گوید می‌داند.همان لحظه افسردگی از دور به من چشمک می‌زند.

دلم برای این همه بی‌پناهی‌هایم می‌سوزد.دلم برای خودم وقتی که کنار قبر میم آنطور مچاله نشسته‌بودم (به یاد روزهایی که کنار تختش توی اتاق می‌نشستم ، درست در همان زاویه سمت راستش) ، دلم برای گل‌هایی که روی سنگ قبرش پرپر می‌کردم و قلبم هم با آن‌ها ریش ریش می‌شد می‌سوزد.

انگار حالا نوبت من است.همه‌چیز زندگی‌ام از تعادل خارج شده‌اند تا داستان من شروع شود.تا ببینند چطور دوام می‌آورم.اما به من کسی یاد نداده‌بود که کدام غم را در کدام قسمت قلبم بگذارم که تعادلم حفظ شود؟چطور خودم را سرپا نگه دارم؟و چطور وقت‌هایی که دارم از درد میمیرم ، بگذارم دیگران هم بفهمند!من می‌خندم و همه فکر می‌کنند همه‌چیز خوب است.اما واقعا هیچ‌چیز خوب نیست لئو...

 

امی مستأصل 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۷

برای هرچیزی که فکر می‌کنی درست بود ، خیلی دیر شده‌است.برای بغل‌های طولانی ، برای بیشتر ماندن در اتاقی که او استراحت می‌کرد ، برای روزهای تعطیل را با او گذراندن و بیرون نرفتن‌ها. حالا حتا برای حسرت‌های کوچک هم دیر شده. میخواهم بنویسم تا این غم بزرگ را تکه‌تکه‌اش کرده و سپس هضم کنم.اما چیزی به خاطرم نمی‌آید.فقط خودم هستم و یک دنیا دلتنگی که قلبم را می‌تواند از جا دربیاورد.مفاهیم کلمات و معنای عمیق پشت هرکدام را با رفتن میم بیشتر فهمیده‌ام.و حالا فقط نقابم ، بی روح. بی هیچ احساسی که ذره‌ای به آن تعلق داشته‌باشم.صبح‌ها توی آسمان تاریک گرگ‌ومیش ماه را میبینم و میفهمم حالا وقت نقاب است.برای همین توی شرکت خوشحالم.شین آن روزهای اول گفت تظاهر کن که حالت خوب است.و من تظاهر کردم و فقط حال خودم بدتر می‌شود.اما تظاهر استراتژی خوبی برای پنهان ماندن از توجهات دیگران بود.حالا از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر امی خوشحالی هستم که با غم از دست‌دادن خواهرش به خوبی کنار آمده.از ساعت شش که توی اسنپ نشسته‌ام ، نقابم را می‌اندازم و فقط میم را می‌بینم.میم را حس می‌کنم.حالا امی غم‌زده‌ی ساکت و مغمومی هستم که این غم برای قلبش زیادی بزرگ بود که پوستش از این همه دلتنگی می‌ترکد و هیچ مرهمی نمی‌تواند بهترش کند.شین در شرکت آنقدر کار سرم ریخته تا حواسم از زندگی روزمره پرت شود؛ که یادم برود این روزها چقدر سخت می‌گذرند.بی‌رمق و ناتوان به ادامه‌ی راه فکر می‌کنم. به شین می‌گویم اما خیلی عجیب است که بعد از تمام این‌ها با خدا قهر نکرده‌ام و درست فردای همان روز در دفتر سپاس گزاری‌ام نوشتم: « میم شفا پیداکرد.حالا دیگر برای دردنکشیدن‌های میم سپاس گزارم.» شین لبخند می‌زند و می‌گوید چه کار می‌توان کرد؟ باید به زندگی ادامه داد.فکر می‌کنم احتمالا دارم به زندگی ادامه می‌دهم...

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید
با این همه … دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!

خسته‌ام ری‌را!
می‌آیی همسفرم شوی؟

امی بی‌رمق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۸

لئوی عزیز

فهمیده‌ام مرگ را به چه چیزی تشبیه کنم تا کاملا حق مطلب را ادا کرده‌باشم.مرگ شبیه به ساعت چهار صبح شنبه است ، شبیه صدای گریه‌ی بابا در اسنپ ، شبیه پوست زردشده‌ی میم زیر لحاف سفید بیمارستان ، مرگ شبیه آرامش عجیب مامان است ، شبیه به صدای اصطکاک خشن خرده‌چوب‌های جاروی کارگر بیمارستان در تاریکی گرگ و میش با آسفالت.مرگ شبیه زار زدن‌های بی‌فایده‌ی من بود. شبیه به حس دیر رسیدن همراه با حسرت. مات و مبهوت خیره ماندن به وقت اذان صبح به ملحفه‌ی سفید بر روی جسمی که میم است. مرگ شبیه به این یک هفته‌ی اخیر بود که برای ما به اندازه‌ی یک سال گذشت.

دلم میخواهد قوی‌تر از این حرف‌ها باشم اما معقوله‌ی از دست‌دادن خواهر بزرگ‌تری که همیشه حتا در حالت مریضی هم به من حس پشتیبان و حامی می‌داد چیز دیگری‌است.دنیا خیلی نامردتر از این هم می‌تواند باشد.یادم نمی‌رود چقدر دعاهای هرروزه‌ام جواب نداد.برای شین همان روز نوشتم دیدی هیچکدام نشد؟! حکمت و علت هیچکدام را نمی‌دانم.فقط از همه‌چیز خسته‌ام. از آدم‌ها سیرم. و خوابیدن دیگر جواب خستگی‌های مرا نمی‌دهد.میم را ته قبر دیدمش و فریاد زدم توروخدا برگرد. اما هنوز هم باورم نمیشود.هیچ‌چیز باورم نمیشود.فقط انگار یک خواب عجیب دیده باشم که قلبم مچاله شده باشد ، فقط انگار یک عالمه آدم این چند روز آمدند و رفتند من اما خودم را توی اتاق حبس کرده‌باشم تا از حرف‌هایشان اذیت‌تر نشوم.هنوز هم قلبم مچاله‌است.وقتی کلاه سبز رنگش را که با آن به بیمارستان رفته به قلبم نزدیک می‌کنم.وقتی که آخرین بسته‌ی پستی‌اش درست همان شنبه‌ی نحس می‌رسد. وقتی برای همه‌مان یک چیزی خریده‌است و بعد رفته.قلبم مچاله‌است برای میم قشنگم برای تمام کم‌گذاشتن‌هایی که دیگر نمی‌توانم جبران کنم.که حسرت‌های زیادی توی دلم به وجود آمد و من طاقت این همه احساسات مختلف را نداشتم.با این وجود گاهی هستم تا تسلای خاطر مامان و بابا شوم.گاهی گریه نمی‌کنم که همه بفهمند چقدر محکم ایستاده‌ام و جای نگرانی نیست. اما هیچوقت هیچکس به من یاد نداده‌بود از پس این غم غول‌پیکر چطور بربیایم.هیچکس به من نگفته بود سیاهچاله‌ی قلبی چقدر می‌تواند تو را تغییر دهد و تبدیل به آدمی کند که همه‌چیز برایش بی‌معناست. از مرگ چیزهای زیادی یادگرفته‌ام و قرار نیست حالا حالاها به زندگی برگردم.من قسمت مهمی از خودم را توی قبر سه‌طبقه‌ی میم ، کنار صورت رنگ پریده‌اش جا گذاشته‌ام و از زندگی بریده‌ام.حالا فقط منتظر نشانه‌های میم هستم.منتظر دیدنش در خواب و اینکه ته قلبم آرام بگیرد از خوب بودنش.میم حالا شاید با موهای پرپشت مشکی‌اش در حالی که دیگر دردی آزارش نمی‌دهد می‌دود و می‌خندد و می‌رقصد.شاید حالا از آن بالا برایمان دست تکان می‌دهد.دلم می‌خواهد این‌ها خواب باشد اما متاسفانه واقعیت است.واقعیتی که برای باور کردنش به زمان زیادی نیازمندم.

 

امی در بدترین برهه زندگی‌اش

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۲۵

یعنی آدم می‌تواند تکثیر روحش را در جسم‌های دیگری ببیند؟شین ، یعنی همان خانم دکتر شرکت ، حالا آنقدر به من نزدیک است که فرکانس و هاله‌ی نورش درست می‌تواند شبیه من باشد.من خودم را ، خود به همه‌جا رسیده و همچنان نرسیده‌ام را در او یافتم.او را بغل می‌کنم و حلقه‌ی دستانم تنگ‌تر می‌شود.در گوشش زمزمه می‌کنم« لطفا حالت خوب باشد.» خیال می‌کنم دارم به خود در آینده‌ام این پیام را می‌دهم.

آدم‌های غمگین محبوب من!چقدر دلم می‌خواهد ناجی تمام غصه‌هایتان باشم.کاش می‌توانستم.

شین به من می‌گوید وقتی من هستم دیگر افکار بدش سراغش نمی‌آیند.می‌گوید من شبیه کسی در زندگی قبلیش هستم؛دخترش یا خواهر کوچک‌ترش.

یاد روز مصاحبه می‌افتم؛کنار آقای دکتر نشسته‌بود و با همان جدیت همیشگی‌اش از من پرسید «من شما را جایی ندیده‌ام؟؟چهره شما خیلی برایم آشناست!»

در کافه محبوبم ، توی سکوت به لیوان‌های بزرگ چای‌مان زل زده‌ایم و خسته از یک روز پر از هیجان و پنج‌ساعت باهم بودنمان هستیم. انگار حالا فهمیده‌ایم که چرا اینقدر بهم نزدیک هستیم بی‌آنکه بدانیم دقیقا چرا.

 

امی در کشاکش نزدیک شدن به یک روح آشنا

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۴