من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸۰ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

میم عزیز

در انتخاب کلماتم ، وقتی که به چشم‌های آدم‌ها نگاه می‌کنم ، پیشرفت چشمگیری داشته‌ام و این ناشی از درد بزرگ قلبم است.انگار می‌توانم کلمات را از هم تشخیص دهم و انتخاب کنم بار سنگینی کدام یک بیشتر است.خیلی عوض شده‌ام؛آدم بهتری شده‌ام یا بدتری بعد از تو؟! نمی‌دانم....فقط خوشحالی‌هایم تایم کوتاهی با من همراهند و غم‌هایم همیشگی‌تر شده‌اند.فقط یک دوست جدید صمیمی را به حلقه کوچک دوستانم اضافه کرده‌ام که خیلی هوایم را دارد.کسی که می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد و وقت‌هایی که برای تو دلتنگم ، مرهم می‌شود. آدم‌های دیگر چون مرا بلد نیستند کلافه‌ام می‌کنند. دلم نمی‌خواهد بیشتر از یک ساعت ببینمشان. چون دیگر بعدش تو نیستی که برایت همه‌چیز را موبه مو تعریف کنم. خیلی جای خالی‌ات در قلبم مرا از زندگی خالی کرده. درد نمی‌کند اما فشار عجیب و همیشگی‌ای همیشه روی قفسه سینه‌ام است که می‌دانم برای توست. زندگی برایم خواب‌های عجیبی دیده‌است.بعد از تو از هیچ‌چیز دیگری ناراحت نمیشوم. درد نبودن تو دلهره‌آورترین تجربه‌ی زندگیم شد.پس نبودن آ که عاشقانه‌هایش فکر نمی‌کردم روزی تمام شود ، اصلا اهمیت ندارد. حالا بهتر میفهمم که کسی را نباید به قلبم راه بدهم. چقدر آدم‌ها تغییر می‌کنند میم . چقدر زندگی بالا پایین دارد.من هنوز هم فکر می‌کنم سنم برای فهمیدن این چیزها کم است. با این وجود اعتمادم به آدم‌ها را از دست نخواهم داد. همه می‌توانند قابل اعتماد باشند فقط من نباید آنقدر همه‌چیز را ساده بگیرم.دلم می‌خواست بودی و دست‌های لاغرت را توی دستم فشار می‌دادم و مثل همیشه بعد از سرکار همه‌چیز را با جزئیات برایت تعریف می‌کردم.این روزها جور عجیبی دلتنگم. ا ، همان دوست عجیبم می‌گوید خوبی؟ می‌گویم خوب می‌شوم. اما دلم میخواست به او بگویم من هیچوقت بعد از آن روز خوب نشدم.یک زخم تازه‌ام که روی خودم را می‌پوشانم اما گاهی از شدت درد همه‌چیز کنار می‌رود و معلوم می‌شوم. قابلیت جدیدی پیدا کرده‌ام ؛ اینکه حتا دلتنگی‌هایم را هم می‌توانم کنترل کنم.دو روز است که می‌خواهم برایت حسابی دلتنگی کنم ، گریه کنم ، عکس‌هایت را ببینم ،.... . اما همه‌چیز را نگه داشتم تا امشب زیر دوش گریه‌هایم را تمام کنم.اما تمام نشدند و هنوز هم مقداری از آن توی چشم‌هایم برق می‌زند.با همین چشم‌هلی برق‌زده‌ی خیس روزهای بعدی را سپری خواهم کرد.با کابوس‌هایی که تمام نمی‌شوند و فقط مرا از بیدار شدن خسته می‌کنند.

کاش بودی‌.....کاش بودی تا این روزها نمی‌آمدند.

 

 

امی با قلبی که حالش خوب نیست

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۵۱

میم عزیز

نبودنت بلدبودن می‌خواهد که من بلدش نیستم.فکر می‌کنم هستی.حتما حالا که ما شمالیم ، تو هم قرار است چند روز دیگر بیایی. اگر روی تلفنم شماره‌ی تو نمیفتد شاید باهم دعوایمان شده. اگر چیزی ته ته ذهنم فشرده و مچاله شده‌است ، اهمیت ندارد ؛ لابد یکی از همان خاطرات توی سروکله‌زدنمان است. اما تو انگار واقعا نیستی.دیگر هیچکس هیچکس نیست که اسمش متین باشد و اسم مرا طوری صدا کند که آدم دیگری صدا نمی‌کند.هیچکس نیست برای خریدهای اینترنتی‌اش از من نظر بپرسد و در آخر همه خریدهای خودش را به من بدهد.مرا ببخش برای شمال آمدنم ، برای فرار از حرف آدم‌هایی که رفت‌و‌آمدشان به خانه‌مان زیاد شده و مدام موقع خداحافظی صدایشان را آرام می‌کنند و به من می‌گویند باید قوی بمانم و حواسم را بیشتر جمع کنم. حالم از این حرف‌ها بهم می‌خورد.برای همین آمدم اینجا.زودتر از مامان‌اینا آمدم و تو را توی قلبم ، در امن‌ترین نقطه‌اش گذاشته‌ام و با خودم هرجایی که می‌رفتم می‌بردمت. راستش اصلا دلم نمیخواهد قوی باشم. در نسخه‌ی ضعیفم بیشتر خودم هستم. واقعا ضعیفم ، واقعا قلبم سفت شده‌است و نفس کشیدن برایم دشوار. چرا پس همه توقع دارند که قوی و محکم بمانم؟ آدم‌های به دردنخوری که هیچکدامشان آن روزهای سخت تو و من را ندیدند چرا باید به خودشان اجازه بدهند که به من بگویند چطور باشم و نباشم؟؟

 

اینجا هر چیزی را که میبینم یاد تو میفتم.یاد تو که همیشه دلت میخواست اینجا بمانی.حالا پایم را روی پله‌ها که می‌گذارم حضور تو را در طبقه بالای اینجا حس می‌کنم.میگفتی اینجا آرامش خاصی داری. لیلی ، نان سحر ، مغازه‌ای که پارسال پیدایش کرده‌بودی ، آلاچیق رو به زمین کیوی‌ها ، .... همه و همه مرا یاد تو می‌انداخت.ببخش که این بار تو همسفرم نبودی ولی آمدم.

 

قلبم پر از شن و ماسه‌های این سفر شده .تکانده نمی‌شود.با خودم همینقدر سنگین آوردمش و سنگین‌تر قرار است برگردانمش.چون تو اینجا نیستی.چون دلتنگ تو هستم و تو هیچ‌کجای دنیا نیستی.اصلا فکرش را هم نمی‌کردم بخش عمده‌ی تنها ماندنم در نبود تو خودش را نشان بدهد.آخر هیچکس نمی‌تواند ،آنطور که تو توانسته بودی، خلا تمام زندگی‌ام را پر کند. احساس می‌کنم برایت خواهر خیلی بدی بودم.اگر از آن بالا مرا میبینی به من بگو که همه‌چیز این زندگی چقدر می‌تواند مسخره تمام شود. حالا که اینطور در آسمان‌هایی ، و من اینطور دلتنگ و همچنان در جستجوی توام ، احساس میکنم حالا یک فرشته‌ی نگهبان دارم. تو ! تویی که همیشه حواست به همه‌چیز بود. تویی که اگرچه پر از درد بودی اما می‌خندیدی. دلم می‌خواست جایمان عوض می‌شد. دنیا طور دیگری رقم میخورد و حالا اینطور در خودم درمانده و تنها نمی‌شدم. پلی‌لیست جدیدی به اسمت درست کرده‌ام و تمام موزیک‌هایی که می‌توانم با آنها تو را تجسم کنم اد کرده‌ام. دلم میخواهد همه‌جا با من باشی.درون گوشم ، درون تک‌تک گلبول‌هایم ، در خیالم هرجا می‌روم یک جا تو را قرار می‌دهم که تنها نباشی.یک‌جوری زنذگی‌ام بدون تو خالی مانده که اگر دنیای دیگری در کار باشد ، حاضرم همه‌چیزم را بدهم تا دوباره تو خواهرم بمانی.کاش این روزها هیچوقت نمی‌آمدند.

 

امی ، تنهاترین آدم روی زمین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۰۹

میم عزیز

کلافه‌کننده‌ترین سوال این روزهایم این است:«تو کجایی؟»

جواب این سوال را پیدا نمی‌کنم.سعی ‌می‌کنم تو را در آسمان‌ها ببینم ، در خواب‌های پریشان و آشفته‌ام. تو را پشت پلک‌های تاریکم می‌یابم؛در تصورات و خیال‌هایم.فرض می‌کنم آن دخترک سرسخت که همیشه برایم به صورت پیش فرض الگوی زندگی و پناهگاه نامرئی‌ام بود توی ترافیک چمران بالای آن ساختمان نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد. یا صبح‌ها روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته و مثل هربار که آنجا می‌نشست سرش را روی دستش خم کرده.تو را بین لایه های میانی قلبم یافتمت. آنجا که با هر دم و بازدم چیزی از تو به خون‌هایم پمپاژ شد و چشمم را خیس کرد.تو همان ماه توی آسمان این روزها بودی متین. تو حس ناگهانی مردن ، لابه‌لای ازدحام جمعیت این آدم‌ها بودی.تو سرمای همیشگی توی بدنم هستی.تو بغض هرروز توی اسنپم هستی.تو گم‌گشتگی آخرسالم هستی.تو تمام من شدی و توی فکرم ، در تمام سلول‌های بدنم تکثیر می‌شوی.باید دوباره بخوانمت.باید از نو تو را شروع کنم.دلتنگی وسعت‌های متفاوتی دارد و تو بیشترین آنی....

 

امی همیشه دلتنگ

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶

لئوی عزیز 

زندگی با من سر شوخی‌اش را باز کرده؛

میم را یک ماه است از دست داده‌ام و قلبم خالی‌تر از همیشه است.خانم دکتر یا همان شین مهاجرت کرده‌است و شرکت حالا با خانه برایم فرقی ندارد.و آ .... رابطه‌ی سه ساله‌ام با آ تمام شده و بلاتکلیفی عجیبی را از سر می‌گذرانم.

احساس میکنم همه رهایم کرده‌اند و حالا نوبت من است که تنهایی به همه‌چیز زندگی‌ام رسیدگی کنم.پشتوانه‌های مهم زندگی‌ام در جنبه‌های مختلف را از دست داده‌ام و حقیقتا افسردگی تا به حال آنقدر به من نزدیک نبوده که حالا هست.دست در دست من صبح‌ها در کنارم خوابیده ، با من به شرکت می‌آید ، در تمام قسمت‌های روزم حضور سنگینش را حس می‌کنم. به آقای ا در شرکت می‌گویم هرچقدر ناراحت‌تر هستم بیشتر می‌خندم.می گوید می‌داند.همان لحظه افسردگی از دور به من چشمک می‌زند.

دلم برای این همه بی‌پناهی‌هایم می‌سوزد.دلم برای خودم وقتی که کنار قبر میم آنطور مچاله نشسته‌بودم (به یاد روزهایی که کنار تختش توی اتاق می‌نشستم ، درست در همان زاویه سمت راستش) ، دلم برای گل‌هایی که روی سنگ قبرش پرپر می‌کردم و قلبم هم با آن‌ها ریش ریش می‌شد می‌سوزد.

انگار حالا نوبت من است.همه‌چیز زندگی‌ام از تعادل خارج شده‌اند تا داستان من شروع شود.تا ببینند چطور دوام می‌آورم.اما به من کسی یاد نداده‌بود که کدام غم را در کدام قسمت قلبم بگذارم که تعادلم حفظ شود؟چطور خودم را سرپا نگه دارم؟و چطور وقت‌هایی که دارم از درد میمیرم ، بگذارم دیگران هم بفهمند!من می‌خندم و همه فکر می‌کنند همه‌چیز خوب است.اما واقعا هیچ‌چیز خوب نیست لئو...

 

امی مستأصل 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۷

برای هرچیزی که فکر می‌کنی درست بود ، خیلی دیر شده‌است.برای بغل‌های طولانی ، برای بیشتر ماندن در اتاقی که او استراحت می‌کرد ، برای روزهای تعطیل را با او گذراندن و بیرون نرفتن‌ها. حالا حتا برای حسرت‌های کوچک هم دیر شده. میخواهم بنویسم تا این غم بزرگ را تکه‌تکه‌اش کرده و سپس هضم کنم.اما چیزی به خاطرم نمی‌آید.فقط خودم هستم و یک دنیا دلتنگی که قلبم را می‌تواند از جا دربیاورد.مفاهیم کلمات و معنای عمیق پشت هرکدام را با رفتن میم بیشتر فهمیده‌ام.و حالا فقط نقابم ، بی روح. بی هیچ احساسی که ذره‌ای به آن تعلق داشته‌باشم.صبح‌ها توی آسمان تاریک گرگ‌ومیش ماه را میبینم و میفهمم حالا وقت نقاب است.برای همین توی شرکت خوشحالم.شین آن روزهای اول گفت تظاهر کن که حالت خوب است.و من تظاهر کردم و فقط حال خودم بدتر می‌شود.اما تظاهر استراتژی خوبی برای پنهان ماندن از توجهات دیگران بود.حالا از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر امی خوشحالی هستم که با غم از دست‌دادن خواهرش به خوبی کنار آمده.از ساعت شش که توی اسنپ نشسته‌ام ، نقابم را می‌اندازم و فقط میم را می‌بینم.میم را حس می‌کنم.حالا امی غم‌زده‌ی ساکت و مغمومی هستم که این غم برای قلبش زیادی بزرگ بود که پوستش از این همه دلتنگی می‌ترکد و هیچ مرهمی نمی‌تواند بهترش کند.شین در شرکت آنقدر کار سرم ریخته تا حواسم از زندگی روزمره پرت شود؛ که یادم برود این روزها چقدر سخت می‌گذرند.بی‌رمق و ناتوان به ادامه‌ی راه فکر می‌کنم. به شین می‌گویم اما خیلی عجیب است که بعد از تمام این‌ها با خدا قهر نکرده‌ام و درست فردای همان روز در دفتر سپاس گزاری‌ام نوشتم: « میم شفا پیداکرد.حالا دیگر برای دردنکشیدن‌های میم سپاس گزارم.» شین لبخند می‌زند و می‌گوید چه کار می‌توان کرد؟ باید به زندگی ادامه داد.فکر می‌کنم احتمالا دارم به زندگی ادامه می‌دهم...

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید
با این همه … دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!

خسته‌ام ری‌را!
می‌آیی همسفرم شوی؟

امی بی‌رمق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۸

لئوی عزیز

فهمیده‌ام مرگ را به چه چیزی تشبیه کنم تا کاملا حق مطلب را ادا کرده‌باشم.مرگ شبیه به ساعت چهار صبح شنبه است ، شبیه صدای گریه‌ی بابا در اسنپ ، شبیه پوست زردشده‌ی میم زیر لحاف سفید بیمارستان ، مرگ شبیه آرامش عجیب مامان است ، شبیه به صدای اصطکاک خشن خرده‌چوب‌های جاروی کارگر بیمارستان در تاریکی گرگ و میش با آسفالت.مرگ شبیه زار زدن‌های بی‌فایده‌ی من بود. شبیه به حس دیر رسیدن همراه با حسرت. مات و مبهوت خیره ماندن به وقت اذان صبح به ملحفه‌ی سفید بر روی جسمی که میم است. مرگ شبیه به این یک هفته‌ی اخیر بود که برای ما به اندازه‌ی یک سال گذشت.

دلم میخواهد قوی‌تر از این حرف‌ها باشم اما معقوله‌ی از دست‌دادن خواهر بزرگ‌تری که همیشه حتا در حالت مریضی هم به من حس پشتیبان و حامی می‌داد چیز دیگری‌است.دنیا خیلی نامردتر از این هم می‌تواند باشد.یادم نمی‌رود چقدر دعاهای هرروزه‌ام جواب نداد.برای شین همان روز نوشتم دیدی هیچکدام نشد؟! حکمت و علت هیچکدام را نمی‌دانم.فقط از همه‌چیز خسته‌ام. از آدم‌ها سیرم. و خوابیدن دیگر جواب خستگی‌های مرا نمی‌دهد.میم را ته قبر دیدمش و فریاد زدم توروخدا برگرد. اما هنوز هم باورم نمیشود.هیچ‌چیز باورم نمیشود.فقط انگار یک خواب عجیب دیده باشم که قلبم مچاله شده باشد ، فقط انگار یک عالمه آدم این چند روز آمدند و رفتند من اما خودم را توی اتاق حبس کرده‌باشم تا از حرف‌هایشان اذیت‌تر نشوم.هنوز هم قلبم مچاله‌است.وقتی کلاه سبز رنگش را که با آن به بیمارستان رفته به قلبم نزدیک می‌کنم.وقتی که آخرین بسته‌ی پستی‌اش درست همان شنبه‌ی نحس می‌رسد. وقتی برای همه‌مان یک چیزی خریده‌است و بعد رفته.قلبم مچاله‌است برای میم قشنگم برای تمام کم‌گذاشتن‌هایی که دیگر نمی‌توانم جبران کنم.که حسرت‌های زیادی توی دلم به وجود آمد و من طاقت این همه احساسات مختلف را نداشتم.با این وجود گاهی هستم تا تسلای خاطر مامان و بابا شوم.گاهی گریه نمی‌کنم که همه بفهمند چقدر محکم ایستاده‌ام و جای نگرانی نیست. اما هیچوقت هیچکس به من یاد نداده‌بود از پس این غم غول‌پیکر چطور بربیایم.هیچکس به من نگفته بود سیاهچاله‌ی قلبی چقدر می‌تواند تو را تغییر دهد و تبدیل به آدمی کند که همه‌چیز برایش بی‌معناست. از مرگ چیزهای زیادی یادگرفته‌ام و قرار نیست حالا حالاها به زندگی برگردم.من قسمت مهمی از خودم را توی قبر سه‌طبقه‌ی میم ، کنار صورت رنگ پریده‌اش جا گذاشته‌ام و از زندگی بریده‌ام.حالا فقط منتظر نشانه‌های میم هستم.منتظر دیدنش در خواب و اینکه ته قلبم آرام بگیرد از خوب بودنش.میم حالا شاید با موهای پرپشت مشکی‌اش در حالی که دیگر دردی آزارش نمی‌دهد می‌دود و می‌خندد و می‌رقصد.شاید حالا از آن بالا برایمان دست تکان می‌دهد.دلم می‌خواهد این‌ها خواب باشد اما متاسفانه واقعیت است.واقعیتی که برای باور کردنش به زمان زیادی نیازمندم.

 

امی در بدترین برهه زندگی‌اش

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۲۵

یعنی آدم می‌تواند تکثیر روحش را در جسم‌های دیگری ببیند؟شین ، یعنی همان خانم دکتر شرکت ، حالا آنقدر به من نزدیک است که فرکانس و هاله‌ی نورش درست می‌تواند شبیه من باشد.من خودم را ، خود به همه‌جا رسیده و همچنان نرسیده‌ام را در او یافتم.او را بغل می‌کنم و حلقه‌ی دستانم تنگ‌تر می‌شود.در گوشش زمزمه می‌کنم« لطفا حالت خوب باشد.» خیال می‌کنم دارم به خود در آینده‌ام این پیام را می‌دهم.

آدم‌های غمگین محبوب من!چقدر دلم می‌خواهد ناجی تمام غصه‌هایتان باشم.کاش می‌توانستم.

شین به من می‌گوید وقتی من هستم دیگر افکار بدش سراغش نمی‌آیند.می‌گوید من شبیه کسی در زندگی قبلیش هستم؛دخترش یا خواهر کوچک‌ترش.

یاد روز مصاحبه می‌افتم؛کنار آقای دکتر نشسته‌بود و با همان جدیت همیشگی‌اش از من پرسید «من شما را جایی ندیده‌ام؟؟چهره شما خیلی برایم آشناست!»

در کافه محبوبم ، توی سکوت به لیوان‌های بزرگ چای‌مان زل زده‌ایم و خسته از یک روز پر از هیجان و پنج‌ساعت باهم بودنمان هستیم. انگار حالا فهمیده‌ایم که چرا اینقدر بهم نزدیک هستیم بی‌آنکه بدانیم دقیقا چرا.

 

امی در کشاکش نزدیک شدن به یک روح آشنا

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۴

بعد از نمی‌دانم دقیقا چند روز دوباره دلتنگ نوشتن در اینجا شده‌ام؛ مدام می‌خواستم بیایم و برایت بگویم که زندگی چطور می‌گذرد اما جمله‌های توی ذهنم آشفته و پراکنده بودند.پس حالا که غم روی امروزم سایه افکند و مرا زمین زده‌است ، تمام این آخرهفته را خانه مانده‌ام و دیدم چه زمانی بهتر از حالا.

لئوی عزیز،

راستش را بخواهی فکر می‌کنم چند فرشته نگهبان در زندگی‌ام وجود دارد.هراتفاقی که برایم بیفتد و کمی مرا آزرده کند ، نشانه‌های وجود کسی که همیشه حواسش به من هست ظاهر می‌شود.برای این چیزهای مشهود، مومن‌تر شده‌ام به او.فکر می‌کنم در آغوش بزرگش دارم زندگی می‌کنم.همیشه هست و لمس حضورش چیزی نیست که فراموشش کنم.قدر هرچیز را دارم متوجه می‌شوم.زمان حال را درک می‌کنم و از کمترین چیزها هم خوشحالم.قلبم صورتی متمایل به پروانه‌ای شده‌است و نگرانی خاصی در زندگی‌ام دیگر ندارم.میم پرخاشگر است اما همه ملاحظه‌اش را می‌کنند.اما من ناراحت می‌شوم از حرف‌هایش و با خودم فکر می‌کنم آدم‌ها تحت هرشرایطی باید مواظب کلماتشان باشند و اصلا اهمیت ندارد آن آدم در چه وضعیتی‌ست.قلب‌ها هم همانقدر مهم هستند و نباید بشکنند.اما کسی حرف من را جدی نمی‌گیرد.البته که من خیلی وقت‌است در خانه جدی گرفته نمی‌شوم.غم‌انگیز نیست؟! نه البته. همینطور نامرئی ماندن هم خوب است.برای این شرایطی که گاهی تحملش سخت است برایم ، توی شرکت می‌مانم. احساس می‌کنم امنیت روحم شاید در آنجا بیشتر باشد.صبح‌ها سنگین و رخوت‌ناک بیدار می‌شوم.در تاریکی صبحانه تک‌نفره مفصلم را می‌خورم و در تاریکی از خانه بیرون می‌روم.صبح جزو اولین نفرها به شرکت می‌رسم.دفترچه سپاس گزاری‌هایم را بیرون میاورم.و گلدان ‌های سبز آنجا را من آب می‌دهم.بعد شروع به نوشتن چیزهای کوچک خوشحال‌کننده می‌کنم.راستش با همین چیزهای کوچک خوشحال‌کننده توانسته‌ام خودم را به اینجای زندگی برسانم.آدم‌های شرکت را دوست دارم؛پسرک سه سال از من کوچکتر (آقای ا) ، شاید صمیمی‌ترین آدم آنجا باشد برایم. خانم دکتر که برایم راهنمای راه است ، آقای دکتر که به من می‌گوید دختر کوچک شرکت ، آقای مهندس که همیشه می‌خندد ، و دو دختر جدید قسمت‌مان که با من مهربان‌ترین هستند.خدا برایم توی یک سری چیزها سنگ‌تمام گذاشته.همین باعث شده که بعد از ساعت پنج بعدازظهر همچنان بمانم و به خانه رفتن را به تعویق بیندازم.خانه فقط برایم مخل حمام رفتن و یک ساعت تی‌وی دیدن به همراه مامان و بابا و خوابیدن است.سعی می‌کنم کمترین قسمت روزم را به میم اختصاص دهم؛ میم که حواسش به قلب آدم‌ها نیست و فقط خودش و مریض‌بودنش در اولویت کائنات باید باشند. به هرحال من جای او نیستم که بدانم که این زندگی چقدر برایش سخت گذشته.شاید حق با او باشد. از آ هم همین را بدان که از او دلخورم.گاهی به تنها ماندن در زندگی تا آخرین لحظات عمرم فکر می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم بدون دوست داشته‌شدن همه‌چیز بعید و سخت است.نمی‌دانم.از عشق ناامید و خسته‌ام و زندگی را شاید طور دیگری می‌پسندم.حالا می‌روم و با غم شدید جمعه دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم.تا هضم شود و فردا روز بهتری از امروز باشد.

 

امی در جریان زندگی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۱:۱۹

لئوی عزیز

فکر می‌کنم خیلی خوب در مقابل مصائب بزرگ زندگی می‌توانم قوی بمانم اما با کوچک‌ترین و مسخره‌ترین مشکلات دیگر ، بزنم زیر گریه و پایم را بکوبم که نمی‌خواهم.مثل اتفاق هفته‌ی گذشته که کاملا مرا ، ذهنیتم را ، و موضع رفتاری‌ام را با آدم‌ها تغییر داد.من آپدیت جدید هفته‌ی گذشته‌ام هستم.باگ صمیمیت زودتر از همیشه‌ام را حذف کرده‌ام و دوباره دیوار ساخته‌ام.غصه‌هایی که میخورم سیستم ایمنی بدنم را ضعیف‌تر می‌کند برای همین بلافاصله بدنم ترجیح داد تا سرما بخورد و کمی از موضع قدرتش عقب‌نشنی کند.یادم رفته‌بود چقدر لوس هستم.اما من این روزها را به بدسپری شدن نباختم!هروقت دیدم نمی‌توانم توی قالب آدم بیخیال خوش‌خنده‌ی همیشگی فرو بروم به میم تکست داده‌ام بیا امروز صبح برویم بدوییم.حتا در روزهای بارانی با تیپ نیمه رسمی و نیمه‌اسپورت در تاریکی صبح سوار اسنپ شده‌ام تا بتوانم نیم ساعت قبل از شروع ساعت کاری را بدوام.بعد از دویدن‌ها ، خرامان خرامان روی برگ‌های زرد پیاده‌روهای پر از درخت راه برویم و به کافه‌ی کوچک و مینیمال برسیم.قهوه‌ام را که مزه می‌کنم همه‌چیز برق می‌زند.من جا شده‌ام ، با موفقیت در همان قالب دلخواهم.سروته خودم را شاید زده‌ام اما از این انعطاف یا بریدن‌ها راضی‌ام.اینطور گذرانده‌ام روزهای گذشته را.و بعد رفته‌ام شرکت و روی صندلی‌های لابی نشسته‌ام تا ساعت نزدیک به هشت شود.دوست جدیدم ، گربه‌ی چشم‌عسلی سفید رنگ آن موقع از روز خوابیده‌است.با نشستن من روی صندلی‌های خالی لای چشم‌هایش را باز می‌کند و بعد که مطمئن می‌شود خودم هستم می‌آید و خودش را روی پاهایم یا زیر کاپشنم جا می‌کند.از گرما و نوازش پوستش سیر نمی‌شوم. هرچقدر انرژی‌های منفی چسبیده به روحم که با دویدن کم نشده‌باشند ، حالا از بین می‌روند.با خرخرش روی فرکانس آرامشی که هیچ‌چیز شبیهش نیست.خودم را با این شرایط‌ها زنده نگه می‌دارم و آنقدر مسلط شده‌ام روی خودم که فکر نمی‌کنم هیچوقت آنقدر این امی آشفته اما آرام را بلد بوده‌باشم.

خانم دکتر می‌گوید آخر هفته‌ات را تفریحی پر کن تا حالت بهتر شود.چهارشنبه‌است؛فردای همان روزی که توی شرکت هق‌هق می‌کردم و آخرسر آنقدر ناآرام بودم که ترجیح دادم سرماخوردگی خفیفم را بُلد کنم و ماسک بزنم.اما چشم‌های قرمزم همه‌چیز را لو داده‌بودند.چهارشنبه دیرتر می‌روم.با خانم دکتر حرف می‌زنم.انرژی‌ام را می‌فهمد و دقیقا می‌داند حالا چه بگوید که برای من بهتر شود.برای اینکه به حرفش گوش داده باشم پنجشنبه را طور دیگری شروع کردم.هیچکس خانه نبود.شروع می‌کنم به کارهای سخت ؛اولی دوش گرفتن اول صبح(از این کار متنفرم) ، صبحانه‌خوردن تنهایی روبه‌روی پنجره بزرگ آشپزخانه و خیره شدن به خیابان بارانی. به ا پیام می‌دهم که دارم می‌روم پیاده‌روی و بعدش کافی .می‌گوید کلاس دارد. خودم می‌روم با موهای خیسی که زیر کلاه جا دادمشان.با دفترچه سپاس گزاری‌ام با هندزفری‌های همیشه همراهم.توی باران صبحگاهی راه می‌روم و فکرهایم را پاز می‌کنم.ورژن جدیدم را شکل می‌دهم.با آرامش‌تر ، صبورتر ، تا حد امکان ساکت‌تر ، خودخواه‌تر و با اعتمادبه نفس بیشتر. نشسته‌ام و به قهوه‌ی آرت‌زده‌ام خیره شده‌ام به جمله‌های سپاس گزاری‌ای که تمام نمی‌شوند هیچوقت.از همه‌چیز شدیدا سپاس گزارم.کتابفروشی هم می‌روم تا حال خوبم تکمیل شود. بعد از یک ساعت گشتن در کتابفروشی ، جدیدترین کتاب هاروکی موراکامی را می‌خرم و یک جان به جان‌هایم اضافه می‌کنم.پنجشنبه شب با آ توی خیابان‌ها هستیم . می‌خواستم بروم بیمارستان پیش مامان و میم ، اما آنقدر ترافیک است ترجیح می‌دهم با آ و گربه‌ی پشمالویش بمانم. شراب قرمز را برای اولین بار مزه می‌کنم.گرم می‌شوم.دل‌درد همیشگی‌ام از بین می‌رود.از مزه‌ی تلخ و گسش خوشم می‌آید.آ فکرهایم را می‌بلعد.با دست‌های بزرگش که محکم دست‌هایم را نگه داشته. دوست داشتنش مثل طناب نجاتی است که با هربار لغزیدن پایم مرا به زندگی و ادامه دادن قدرتمندانه‌تر مطمئن می‌کند.آ برایم حکم فرشته‌‌ی نجاتی را دارد که از قضا رابطه‌مان عاشقانه‌ است.

برای همین خیلی سپاس‌گزارم.حالا که آخرین ساعات روز تعطیلم دارد تمام می‌شود ، به خاطر میم که امروز در بیمارستان دیدمش و حالش بهتر بود ، بخاطر گذراندن سخت ترین لحظات و تمام شدن‌هایشان ، به خاطر دوام آوردن‌ها ، به خاطر آدم‌هایی که توی سرکار سمی شده‌اند برایم ، بخاطر خانم دکتری که برایم راهنمای راه شده‌است ، برای دویدن‌هایی که انگیزه‌اند ، برای همه‌چیز خیلی سپاس‌گزارم.

 

امی ، در بالاترین سطح انرژی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۲۱:۵۹

لئوی عزیز

از طرز رانندگی ات ، از توجهاتت به جزئیاتی که ..نه ...هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کند ، از فرم عینکت روی بینی صاف و کشیده‌ات ، از وقت‌هایی که موهایت را با کش جمع می‌کنی ، از اینکه بی‌مهابا توی خیابان مرا توی آغوشت می‌کشی ، از گستره‌ی آسمان شب زمانی که توی ماشین سرم روی شانه‌ی تو قرار دارد ، از طرز بوسیدن آرامت ، از گرفتن دست‌هایم موقع رانندگی ، از حواست به من وقتی که هیچ حواسم نیست ، از جروبحث‌هایمان ، از حسودی‌هایم به گربه‌ی لوس پشمالویت در کلینیک ، از قطرات باران وقت‌هایی که با تو توی خیابان باشم ، از همه‌ی این چیزها که مرا تحت تاثیر قرار می‌دهند خوشم می‌آید.

 

امی احساساتی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۹