من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۱۲ مطلب با موضوع «مونولوگ های بی سروته» ثبت شده است

تا ساعت شش مانده‌ای شرکت.همه رفته‌بودند.مانده بودی تا تست شش ساعته‌ات را برداری.بعد که تمام شده بود همانطور نشسته‌بودی و دلت نمی‌خواست برگردی خانه.بیشتر از هرکس دیگری امروز این‌ور و آن‌ور کرده‌بودی.هنوز به محیط عادت نکرده‌ای.هنوز جا نیفتاده‌ای و هنوز خیلی مانده که خودت را به آقای دکتر ،پیرمرد سخت‌گیر ثابت کنی.خسته‌ای از آدم‌ها.حالا هوا تاریک است... توی اسنپ چرت می‌زنی.ناگهان قطره‌های خیس باران رویت ریخته می‌شود.توی ترافیک پارک‌وی با راننده‌ای که بسیار جدی و ساکت است و هیچ صدایی از ضبط ماشینش پخش نمی‌شود نشسته‌ای.باران محکم به سقف می‌خورد و سمفونی زیبایی‌ می‌سازد.نور‌ قرمز رنگ ماشین‌ها ، تاریکی شب ، سکوتی که شکسته نمی‌شود با کلمه ، برایت بهترین تراپی این چندوقت است.یادت می‌رود چند دقیقه قبلش حرصت گرفته بود از ناآشنابودن راننده با مسیر.حالا داری لذت می‌بری.ساعت هفت است.تو هنوز توی ترافیک مانده‌ای.چه شب به یادماندنی دلچسبی پس از این همه تنش‌های روحی اخیر....چه شب خوبی.لطفا امشب را یادت بماند.💫

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۰

But the old me is still me and maybe the real me

and I think she's pretty

 

 

 Billie Eilish

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۲

همین است؛ گم شده‌بودم که حتا نمیدانستم چرا هیچ‌کاری نمی‌کنم. هنوز هم گم شده‌ام.گم شدن در جایی که هستی به نظر غیرممکن می‌آید اما شدنی‌ست و حس سرگشتگی‌اش بیشتر است. توی قلبت یک سیال عجیب بالا و پایین می‌شود و ذهنت خالی خالیست.توی آینه نگاهش میکنی و می‌گویی چقدر مرا یاد یک نفر می‌اندازی اما یادت نمی‌آید.مدام ساعت را چک می‌کنی و بی‌دلیل منتظری.بین زمین و آسمان زندگی کردن چه طعمی دارد؟حالا حتا وقتی که زمین زیر پایت را هم حس کنی ، راه رفتن از خاطرت رفته. حیف نبود آسمان؟حیف نبود پریدن و تنها آسمان را دیدن؟ باید گم شده‌باشی و از سرت تمام رویاها پریده باشند تا بفهمی ارزش روزهای معمولی مزخرفی که دوست داری زودتر تمامش کنی چقدر زیاد است. با هر قدم با هر روزی که تمام می‌شود از خودم ، خود سابق خوش‌خیالم دور افتاده‌ترم. از دست‌هایم خودم را نمیشناسم. از موهای بلندشده‌ی جدیدم. از چهره‌ی غیردلخواهم می‌فهمم که مشغول زندگی نیستم.گمشده‌ای که در سرزمینی ناشناخته مشغول مکاشفات درونی خودش است و از خودش به خودش فرار می‌کند.اگر به من گفته بودند که این چیزها را باید از سر بگذرانی ... می‌خواهم بدانم اگر تمام این چیزها را از قبل به من اطلاع می‌دادند باز هم توانایی پذیرشش را داشتم یا نه. خفه‌شدن‌هایی که فقط می‌توانی در قلبت احساس کنی ، ترکیدن‌ مویرگ‌های خیالی مغزت ، داغی چشم‌هایی که با قطره‌های چشم مخفی‌اش می‌کنی ، زیاد شدن انبوه زیادی از موهای سفید ، تمام چیزهایی نیست که از سر گذرانده‌ام. تو فکر کن مرده‌ای که زندگی کردن یادش رفته ، حالا باید دوباره همه‌چیز را با چه‌چیزی شروع کند؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۰

توی خانه خوابیده.چند روز از شیمی‌درمانیش گذشته. مدام حالش بدتر می‌شود. بیمارستان فقط مورفین می‌زند.خودم دست به کار می‌شوم.دهانش زخم شده.برایش لیدوکایین و سرم شست‌شو وچند چیز دیگر را ترکیب می‌کنم.از تحویزهای خودم می‌ترسم.از هرچیزی که احتمال خطر برایش داشته‌باشد می‌ترسم.اما دکترها کاری نمی‌کنند.زخم‌هایش تا شب بدتر شده.داد می‌زند.ناله‌هایش بلندتر می‌شود.بغض می‌کنم.بغضی که آخرش می‌شکند.توی اتاق گریه‌ام شدیدتر می‌شود.صدایم را با شال خفه می‌کنم که نشنود.که یک‌وقت احساس نکند اوضاع خیلی بد است. اما اوضاع خیلی بد بود.همه میروند بیمارستان.من در خانه می‌مانم و چهار ساعت به گریه‌کردنم ادامه می‌دهم.بستریش می‌کنند.مامان می‌گوید تو روحیه‌ات مناسب بیمارستان نیست.راست می‌گوید.

 

 

شب است.امشب من همراهش توی بیمارستان هستم.تخت کم‌عرضم درست کنار تختش قرار گرفته.توی تاریک و روشن اتاق صورتش را میبینم که خواب است. با دهان نیمه‌بازش. با کک‌ومک‌هایی که قبلا نبوده‌اند.با حلقه‌ی بزرگ دور چشم‌هایش.با خشکی‌های دور لبش.بغض کرده‌ام.پشتم را می‌کنم و قطره‌های اشک پایین می‌آیند.قلبم برایش کنده‌می‌شود.

 

 

مرخصش کرده‌اند.اما دوباره حالش بد است.توی درمانگاه آنقدر حالش بد است که همه مریض‌های قبل از ما نوبتشان را به ما می‌دهند. می‌گویم «مریض اورژانسی‌است.»همه‌ی نگاه‌ها سنگین است.خانم روی صندلی می‌آید کمکم کند و زیر بغلش را می‌گیرد.توی اتاق دکتر دوباره بغض می‌کنم.خیلی شدید بغض می‌کنم.لبم می‌لرزد.دکتر به من نگاهی می‌اندازد و پس از بررسی وضعیتش به من می‌گوید چون خواهرش هستم باید مرتب حواسم به چکاپ‌های خودم باشد.اما من اصلا حواسم به هیچ‌چیز نیست جز نگاه‌های آرام و بی‌قرار میم.

 

 

چشم‌های زرد با مویرگ‌های قرمزش که بخاطر تمام دردهایی‌ست که در این ده روز کشیده‌است را با بغضی که می‌دانم همیشه توی صدایش پنهان کرده به من می‌دوزد.به او می‌گویم تا فردا خوب شو

به من می‌گوید اگر نبودی نمی‌توانستم زنده بمانم

حالا من باید بغضم را زیر لبخندم ، زیر فشار آرام دستم مخفی‌اش کنم.قلبم جراحت بزرگی برمیدارد.حواسم به این‌روزها تا ابد می‌ماند.این روزها که سختی‌شان قرار نبود اینطور سرکننده باشد. درد این‌روزها استخوان‌هایم را می‌تواند خرد کند.اما هرجور شده خودم را می‌کشانم بخاطر میم.تا زودتر دوباره سرپا شود. شاید تا آن‌وقت بتوانم بغض‌هایم را قورت دهم و دیگر چیزی راه نفسم را بند نیاورد.

 

​​​​​​

برای میم کوچکم که قلبم برایش تکه‌تکه‌ترین است؛ کاش جایمان تغییر می‌کرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۹

دیشب که همه بیمارستان بودن ، من از شدت ترس نمیتونستم هیچ‌کاری کنم.پینترست و باز کردم تا حواسم پرت بشه.میون اون همه عکس از تتو و رنگ لاک و مدل مو یهو یه نوشته‌ی فارسی به چشم‌ام اومد.من که هیچوقت دنبال شعر توی اینجا نگشته بودم پس با خودم گفتم این شاید یه نشونه‌س.یه نشونه واسه اینکه شاید بهتر باشه به همه‌چیز یجور دیگه نگاه کنم.تا حالا شده وسط یه حجم عظیمی از ناامیدی یه چیز کوچیک دلتو گرم کنه؟واسه من زیاد شده.

و اگر بر تو ببندد ، همه ره‌ها و گذرها 

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۹

ابر های دوره‌گرد دیگر به اینجا نمی‌آیند.تنهایی آغاز می‌شود و جهان تکه‌ای از خودش را به یاد نمی‌آورد. مرثیه‌ی غم‌انگیزی بگذار و با این ابر کوچک کمی ببار.بعد بلند شو و کمی با ریتم این باران برقص. یادت می‌رود یک روز ... یادت می‌رود که تنها در خانه مانده‌بودی و بعد از دو سال تازه ابرهای باران‌زای صبحگاهی را دیده‌بودی. تو را که از دیدن محرومت کرده بودند. تو را که پنجره‌ای برای دنیایت نبود ... حالا همه‌چیز را خوب ببین. به سان آخرین دیدار چشم و آسمان.

 

امی باران‌ندیده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۲ ، ۱۲:۲۹

آشفته‌ام.آشفتگی‌ام سر و ته ندارد.نمی‌دانم با خودم و این روزها چه کار کنم.در نمی‌دانم‌ترین حالت موجودم هستم. شاید اندازه‌ی یک دریاچه‌ی کوچک گریه کرده‌ام.بخاطر سوتفاهم با میم.قلبم درد میکند.من باعث دردش هستم.اما قلب من هم درد می‌کند و من گاهی فکر میکنم آیا سرطان قلب هم ممکن است وجود داشته باشد؟! به ع می‌گویم خیلی گیر کرده‌ام.به لبه‌های سخت زندگی گیر کرده‌ام.و بابا راست می‌گوید که زندگی همینطورش هم سخت است.چرا این سختی تمام نمی‌شود برای من؟!

بوسه‌های آ هم چاره نبود حتا...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۲۳:۴۶

برای این مقدار از غم‌هایتان که روی قلب من می‌گذاریدشان ، به اندازه‌ی کافی مقاوم ساخته نشدم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۶:۵۷

صبح ، صبح بعد از تو ...

 

ح رفته‌است و من اینجا مانده‌ام.مهاجرت از آدم‌های زندگی باید تجربه‌ی سختی باشد ، اما کسانی که می‌مانند چیز‌ سخت‌تری را تجربه خواهند کرد. حالا با جای خالی ح نمیدانم چه کار کنم.می‌توانم زندگی را بی دوست ، بدون آخرهفته‌های بی دریاچه و قهوه ، بدون حرف‌زدن‌های بی سانسور با کسی ، تاب بیاورم؟ ح تکه‌ای از من بود که جدا شده‌است.انگار که خیلی ناقص‌تر از همیشه شده‌ام ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۴۰

از سرکار برگشته‌ام.همه همه‌چیز را فهمیده‌اند جز بابا. از خانه بیرون می‌روند.توی حمام زجه می‌زنم.مثل یک آدم معمولی که دارد یک روتین هرروزه‌ را انجام می‌دهد.گریه‌هایم تمام نمی‌شوند اما حسابی چشم‌هایم قرمز است.از حمام بیرون می‌آیم. سومین قهوه‌ام را درست میکنم. به ع می‌گویم یک موزیک بی‌کلام برایم بفرست.میخواستم در سکوت ، خودم را خفه نکنم. حالا با باد سشوار ، با مزه کردن سومین قهوه‌ی تلخم ، با موزیک بی‌کلامی که روحم را نوازش می‌‌دهد ، گریه‌ام گرفته‌است. به آ می‌گویم اگر خدا بخواهد میم را از من بگیرد ، شاید دیگر نتوانم ببخشمش.
برای خودم ، خود خوشبخت سابقم ، که حالا اینطور بی‌دفاع و ناامید گشته‌ام ، برای قلبم که تکه‌پاره شده‌است ، برای همه‌ی چیزهایی که می‌توانست جور بهتری باشد ، دلم می‌سوزد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۰