من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸۱ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

از طرز رانندگی ات ، از توجهاتت به جزئیاتی که ..نه ...هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کند ، از فرم عینکت روی بینی صاف و کشیده‌ات ، از وقت‌هایی که موهایت را با کش جمع می‌کنی ، از اینکه بی‌مهابا توی خیابان مرا توی آغوشت می‌کشی ، از گستره‌ی آسمان شب زمانی که توی ماشین سرم روی شانه‌ی تو قرار دارد ، از طرز بوسیدن آرامت ، از گرفتن دست‌هایم موقع رانندگی ، از حواست به من وقتی که هیچ حواسم نیست ، از جروبحث‌هایمان ، از حسودی‌هایم به گربه‌ی لوس پشمالویت در کلینیک ، از قطرات باران وقت‌هایی که با تو توی خیابان باشم ، از همه‌ی این چیزها که مرا تحت تاثیر قرار می‌دهند خوشم می‌آید.

 

امی احساساتی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۹

لئوی عزیز

از صبح‌هایی که گذشتند خوشم می‌آمد.با اسنپ توی ترافیک نیایش‌ها و صدرها می‌ماندم؛ به آسمانی نگاه می‌کردم که حرکت صعودی خورشید را می‌توانستم ببینم در لای ابرهای تیره‌ی هوای ابری بارانی تهران.دفترچه کوچکم را از کیفم درمی‌آوردم و شروع به نوشتن دوره‌ی جدید سپاس‌گزاری‌هایم می کردم.آن‌جا که ترافیک می‌شد مسلما خوش‌خط تر می‌شدم.مثل حالا که نشسته‌ام توی ماشینی که باد ملایم بخاری‌اش توی صورتم می‌زند و می‌توانم بخوابم همین‌جا.قبل‌تر هم سپاس‌گزار بودم اما خانم دکتر باعث شد دوباره برگردم به همان دوره‌ی سابق و از نو ادامه دهم و هیچوقت تمامش نکنم.با قلبم چیزی را حس کنم که وجود ندارد.که بشود ایمان.که بشود یقین.پس این روزها حالم بهتر از این نمی‌شود.هرچند که تا ساعت ۷ شرکت می‌مانم تا فکرهایم ، میز شلوغ از برگه‌هایم و کارهای تمام‌نشده‌ی توی ذهنم را انجام دهم.باز با خستگی، انگشت اتمام کارم را می‌زنم اما خستگی‌ام خوشایند است.از خودم و این روند تدریجی تکراری ، از همه‌چیز که میلیمتر به میلیمتر بهتر می‌شود راضی‌ام.از صدای Ghostly Kisses ‌ها و کینگ‌رام‌های توی گوشم در مسیر رفت‌وآمدهای پرجمعیت.باورت نمی‌شود چه روزهایی منتظر احساس‌کردن همچین حسی بودم.حالا پاییز برایم لذتبخش‌تر است.دنیا جای زیباتری است و شاید واقعا همان جمله همیشگی راست باشد؛ «زندگی صدسال اولش سخت می‌گذرد» ؛ پس بگذار چیزهای دیگر مهم نباشند.

 

امی در ترافیک‌های دوست‌داشتنی‌ صبحگاهی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۳

لئوی عزیز 

•من شیفته زندگی با سرعت کم هستم.آدم‌ها مانند رد کشیده شده قلمویی قرمز رنگ بر بوم زندگی‌ام هستند که از مقابلم می‌گذرند.من اما یک نقطه سفید ثابتم.پلک می‌زنم.آن‌ها بدوبدو به مقصدهایشان می‌رسند ؛ من یک قدم به طرف زندگی برمیدارم.آقای دکتر بخاطر تمام این روال کند کارهایم ، دل خوشی چندان از من ندارد و این نارضایتی‌ها برای آدمی مثل من که برای اعتماد به نفس داشتن منتظر تایید آدم‌های اطرافش هست ناخوشایند است.مثل این می‌ماند که یک نفر انگار به بادکنک قرمزم با شی تیز ضربه می زند؛ بادم خالی می‌شود.توی هم می‌روم.ذهن سرزنشگرم شروع می‌کند.برای همین یک روزهایی در جهنمی که خودم برای خودم آتشش را تندتر می‌کنم می‌سوزم و کسی متوجه این جراحت‌های هرروزه‌ام نمی‌شود.

•اما از آن طرف بسیار سپاس‌گزارم؛ به خاطر نشانه‌های زیادی که برایم دست تکان می‌دهند.انرژی‌های خیلی مثبتی که وقتی در سکوت خودم بدون ایرپادهای جاگذاشته‌شده‌ام در خانه در مترو ایستاده‌ام ، آدم‌ها به من می‌دهند.به خاطر گربه‌ی سفید سر صبح که کنار ساختمان شرکت زندگی می‌کند و هروقت مرا میبیند وظیفه خودش می داند که بیاید تمام حال بد مرا از من بگیرد و خودش را به کوله‌ام بچسباند، سپاس‌گزارم.این چندوقت احساس می‌کنم خدا طوری مرا بغل گرفته که محال است از او جدا شوم.شاید این‌ها پاداش تمام رهاکردن‌هایم بوده.شب‌هایی که نگرانی‌هایم را به خودش می‌سپردم و با خودم میگفتم توکل کردن همین بود دیگر؟! سپردن تمام چیزها و نگران نبودن از روند مسائل.چشم‌هایم را روی تمام چیزها می‌بستم و رها می‌شدم.طناب سست روزمره‌ام را ول می‌کردم و خودم را در قعر دره‌ای می‌دیدم که دستی حتما خواهد آمد و مرا دوباره از نو بلند خواهد کرد.ببین چطور تمام این‌ها از من آدم دیگری ساخته‌اند.با این حال ، روزها باب میلم پیش نمی‌رود.شب‌ها از سرکار برگشتن و صبح زود دوباره رفتن، مرا بدهکار به زندگی می‌کند.یک نفر توی گوشم مدام می‌گوید پس کی میخواهی زندگی کنی؟!آن یک نفر دیگر که بیشتر دنبال استقلال مالی‌ست می‌گوید؛«بعدا ...بعدا»

• این نامه را در طول روزهای هفته برایت نوشته‌ام.که ببینی چطور روی نمودار سینوسی این روزها بالا و پایینم.چهارشنبه است؛دو ساعت زودتر مرخصی گرفته‌ام تا با میم دوست بیرون برویم.با میم دوست ساعت‌ها حرف میزنم و گذر زمان را از دست می‌دهم.ولیعصر تاریک را بالا می‌رویم ، توی کتابفروشی دو ساعت لفتش می‌دهیم.عجله‌ای برای تمام شدن باهم بودن‌مان نداریم.دلم میخواهد تا مدت‌ها در آن حال بمانم.بعد با کیسه‌های خرید ، خسته از آن همه ورق زدن و کتاب‌های متنوعی که وسوسه‌انگیزند همه‌شان ، توی کافه‌ی کوچک همان جا قهوه‌ی اختتامیه را نوشیدیم و شب را تمام کردیم.اما من با حال خوبم به خانه آمدم و تمام خوشحالی‌هایم کور شد.میم کلافه از شیمی درمانی کم آورده‌است.گریه می‌کند.بی‌قرار‌ است.لجوج و لجباز و پرخاشگر است.نمی‌توان به او نزدیک شد.با سری پر از فکر ، با قلبی که رگ به رگش ملتهب است به خواب می‌روم.کاش چیزی بیدارم نکند....

•پنجشنبه است؛  به‌خاطر این اطمینان خاطر برای روزهای آینده ، برای جاگیر شدن در امروزها ، برای همه‌چیز در سرجای خودش‌ها ، برای ایمان پررنگ‌شده توی ذهنم حالم را بهتر می‌کنم.صبح با خودم کلنجار می‌روم و تصمیم میگیرم همه‌چیز را بهتر پیش ببرم تا آخرهفته‌ام خراب نشود.خیلی سخت می‌گذرد لئو.این چیزها به حرف آسان‌اند ، توی حرف راحت است بیدار شدن و رفتن ، زمانی که روحت از زندگی با این روند خسته‌است.اما باور کن برای من دنیا دارد خیلی سخت می‌گذرد .فقط به خاطر حرف‌های خانم دکتر ، به خاطر هیجان اتفاقات آینده ، برای سرگرم شدن و فکرنکردن‌ به منفی‌ها ادامه می‌دهم.خودم را به زور خواهم کشاند و چیزی از این تاریکی‌ها را خواهم برداشت.همه‌چیز انگار که دست من باشد؛ توی ذهن من باشد.همه‌چیز را پاک‌می‌کنم جز آن نقطه‌ی سفید ثابت را.به آن دست نمی‌زنم.او باید بماند و طور دیگری نقش‌آفرینی کند.

 

امی در هفته‌ای که گذشت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۲

لئوی عزیز

یک روز شاید تمام این روزها یادم برود.سخت‌گذشتن‌ها ، بی‌وقفه ادامه‌دادن‌ها ،تاب آوردن‌ و صبوری‌ها.حتما یادم می‌رود گاهی چقدر بی‌دفاع می‌شدم و جلوی گریه‌هایم را دیگر نمی‌توانستم بگیرم.باید یادم برود وقت‌هایی را که استخوان‌های قفسه‌سینه‌ام فشار می‌آورد ، زندگی فشار می‌آورد و سقف جهان برایم کوتاه می‌شد.این روزها بلخره می‌گذرند.هرطور شده خودم را سالم به روزهای بعدتر می‌رسانم.دارم می‌دوم با این‌پاهای بی‌جان.دارم با تمام توان مسیر را طی می‌کنم.(آخر اینجای مسیر را دوست ندارم اصلا) یعنی یادم می‌رود تابستان امسال میم از اواخر اردیبهشت تا حالا خانه‌ی ما مانده‌بود و ما وسط‌ نگرانی‌ها و غصه‌هایمان بخاطر شرایط وخیمش ،یادمان می‌افتاد کمی هم زندگی کنیم..؟!باید این‌ها یادم برود و زندگی را از یک‌جای دیگر شروع کنم.این خاطرات بد از من ، منی دیگر ساخته‌اند.

همیشه طور دیگری بود.این نامه‌های آخر تابستان را می‌گویم.آنقدر ذوق‌زده بودم برای پاییز... کتابم را تمام می‌کردم.پناهگاه را مرتب می‌کردم.مدیتیشن‌ها و روتختی‌های تمیز ، گلدان‌هایم را دستمال می‌کشیدم...سرم را خلوت می‌کردم و جلوی آینه به امی خوشحال و ذوق‌کرده می‌گفتم «قرار است پاییز امسال را بترکونی!»...اما حالا ...خب حالا همه‌چیز فرق کرده‌است.من امی جدیدی هستم با شرایطی متفاوت از دیگر آدم‌ها .میم هفته‌ی گذشته آخرین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش را گذراند.من در سرکار جدیدم دچار موقعیت‌های سردرگم ‌کننده‌ای شده‌ام که فکرش را نمی‌کردم ...همه‌چیز با پنج شش سال گذشته فرق‌کرده.تایک کتاب خواندن‌هایم محدود شده است به متروها و متروها انقدر شلوغند که می‌توانم فقط نیم‌ساعت اول را کتاب بخوانم.پس کتابی ندارم که بتوانم تمامش کنم.(آخر عادت داشتم تا روز آخر تابستان کتابم را تمام کنم و شروع پاییز را با کتابی جدید آغاز کنم) . یک گلدان کوچک بیشتر در اتاقم نیست و بخاطر برنامه‌ی دیروز کوهنوردی با آ ، کمی پناهگاه شلوغ است.بخاطر صخره‌نوردی‌های ترسناک و به خیر گذشته‌ی دیروز، از بدن‌درد نمی‌توانم تمرینم را انجام دهم و فقط بیست دقیقه آن را تاب می‌آورم. در کل کارهایم نصفه مانده و از شرایط هرساله توانستم تنها پنجره را باز کنم؛ کمی قهوه آسیاب کنم(دم کنم)...روی قالیچه‌ی پشمالوی جلوی پنجره بنشینم و عودم را کمی روشن کنم.مدیتیشن چند دقیقه‌ای برایم کافیست تا دوباره همه‌چیز به حالت خودش برگردد.صدای شهر ، تاریکی روز ، مزه‌ی تلخ قهوه‌ی زیر زبانم _آخ تابستان عزیزم متاسفم که این را می‌گویم اما تو هم همینقدر تلخ بودی_ ، سرم باید خالی شود.از این کوفتگی‌ها و درد توی استخوان‌هایم ، کمال لذت را می‌برم.صدای پاییز می‌آید.دست‌هایم یخ کرده‌اند.از‌ همه‌چیز سپاس‌گزارم و هیچ‌چیز حقیقتا باب‌میلم پیش نمی‌رود.دلگرمی بزرگ‌تری می‌خواهم.زندگی‌ عزیز... همیشه به دنبال معنای واقعیت هستم ... دلم می‌خواهد این پاییز را «زندگی‌»تر کنم ؛با پیاده‌روی‌های بعد از سرکار ....با این تنهایی خیلی مشهود در روزهایم.... با این بی‌خیالی‌هایی که جدیدا بلد شدمشان احتمالا بهتر بتوانم. فقط کمی دیوانگی بیشتری می‌طلبد زندگی.آنقدر عاقل شده‌ام این چندوقت که نمی‌گذرد.باید دیوانه باشی تا از همه‌چیز دردت نگیرد.نمی‌دانم دقیقا؛ دیوانگی یا پوست‌کلفتی؟! هرچه هست راز زندگی همین است.زندگی با مغزی که مه‌آلود است و قلبی که دیوانه‌وار تصمیم میگیرد.یادت می‌آید قبلا‌ها می‌گفتم می‌خواهم خوب باشم و خوب زندگی کنم؟! حالا حرفم را پس میگیرم.می‌خواهم دیوانه باشم و دیوانه‌وار زندگی کنم.

 

امی‌ای که تصمیم می‌گیرد دیوانگی کند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۳۱

لئوی عزیز

گزگز پاهایم زمانی که شیب کوچه‌های پیچاپیچ شهر را بالا می‌روم ، زمانی که بدوبدو خودم را به قطار پنج و سی دقیقه و از آن طرف شش می‌رسانم ، زمانی که لابه‌لای جمعیت دست خود منزوی و گوشه‌گیرم را میگیرم و با خودم می‌کشانمش تا گم نشود ، یعنی خیلی بزرگ شده‌ام.تو که می‌دانی چقدر از این پروسه‌ی طولانی و تدریجی اما ناگهانی بزرگ شدن متنفرم.حالا چرا دارم ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آورم؟؟دارم شبیه‌شان می‌شوم.اما نه.من توی سرم با خودم حرف می‌زنم.توی سرم با خودم مسابقه می‌گذارم.قرار است بدوبدو بروم خانه تا کمی زودتر لیوان بزرگم را پر از مزه‌ی چای گس کنم و توی نور زرد رنگ و کم‌رنگ اتاق بنشینم . می‌دوم تا بیشتر خانه باشم.تا خودم را برای شب نشینی‌های تک‌نفره‌ام زودتر آماده کنم.حالا که پاییز نزدیک است دلم می‌خواهد این‌چیزها را بیشتر احساس کنم.سرم طبق معمول بالاست.دنبال تکامل ماه در گوشه‌به‌گوشه‌ی آسمان می‌گردم.و در نهایت زمانی که از در مترو بیرون می‌آیم بالای آن ساختمان بلند می‌بینمش.بهت گفته بودم چقدر آسمان‌های پاییز را دوست دارم؟رنگ و حسش با همه آسمان‌های دیگر فرق دارد.حالا برای خودم دلخوشی جمع می‌کنم.دلخوشی‌های ریز و درشت.توی شرکت با هیچکس دوست نیستم.آدم‌هایش رهگذرند.هیچکدام به درد دوستی مدام نمیخورند.هنوز هم مشکلم این است که دوست‌های کمی دارم.مشکلات زیادی دارم که با آن‌ها دست‌و پنجه نرم می‌کنم.حملشان می‌کنم و طاقتشان می‌آورم.دردهای فراوان‌تر زیادی دارم.از کابوس‌های هرشبم می‌گویم.کابوس‌هایی که شبی چندتا به من حمله‌ور می‌شوند.و صبح‌ها با تنی زخمی راهی‌ام می‌کنند.چه قدر بیهوده زندگی می‌کنم.چقدر امیدوارانه در این نمودار که شیبش زیادی منفی است جا خوش کرده‌ام.یک نفر ، یک امید تازه‌ی بی‌نهایت ، یک اتفاق ، به چیزی فراتر از روزمرگی نیاز دارم.

گفته بودم که عاشق اشعه‌های بی‌رمق خورشید در پاییزم؟این چیزها را فقط به تو می‌گویم.حالا برای گفتن این چیزها خیلی شب است.باید دوباره پلک‌هایم را ببندم.دارم به کابوس‌ها نزدیک می‌شوم.کاش دست‌هایت اینجا بود و به وقت این رعدوبرق‌های شبانه دورم حلقه می‌گشت.بوی باران خاک خورده توی مشامم می‌پیچد.سپاس‌گزارم؛ حتا می‌توانم بخوابم از این زندگی که اینقدر گم است و پیداست ، دیگر بیدار نشوم.مرا برای بعدا صدا بزن.حالا خیلی دیر است برای این مهملات.خیلی دیر...

 

امی در حال دویدن برای قدری زندگی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۰۸

هیچوقت اینقدر مطمئن نبوده‌ام در رابطه با آدم‌ها؛ دوری از آ برای من محال است.چیزی در خودش دارد که نمی‌توانم از آن بگذرم و تا به حال در آدم دیگری آن را حس نکرده‌ام.او برای من لئوی واقعی بود.لئوی غریبه با نامه‌های الکترونیکی در قرن بیست و یکم.کسی که روحش از هیچ‌چیز خبر ندارد.خودش بود؛ با همان نقص‌های آدمیزادی‌اش. یک انسان معمولی که از قضا، شبیه به آدم گمشده‌ی من است.برای همین میم(دوست) شاید راست می‌گفت که این قصه اینجا تمام نمی‌شود.توی خواب‌هایم به صورتش دست می‌کشم.تیزی ریش‌های همیشه نیمه‌کوتاهش ، نامرتب‌بودن و شلختگی موهای صافش ، همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد.دست‌هایش گرم است.نمی‌دانم کجا هستیم.در حال فرار از چیزی دستم را گرفته و می‌دویم.حتا موقع دویدن هم برمیگردم و با تردید غیرقابل انکاری نگاهش می‌کنم.خوشحال می‌شوم از واقعیت آن لحظه. ناگهان نور از پشت پلک‌هایم چشمم را می‌زند.ساعت هشت صبح است.همه‌چیز خواب بود.

گوشی ام را چک می‌کنم.امروز را مرخصی گرفته بودم تا میم را ببریم سفر.اما میم بیمار‌تر از این است که بتواند.دنیا با من دارد خیلی بد تا می‌کند اما من خیلی صبور شده‌ام.حالا به غیر از نگرانی از بابت میم دلتنگی بی‌اندازه‌ی خودم هم اضافه گردیده‌است.آن روز که با اسنپ از سرکار به خانه برمی‌گشتم ، آن روز که پشت دودی عینک، گریه‌هایم را رها کردم و دیدم نمی‌شود یک بغض سنگین را با چند قطره اشک سروتهش را هم آورد ، پس جلوی همه‌چیز را گرفتم تا سیل نیاید و همه‌چیز را خراب‌کند.آخ که آدم باید خیلی بی‌پناه باشد که جایی ،‌که وقتی برای اشک ریختن و سوگواری نداشته باشد! چه روزهای سختی را گذرانده‌ام در این یک هفته!...آن روزهایی که سرکار رفتن برایم مرگ‌آور بود... با قلبی که همه‌جایش زخمی و تکه‌تکه است، آلارم را برای صبح خیلی زود تنظیم می‌کردم و گیج و خسته _با یک جفت هندزفری که صدای جهان پیرامونم را برای ساعتی هرچند کوتاه خاموش می‌کردند_ راهی می‌شدم.چقدر سختم است که یک نفر از دور حواسش به روزم نباشد و مثل چند روز گذشته که صورتم را با مواد شیمیایی سوزانده بودم قربان صدقه‌‌ام نرود و سنگینی روزم را سبک نکند.عادت کرده‌بودم به این جزئیات مهم اما کوچک.نباید آدم منطق را قاطی احساساتی کند که می‌داند دیگر مثلش را پیدا نخواهد‌کرد.یک نفر بیاید و یقه مرا بگیرد و با من دعوا کند که چرا ادای آدم‌های منطقی را درمیاورم من که همیشه با قلبم زندگی کرده‌ام! اصلا آدم بی‌قلب چطور می‌تواند از پس کارهایش بر بیاید؟! تمام این هفته را در شوک شدید خالی شدن و تهی‌شدن از هرچیز سپری کردم. من ِبی‌حوصله‌ی عصبی ، من ِصبور در متروها با آدم‌های زامبی‌شکل ، من ِبا آن نگاه غریبانه در آینه‌ی تاریک سرویس بهداشتی شرکت ، من ِبی‌هیچ انرژی مانده در تنم ، من که استخوان دردم به خاطر دلتنگی‌ام بود ،که قلبم سرش درد می‌کرد و روحم تکه‌تکه شده‌بود ، من ِ بی‌پناه بعد از آ ، که دوست‌های کمی دارم ، که حرفم با کسی نمیاید ، که سکوت با من عجین‌تر است تا کلمه ، اعتراف می‌کنم به احساساتم. و حالا مطمئنم از وجودشان.تا مرز نداشتن رفتم و حالا بی‌قلبم.

بی‌قلب شدن در حالیکه هنوز هم عشقی وجود دارد ، ترسناک است.من حالا آدم قابل اعتمادی برای این رابطه نخواهم بود.برای همین سکوت کرده...برای همین ترس را می‌شود از او فهمید ...برای همین چیزهاست.برای همین دیوانگی‌های تمام ناشدنی من است.من که یک بام و دوهوا هستم.من که تصمیم‌هایم را ناگهان براساس منطقم می‌گیرم و خودم قلب خودم را محکوم می‌کنم. کاش یک نفر محکم‌تر یقه‌ام را بگیرد و از‌من بپرسد دارم با زندگی‌ام چه می‌کنم؟!!

 

امی بی‌منطق احساساتی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۳

لئوی عزیز

کارهایم را نسبتا کرده‌ام.میم جلسه نمیدانم چندم شیمی درمانی‌اش را دیروز رفت و امروز با من آمد ناخن‌هایش را به اصرار من رنگین کمانی کرد.من اما همان مشکی سابقم...مشکی با کوه‌هایی که دوستشان دارم.ببین چطور همه‌مان ظاهرهایمان را حفظ می‌کنیم تا زندگی یک طوری بگذرد.دنیا هم همین را از ما می‌خواهد.حالا به همه‌ی چیزهای تغییرکرده‌ی زندگی‌ام عادت کرده‌ام.به تلفن حرف‌زدن های سرکار بین چند آدم دیگر! به ساعت پنج صبح بیدار شدن و ساعت پنج ظهر کار را تعطیل کردن.به آدم‌های مزخرف توی مترو. به پیاده‌روی بعد از کارم در کوچه پس کوچه‌های شهر که درخت‌هایش درست وسط پیاده‌رو سبز شده‌اند تا من ناخودآگاه دستم را به تنه‌ی زبرشان بکشم و حس کنم حالا کمی از انرژی‌های منفیم کمتر شد انگار!به شرایط میم که چندماه است اینجاست و دارد با ما زندگی می‌کند.از چیزهای بد زندگی گذشته‌ام و حکمت یا علتی را در پی آن‌ها جست‌وجو کرده‌ام.و فقط خدا می‌داند بخاطر هر اتفاق خوب چقدر سپاس‌گزاری‌های عمیقی توی دلم ، هر لحظه انجام داده‌ام.از شرایط کارم طوری راضی هستم که هنوز هم باورم نمی‌شود.هرروز صبح با ناباوری پشت میز می‌نشینم و روزم را شروع می‌کنم.آخر وقت‌ها اما طوری خسته‌ام که همه‌چیز ملموس‌تر است.مسیر آنجا تا مترو را با بیشترین دوز سربه‌هوایی طی می‌کنم.با موزیکی که سرحالم کند ، با قدم‌هایی که خسته‌اند اما امیدوارانه می‌خواهند دوباره به خانه برگردند.دنیا هی مرا بالا می‌اندازد و هی دوباره زمین زیرپایم را خالی می‌کند.اما می‌خواهم به این باور داشته باشم که دیگر زمین زیرپاهایم سفت است.محکم‌تر از همیشه رویاهایم را در پیش می‌گیرم.بادقت‌تر و مصمم‌تر از همیشه برایشان می‌جنگم.همه‌چیز هرروز بهتر می‌شود.همه‌چیز درست می‌شود و من آخر داستان را به خوبی تمام خواهم کرد.

خیلی عجیب نیست که یک موزیک را به طور تصادفی هرروز می‌شنومش؟در اسنپی که بعدازظهر سوارش شده بودم ، همانطور که سرم را به شیشه تکیه داده‌بودم.که فکر می‌کردم هرکلمه‌ی آن ، چقدر با آن منظره‌ی نارنجی رنگ غروب آن روز هم‌خوانی دارد. به طرز عجیبی فردای همان روز توی پادکست صبحم دوباره به آن برخوردم.و روز بعدترش هم همینطور...و حتا فردای روز بعدش.برای همین فعلا روی همین موزیک مانده‌ام... با عودی که می‌سوزد و چای لیوانی بزرگم. وقت کتاب خواندن است. وقت تمرین کردن.وسط همه‌ی این وقت‌ها دلم برای نوشتن برای تو تنگ بود. برای همین نشسته‌ام و با همین موزیکی که فکرم را مشغول کرده بود تمام خستگی‌های این هفته‌ی معمولی اما خوبم را در می‌کنم و برای تو می‌نویسم. می‌نویسم که زندگی معمولی روزمره چه طعمی دارد. آنقدر این چندوقت توی هول و هراس بوده‌ام که مزه‌اش را فراموش کرده‌بودم.

"حرفی داری روی لبهاتاگه آهِ سینه سوزهاگه حرفی از غریبیاگه گرمایِ تموزهتو بگو به این شکستهقصه های بی کسیتواضطراب و نگرانیتحرفایِ دلواپسیتونمیتونم غریبه باشمتوی آیینهٔ چشماتتو بزار که من بسوزممثل شمعی توی شبهات"

 

امی معمولی در یک بعدازظهر معمولی‌تر

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۵۳

لئوی عزیز 

اینجا همه‌چیز فرق می‌کند.آنقدر زیاد که نمیتوانم برایت بگویم چقدر!!اما هنوز همه‌چیز برایم جدید است.با آدم‌هایش هنوز آشنا نشده‌ام.اینجا هم به همان اندازه‌ی قبل دست‌وپاچلفتی اما مشتاقم.گاهی‌وقت‌ها که آن‌جا بی‌کار می‌شوم با خودم می‌گویم امی!مطمئنی که خواب نیستی؟!زندگی‌کردن در یک رویا چه احساسی دارد؟!آن‌وقت به پنجره‌ی بزرگی که همیشه آرزویش را داشتم نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد از خوشحالی زیاد انباشت‌شده توی قلبم جیغ بزنم.

نه ...این نمی‌تواند تنها یک خواب باشد.

 

امی ِرسیده به یک رویا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۰

لئوی عزیز

میخواستم با ماه بروم جایی دور از زمین همیشه آبی غم‌ناک ، که غم‌هایش دنباله‌دارتر از ستاره‌های دنباله‌دار است؛ اما ماه هم هرجا برود بلخره همین اطراف است.ماه شاید الهام‌بخش‌ترین شی یا موضوعی باشد که مرا وادار به نوشتن می‌کند.حتا احساس قوی‌ای مانند «غم» هم این توانایی جادویی را ندارد.برای همین اگر ببینم شبی ، ماه در آسمان است و من انباشته شده‌ام از احساسات متناقض سنگینی که سرم را به زمین چسبانده ، دست به نوشتن می‌برم.

یکی از دغدغه‌های بزرگ این روزهایم این است که از داشتن دوست‌های کم ، رنج می‌برم و از تحمل آدم‌هایی که فرکانس بالا‌تر یا پایین‌تری از من دارند ، بیشتر. به مامان می‌گویم یعنی در این سن هم می‌توانم با کسی دوست شوم؟اصلا چطور باید با کسی دوست شد؟من همیشه از آن دسته آدم‌هایی بوده‌ام که یک‌جا ایستاده بودم و یک‌نفر دیگر دست دوستی به طرفم دراز می‌کرد و من با کمال میل قبول می‌کردم.اما حالا دیگر کسی این کار را نمی‌کند و من بیشتر از قبل به مزیت‌های داشتن دوست‌های بیشتر فکر می‌کنم.

از میم برایت می‌گویم که بغض همیشگی ته گلویم ، آنجا که انتهایی‌ترین گذرگاه نفس‌هایم هست بغضش متعلق به اوست.از جلسه‌چهارم شیمی‌درمانیش که مجبور به بستری کردنش شدم و تنهایی تمام کارهایش را می‌کردم و با دیدن هر بیمار دیگری که آنجا بود به هردلیل دست‌وپایم ضعف می‌کرد. اما می‌خندیدم تا میم حواسش پرت شود.گاهی وقت‌ها از این‌همه لودگی مصنوعی خودم دردم می‌آید و حالم بد می‌شود.اما انگار من همیشه به‌طور ناخودآگاهی ، نقش ملیجک بامزه‌ و به‌موقع زندگی‌هامان را داشته‌ام و خوب بلدم که اینطور وقت‌ها نقاب خنده‌دار ظاهری‌ام را به صورتم بزنم.راستش را بخواهی از این نقش سخت ، خیلی وقت است که خسته‌ام اما کاری نمی‌توانم بکنم.

و در آخر ، بعد از شش ماه استراحت، بلخره مصاحبه‌‌ی کاری‌ام را قبول شده‌ام.و همه‌چیز به صورت غیرمنتظره‌ای خوب پیش رفت.آنقدر خوشحالی‌ام از این بابت زیاد بود که به یاد ندارم آخرین بار کی آنقدر از خوشحالی به آسمان پریده‌ام.دوشنبه اولین روز کاری‌ام را استارت می‌زنم و هرروز برایت گزارش‌های روزانه خواهم نوشت.

من همینم ؛ راضی به هرچیزی که پیش می‌آید. سپاس‌گزار اتفاقاتی که شاید هضم‌شان مشکل باشد اما بعدها ممکن است حقیقتش رو شود.غم‌ها را در سفیدی‌ روزهای بعد حل می‌کنم و روزی یک لیوان سر می‌کشم.تا همه‌چیز به بالانس خودش برسد.یاد گرفته‌ام روزهای سختم را نشمارم و فقط به دستاورد و تجربه‌های بعد از آن روزها اکتفا کنم.زندگی دارد طوری مرا می‌چرخاند که یک روز درمیانش را می‌توانم به راحتی از درد قلبم بمیرم.و مابین این روزها طوری به من انگیزه می‌دهد که باورم نمیشود.بعد تو می‌خواهی من با این سرنوشت یکی‌درمیان چه کنم؟فقط می‌توانم خودم را در جریان ناملایمات زندگی رها کنم و ببینم انتهای این سرنوشت چه چیز چشمگیری قرار گرفته‌است که من برایش انتخاب شده‌ام.شاید همه‌چیز مقدمه‌ی یک سوپرایز بزرگ و فراموش‌نشدنی باشد.آخر امید دارم همه‌چیز قرار است با یک پایان‌بندی مناسب و راضی‌کننده تمام شود.

 

امی در شب‌های مهتابی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۱:۳۷

لئوی عزیز

مود امروزم را با هیچ‌چیز خراب نخواهم‌کرد.آخرین روزهای بهار را به نقاهت روحی می‌گذرانم و شاید از سرم افتاده باشد که بخواهم همه‌ی تقویمم را پر از روزهای بی‌دردسر کنم. پذیرش همه‌چیز آهسته پیش می‌رود.پذیرفته‌ام که باید صبورتر از همیشه بمانم.و با وجود شرایط حالا ، امیدم را از دست ندهم.شاید دیوانگی محض باشد که چقدر سپاس‌گزار روزهای بدم هستم.چون آن‌ها ظرفیت همه‌چیز را در من بالاتر می‌برند.حالا حالاها نمی‌توانم قلق زندگی را یاد بگیرم.وقتی که احساس می‌کنم مفهوم زندگی حتما جریانی از غم‌ها و شادی‌ها به صورت سینوسی می‌باشد ناگهان میبینم که دارم به صورت نمودار تانژانتی در سرتاسر زندگی‌ام پیش می‌روم و معادله و فرضیه‌هایم تماما رد می‌شوند. و وقت‌هایی که فکر می‌کنم غم‌های ما با افزایش سن‌مان ارتباط مستقیم دارد ، بی‌هوا تمام روزهایم یکنواخت و روی یک خط صاف پیش می‌رود. پس اصلا هیچ فرضی از روند زندگی برای آدم‌ها ندارم.نه نمی‌شود که یک نسخه را برای همه تعمیم داد. برای آدم‌های خیلی زیادی زندگی بدون رنج پیش می‌رود. کاملا پر از روزهای روشن و بدون ذره‌ای احتمال گره در داستان.اما باید قبول کنم احتمالا من جزو این دسته افراد نبوده‌ام.همیشه گره‌هایم زیادتر از اطرافیانم بوده.برای هر گره در طرح داستان زندگی‌ام مدت‌ها با سگ‌سیاه افسردگی‌ام زندگی کرده‌ام تا رام شده و دوباره با همه‌چیز سازگار شده‌ام.مدام یک ارور جدید و یک سازگاری مجدد در سیستم‌ام به وجود می‌آید.برای همین حالا نسخه جدید من بیشتر باگ‌ها را حل کرده.امروز دقیقا چنین حسی دارم. برای همین پس از مدت‌ها، با قدرتی که نمی‌دانم از کجا می‌آید دوباره به کارهای سابقم رسیدگی کرده‌ام.رضا یزدانی را از گوشه‌ی خاک‌خورده‌ی اسپاتیفای بیرون می‌کشم و با او زمزمه‌وار تکرار می‌کنم: "بیخیال این حوادث راضیم به تو به رویا/ به یه فنجون قهوه ی داغ پشت میز کار فردا" و به قکر تغییرات کوچک‌ترم.شاید قرار است زندگی این بار هم‌قدم با من پیش برود و دنیا برایم رنگی‌تر از همیشه شود.می‌دانی که من هیچوقت تسلیم نخواهم شد.پس ادامه‌خواهم داد...

 

امی با تغییر مودی انقلابی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۳۸