من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷۴ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز 

اینجا همه‌چیز فرق می‌کند.آنقدر زیاد که نمیتوانم برایت بگویم چقدر!!اما هنوز همه‌چیز برایم جدید است.با آدم‌هایش هنوز آشنا نشده‌ام.اینجا هم به همان اندازه‌ی قبل دست‌وپاچلفتی اما مشتاقم.گاهی‌وقت‌ها که آن‌جا بی‌کار می‌شوم با خودم می‌گویم امی!مطمئنی که خواب نیستی؟!زندگی‌کردن در یک رویا چه احساسی دارد؟!آن‌وقت به پنجره‌ی بزرگی که همیشه آرزویش را داشتم نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد از خوشحالی زیاد انباشت‌شده توی قلبم جیغ بزنم.

نه ...این نمی‌تواند تنها یک خواب باشد.

 

امی ِرسیده به یک رویا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۰

لئوی عزیز

میخواستم با ماه بروم جایی دور از زمین همیشه آبی غم‌ناک ، که غم‌هایش دنباله‌دارتر از ستاره‌های دنباله‌دار است؛ اما ماه هم هرجا برود بلخره همین اطراف است.ماه شاید الهام‌بخش‌ترین شی یا موضوعی باشد که مرا وادار به نوشتن می‌کند.حتا احساس قوی‌ای مانند «غم» هم این توانایی جادویی را ندارد.برای همین اگر ببینم شبی ، ماه در آسمان است و من انباشته شده‌ام از احساسات متناقض سنگینی که سرم را به زمین چسبانده ، دست به نوشتن می‌برم.

یکی از دغدغه‌های بزرگ این روزهایم این است که از داشتن دوست‌های کم ، رنج می‌برم و از تحمل آدم‌هایی که فرکانس بالا‌تر یا پایین‌تری از من دارند ، بیشتر. به مامان می‌گویم یعنی در این سن هم می‌توانم با کسی دوست شوم؟اصلا چطور باید با کسی دوست شد؟من همیشه از آن دسته آدم‌هایی بوده‌ام که یک‌جا ایستاده بودم و یک‌نفر دیگر دست دوستی به طرفم دراز می‌کرد و من با کمال میل قبول می‌کردم.اما حالا دیگر کسی این کار را نمی‌کند و من بیشتر از قبل به مزیت‌های داشتن دوست‌های بیشتر فکر می‌کنم.

از میم برایت می‌گویم که بغض همیشگی ته گلویم ، آنجا که انتهایی‌ترین گذرگاه نفس‌هایم هست بغضش متعلق به اوست.از جلسه‌چهارم شیمی‌درمانیش که مجبور به بستری کردنش شدم و تنهایی تمام کارهایش را می‌کردم و با دیدن هر بیمار دیگری که آنجا بود به هردلیل دست‌وپایم ضعف می‌کرد. اما می‌خندیدم تا میم حواسش پرت شود.گاهی وقت‌ها از این‌همه لودگی مصنوعی خودم دردم می‌آید و حالم بد می‌شود.اما انگار من همیشه به‌طور ناخودآگاهی ، نقش ملیجک بامزه‌ و به‌موقع زندگی‌هامان را داشته‌ام و خوب بلدم که اینطور وقت‌ها نقاب خنده‌دار ظاهری‌ام را به صورتم بزنم.راستش را بخواهی از این نقش سخت ، خیلی وقت است که خسته‌ام اما کاری نمی‌توانم بکنم.

و در آخر ، بعد از شش ماه استراحت، بلخره مصاحبه‌‌ی کاری‌ام را قبول شده‌ام.و همه‌چیز به صورت غیرمنتظره‌ای خوب پیش رفت.آنقدر خوشحالی‌ام از این بابت زیاد بود که به یاد ندارم آخرین بار کی آنقدر از خوشحالی به آسمان پریده‌ام.دوشنبه اولین روز کاری‌ام را استارت می‌زنم و هرروز برایت گزارش‌های روزانه خواهم نوشت.

من همینم ؛ راضی به هرچیزی که پیش می‌آید. سپاس‌گزار اتفاقاتی که شاید هضم‌شان مشکل باشد اما بعدها ممکن است حقیقتش رو شود.غم‌ها را در سفیدی‌ روزهای بعد حل می‌کنم و روزی یک لیوان سر می‌کشم.تا همه‌چیز به بالانس خودش برسد.یاد گرفته‌ام روزهای سختم را نشمارم و فقط به دستاورد و تجربه‌های بعد از آن روزها اکتفا کنم.زندگی دارد طوری مرا می‌چرخاند که یک روز درمیانش را می‌توانم به راحتی از درد قلبم بمیرم.و مابین این روزها طوری به من انگیزه می‌دهد که باورم نمیشود.بعد تو می‌خواهی من با این سرنوشت یکی‌درمیان چه کنم؟فقط می‌توانم خودم را در جریان ناملایمات زندگی رها کنم و ببینم انتهای این سرنوشت چه چیز چشمگیری قرار گرفته‌است که من برایش انتخاب شده‌ام.شاید همه‌چیز مقدمه‌ی یک سوپرایز بزرگ و فراموش‌نشدنی باشد.آخر امید دارم همه‌چیز قرار است با یک پایان‌بندی مناسب و راضی‌کننده تمام شود.

 

امی در شب‌های مهتابی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۱:۳۷

لئوی عزیز

مود امروزم را با هیچ‌چیز خراب نخواهم‌کرد.آخرین روزهای بهار را به نقاهت روحی می‌گذرانم و شاید از سرم افتاده باشد که بخواهم همه‌ی تقویمم را پر از روزهای بی‌دردسر کنم. پذیرش همه‌چیز آهسته پیش می‌رود.پذیرفته‌ام که باید صبورتر از همیشه بمانم.و با وجود شرایط حالا ، امیدم را از دست ندهم.شاید دیوانگی محض باشد که چقدر سپاس‌گزار روزهای بدم هستم.چون آن‌ها ظرفیت همه‌چیز را در من بالاتر می‌برند.حالا حالاها نمی‌توانم قلق زندگی را یاد بگیرم.وقتی که احساس می‌کنم مفهوم زندگی حتما جریانی از غم‌ها و شادی‌ها به صورت سینوسی می‌باشد ناگهان میبینم که دارم به صورت نمودار تانژانتی در سرتاسر زندگی‌ام پیش می‌روم و معادله و فرضیه‌هایم تماما رد می‌شوند. و وقت‌هایی که فکر می‌کنم غم‌های ما با افزایش سن‌مان ارتباط مستقیم دارد ، بی‌هوا تمام روزهایم یکنواخت و روی یک خط صاف پیش می‌رود. پس اصلا هیچ فرضی از روند زندگی برای آدم‌ها ندارم.نه نمی‌شود که یک نسخه را برای همه تعمیم داد. برای آدم‌های خیلی زیادی زندگی بدون رنج پیش می‌رود. کاملا پر از روزهای روشن و بدون ذره‌ای احتمال گره در داستان.اما باید قبول کنم احتمالا من جزو این دسته افراد نبوده‌ام.همیشه گره‌هایم زیادتر از اطرافیانم بوده.برای هر گره در طرح داستان زندگی‌ام مدت‌ها با سگ‌سیاه افسردگی‌ام زندگی کرده‌ام تا رام شده و دوباره با همه‌چیز سازگار شده‌ام.مدام یک ارور جدید و یک سازگاری مجدد در سیستم‌ام به وجود می‌آید.برای همین حالا نسخه جدید من بیشتر باگ‌ها را حل کرده.امروز دقیقا چنین حسی دارم. برای همین پس از مدت‌ها، با قدرتی که نمی‌دانم از کجا می‌آید دوباره به کارهای سابقم رسیدگی کرده‌ام.رضا یزدانی را از گوشه‌ی خاک‌خورده‌ی اسپاتیفای بیرون می‌کشم و با او زمزمه‌وار تکرار می‌کنم: "بیخیال این حوادث راضیم به تو به رویا/ به یه فنجون قهوه ی داغ پشت میز کار فردا" و به قکر تغییرات کوچک‌ترم.شاید قرار است زندگی این بار هم‌قدم با من پیش برود و دنیا برایم رنگی‌تر از همیشه شود.می‌دانی که من هیچوقت تسلیم نخواهم شد.پس ادامه‌خواهم داد...

 

امی با تغییر مودی انقلابی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۳۸

لئوی عزیز

هم میزنم.قاشق کوچک را در ماگ بزرگ مشکی رنگ می‌چرخانم و محتویات تیره‌رنگش را آن‌طرف و این طرف می‌کنم.فکرهایم پر از گره‌هایی‌است که برای آدم‌های معمولی ساخته نشده. اما من که ابرانسان نیستم.به آن‌ها دست نمیزنم.این صداهای جدید در خانه‌مان آستانه‌ی تحملم را به‌طرز قابل توجهی پایین آورده‌است.صبح‌ها با این صدا بیدار می‌شوم و ترسان به اتاق کوچک مهمان سر می‌زنم. نه ، خودم نیستم این‌روزها. هرروز به خاطر عصبانیت‌های مقطعی‌ام از همه معذرت‌خواهی می‌کنم.با خودم فکر می‌کنم همه همین‌شکلی می‌شوند یا من این همه عوض شده‌ام؟بیشتر اوقات را در نور تاریک پناهگاهم ، در آشپزخانه در حال آب‌میوه گرفتن و زیر دوش حمام در حال گریه کردن‌های یواشکی‌ام. یادم نیست آخرین باری که توی حمام گریه می‌کردم تا کسی نفهمد بخاطر چه کسی بود.شاید برای عشق پرشور بچگی‌هایم.خنده‌دار بوده‌ام چقدر! اما دلم برای همان دغدغه‌های مسخره تنگ شده.نگرانی‌های خنده‌دار مخصوص به خودم را می‌خواهم.این همه در مفهوم زندگی غوطه‌ور شدن هم چیز جالبی نیست.برای تمام این رنج‌ها باید دلیلی باشد.میان این همه درد‌های ناگفتنی ، من چقدر بی‌رحم‌ام. برای پشت سرگذاشتنش میخواهم خودم را در صورت مسئله حل کنم. که هم بخورم در همه‌چیز. تا هیچ‌چیز را به صورت واقعی حس نکنم.دومین قهوه را هم ، هم می‌زنم. و راستش را بخواهی خودم با هیچ صورت مسئله‌ای ترکیب نمی‌شوم.

بلند شو... همه‌این دردها واقعی‌اند.

 

امی در کشنده‌ترین لحظه‌ها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۰

لئوی عزیز

می‌خواهم بی‌خبر بمانم؛ از دنیا و بازی‌های جدیدی که برایم رو می‌کند ، از ناامیدی‌هایی که از تنم بالا می‌رود و به انتهایی‌ترین معبر گلویم می‌رسد و از آینده‌ای که شاید اگر استرسش را نداشتم حال حالایم بهتر بود. روزهای خوبم ، بیرون‌رفتن‌هایم با آ و میم و گاهی ا ، کوهنوردی‌های نامرتبم ، همه‌ی این‌ها حباب‌های کوچکی هستند. خوشحال نگهم می‌دارند. مرا بالا می‌برند و از زمینی که زندگی‌کردن بر روی آن کار بزرگی‌ست دور می‌کنند. اما به چندساعت نرسیده حباب کوچکم می‌ترکد و من درست روی پاهایم می‌ایستم.شاید هیچکس ، حتا خودم هم نمی‌دانم چقدر همه‌چیز ناگهان دردناک شد.خودم که خودم را زده‌ام به آن راه.که بی‌تفاوتی و گریز از مهلکه را انتخاب کرده‌ام این‌بار.آخر آدم‌ها نمی‌توانند مدام با سرنوشت در جنگ باشند. برای همین گذاشته‌ام با جریان زندگی بروم. خسته‌تر از این هستم که دنبال دلیل برای هرچیز بگردم.پس به من حق بده ساعت‌ها به سقف اتاقم زل بزنم و نفهمم با این قسمت از زندگی چطور کنار بیایم.هضمش کنم و اگر امکانش بود بپذیرمش. البته که همه‌چیز را پذیرفته‌ام حتا این غم بزرگ را که تا همیشه روی زندگی‌ام سایه انداخته.سایه‌ای تاریک مانند ابرهای این روزهای توی آسمان.من هم همان آفتابی هستم که هر لحظه در تلاش است تا دوباره همه‌چیز را روشن کند.بله نارنجی عزیزم.این روزها قهوه‌ام مزه‌ی شوری اشک‌های نریخته‌ام را می‌دهد و راستش را بخواهی من شیفته‌ی تمام قهوه‌های تلخم. و کتابم... شاید باید تمامش کنم و سراغ کتاب‌های بهتری بروم.اولین کتاب امسالم ، تاریک‌ترین کتابی بود که در زندگی‌ام خوانده‌بودم.حالا بهتر است به رعدوبرق‌های آسمان تن بدهم؛ همیشه آسمان بعد از روزهای طوفانی ، دیدنی می‌شود.

 

امی در روزهای طوفانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۴

لئوی عزیز

کتابم ناگهان ریتم دردناک و اسفباری به خود می‌گیرد؛ جوری که زیاد نمیتوانم ادامه‌اش دهم اما من مازوخیست لجبازی هستم.و موزیک‌های انتخابی اسپاتیفای هم نت‌های غم‌انگیزی دارد.همانطور که Discover weekly این هفته را هم‌زمان با خط به خط کتابم پیش می‌برم روی موزیک Alone از موزیسین ایرانی، شاهو شگرف، استپ می‌کنم.قلبم خالی می‌شود.روحم سیخ سرجای خودش می‌نشیند. دلم می‌خواهد این غم ادامه پیدا کند...یک‌جورهایی فکر می‌کنم این غم ساختگی تو را می‌تواند با تار و پود غم‌های واقعی سازگار کند. به هرحال خبر بد میم ، شیمی درمانی دوباره‌اش ، بالا رفتن تومور مارکرش ، و انتظار برای جواب MRI مغزش ، یک غم اساسی به زندگی خوشحال این روزهایم اضافه کرده. من هربار بعد از این خبرهای میم ، طوری از زندگی فرار می‌کنم که خنده‌دار است.همه‌چیز را طولش می‌دهم. فکر میکنم دارم زمان می‌خرم برای جبران اتفاقات غیرقابل‌انکار. این بار به همه‌چیز خیلی خوشبین هستم.حتا وسط این سیاهچاله‌ی بزرگ.قلبم از وسط دو نیم شده‌است و می‌خندم.بخاطر نگرانی برای همه‌چیز روح آسیب‌پذیر در حال ترمیم‌ام ،جراحت‌های جدی برداشته اما من دیوانه‌وار می‌خندم...!این نامه اما اصلا غم‌انگیز نیست. پر از امید برای معجزه‌ای است که احتمال وقوعش را صفر نمی‌دانم...من حرفه‌ای در روزهای سخت ، خوب بلدم چطور همه‌چیز را کنترل کنم و انگار این مهارت سخت را که به قیمت جوانی‌ام تمام شده ، باید ضمیمه‌ی رزومه‌ام کنم. دوباره به کتابم باز خواهم گشت و فضای داستانی تلخش را تحمل خواهم‌کرد. فقط ، به گرد جادویی‌ات نیازمندم.

 

امی تو ، مخترع غم‌های ساختگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸

لئوی عزیز

برای انتظار بیش از حدم از اتفاقات ، وقایع روزمره و آدم‌ها کاری از دستم برنمی‌آید.قبل‌تر به خودم گفته‌بودم هرچقدر انتظارت کمتر باشد کمتر ناراحت خواهی‌شد.اما گاهی چرخه زمانی عمر استثنائاتی هم دارد.حالا خیلی منتظرم.منتظر یک اتفاق پیش‌بینی نشده‌ی خوشحال‌کننده‌ی طولانی‌مدت.یک تماس تلفنی که منجر به استخدامم در یک جایگاه شغلی ایده‌آل‌تری شود.منتظر آ هستم که ببینم قرار است این هفته را چه طور پیش ببرد.منتطر باران این هفته هم هستم و به‌طرز مسخره‌ای آب‌وهوا را مدام چک می‌کنم.اما این همه انتظار نگرانم می‌کند...اگر این هفته تمام شد و آن‌چیزی که انتظارش را داشتی اتفاق نیفتاد شاید قلبت بشکند.آخر داستان ِکتابی که می‌خوانی اگر طبق انتظارت پیش نرود چه؟ بابت آن هم دلشکستگی‌ام بیشتر می‌شود.حتا آنقدر دیوانه‌ام که اگر آخر هفته باران نبارد حسابی غمگین خواهم شد.برای همین از حالا منتظر همه‌چیز هستم.کتاب در دستم را عوض می‌کنم تا به نتیجه‌ی بهتری برسم.پیروزی‌های کوچک را بیشتر می‌کنم تا حواسم پرت شود که چقدر حساس شده‌ام روی همه‌چیز .و این همه‌چیز واقعا شامل همه‌چیز است. سردرگمی مخلوط شده‌ای با استرس "آنطور که می‌خواهی پیش نرود"ی دارم که کنترل هیچکدامش دست من نیست.

پس بهتر نیست کمی رهاتر شوم از این همه بایدی که خودم ساختمش؟بهتر نیست امشب را با خیال راحت کتاب بخوانم و یک سریال دیگر را شروع کنم تا به وقتش؟ بگذارم هرچه هروقت دلش خواست اتفاق بیفتد و نگران بعدش نباشم.تازگی‌ها به کشفیات زیادی درباره‌ی خودم رسیده‌ام؛ این که آشپزی کردن چقدر جزو کارهایی‌ست که می‌تواند همه‌چیز را از یادم ببرد و تمام سیستم بدنم را ریست کند.چقدر خوشم می‌آید از وقت‌هایی که خیس عرق در حالت پلانک می‌مانم و آنقدر می‌لرزم از سختی‌اش که تمام دغدغه‌های توی فکرم در هوا ناپدید می‌شود.راه‌های بهتری به غیر از کتاب خواندن پیدا کرده‌ام و هرچقدر راه‌حل هایم در مواجهه با فلج‌شدگی‌های زندگی‌ام بیشتر باشد می‌دانم بهتر از پس همه‌چیز برخواهم آمد.باید به تمام این‌ها مداوم و پیوسته زبان‌خواندن را هم اضافه کنم.حالا که برایت نوشته‌ام همه‌چیز بهتر در مغزم جاگیر شده و انگار هندل کردن این همه نگرانی برایم راحت‌تر از قبل از این نامه شده؛به هرحال برای همین است که اینجا می‌نویسم.معجزه‌ی نوشتن را هربار با گوشت و پوست و استخوانم احساس میکنم و شاید همین احساسات خوشایند دارند مرا برای ادامه‌ی زندگی هل می‌دهند.

 

امی سخت‌پوست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۲۳

لئوی عزیز

رنگ لاکم را از رنگ‌های همیشگی‌ام، مشکی ، سرمه‌ای و سفید ، ناگهان به گلبهی جیغ تغییر داده‌ام.انگار کودک درونم دوباره در من متولد شد.حالم بهتر است. و در بهاری‌ترین روزهای سال جدید ، افت‌وخیز مودهایم بسیار کمتر شده.شاید بخاطر ندیدن آدم‌هایی‌ست که بودنشان روحت را فرسایش می‌دهد.شاید به خاطر کمتر فکر کردن‌هایم است.شاید بخاطر خوشحالی میم است.نمی‌دانم.لطفا دعا کن همینطور باقی بمانم.برای روز تعطیلم همین بس است که قهوه‌ها را با حوصله سابیده‌ام و عطرش طوری در فضا پر شد که روحم دوباره جلا پیدا کرد.و حالا که دوباره هوا گرم‌ می‌شود آیس کافی بزرگم را برداشته‌ام و پشت پنجره منتظر بارانم.ابرهایی که احتمال بارششان زیاد است آسمان را تاریک کرده‌اند و من بی‌جهت و دیوانه‌وار خوشحال از این باران معمولی هستم.همین است دیگر."دیوانگی" ویژگی ثابت‌قدم تمام روزهایم است.که خوشبختانه امروز دوزش بیشتر است.پیدا کردن موزیک موردعلاقه‌ی کودکی‌ام دلیل دیگر خوشحالی امروزم بود.چیزی باارزش‌تر از یک نوستالژی قدیمی. سعی کردم خودم را با نت‌های بسیار بالایش رها کنم.برقصم و در همان حال با تعجب به خودم بگویم «چرا اینقدر خوب بلدم برقصم...؟!عجیب است» خودم را رها کردم.کمی از انقباضات همیشگی‌ام کاستم.شاید روح زندانی‌شده‌ام در این جسم همیشه سخت‌گیر طعم آزادی را بچشد.برایم گرد جادویی زیادی بفرست؛ همراه با پاسخ نامه‌هایی که هرگز به مقصدشان نرسید.برای خودم می‌خواهم که دوباره به مسیر برگردم.به امی سابقی که کتاب‌ها را می‌بلعید و هربار تعداد کتاب‌های نخوانده‌ش کم و کمتر می‌شد. اما چقدر بی‌رمق شده‌ام در این زمینه. هاروکی موراکامی بزرگ را منتظر گذاشته‌ام.باید دوباره به روال برگردم و داستان‌هایی که هرکدامشان جرقه‌ای‌ست برای زندگی را بخوانم.فعلا باید روزهای خوبم را  طوری زندگی‌شان کنم که بعدا آن‌ها را فراموش نکنم...برای روزهای پیش‌روی مبادا می‌خواهم...زمانی که مرور خاطرات تسلابخش می‌شود.

 

امی در روزهای بهاری خوشایندش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۱۶

لئوی عزیز

صبح‌ها با سردرد خفیفی بیدار می‌شوم.یادم نمی‌آید در کدام زندگی زیست میکنم.کمی طول می‌کشد تا بفهمم امی هستم ، در زندگی نمیدانم چندمم. بفهمم که با خانواده‌ام زندگی می‌کنم. که چندوقتی هست که دیگر سرکار نمی‌روم.از این رو ،‌ با خیال راحت بیدار می‌شوم و استارت یک روز دیگر را می‌زنم. همانقدر که با شب‌ها رابطه‌ی نزدیکی دارم ، با وقت‌هایی که نور خورشید مستقیم به پناهگاه نفوذ می‌کند هم حالم خوب می‌شود. پس چند دقیقه‌ای با چشم‌های بسته همانجا قرار میگیرم.سپاس‌گزاری‌هایم را می‌نویسم. فکرهایم را روی کاغذ پیاده می‌کنم. از ترسیدن‌ها خسته شده‌ام. از به آخر یک تصمیمی فکر کردن و شروع نکردن‌ها. پس یک کار جدید را بدون فکر به پایان موهومش شروع خواهم کرد.احساس می‌کنم فقط به خاطر ترسیدن‌هایم ، در همه‌ی موقعیت‌های حیاتی ، از زندگی‌ام جا مانده‌ام. از چیزی که لایقش بوده‌ام. برای همین آنقدر فکرهایم ازهم گسیخته شده‌اند.برای همین آنقدر مرددم در دنبال‌کردن رویاهایی که به من التماس می‌کنند واقعیشان کنم.آخر نمیفهمم ترس برای چه؟ برای کدام نشدن و اتفاق نیفتادنی می‌شود اینقدر ترسید و جا زد؟! مگر قرار است ته ته همه‌ی این اتفاقات چه چیزی انتظارمان را بکشد؟دلم می‌خواست یک نفر محکم صورتم را توی دستش بگیرد و با چشمان جدی‌اش بهم بگوید به خودم بیایم. بگوید هیچ شکستی ارزش این را ندارد که چند سال دیگر پشیمان از انجام ندادنش باشی.یک نفر بیاید و حقیقت را محکم توی صورتم بکوبد.

پروانه‌ی سفیدی که امروز از پنجره به اتاقم آمد را ، این رخوت دلچسب بهاری که در تنم می‌پیچد را ، این رضایت بعد از هرجلسه کلاس‌‌های آنلاینم را ، آرامش کوتاهی که حالا در این لحظه از زمان نگران چیزی یا کسی نیستم را به فال نیک میگیرم.با خودم و جهان کوچک اطرافم به یک صلح نسبی رسیده‌ام.با اینکه آدم خرافاتی‌ای نیستم اما فقط یک خرافه برای خودم دارم.چیزی که ح و میم کلی بخاطرش مرا مسخره می‌کردند. هروقت حس کردی حالت بیش از اندازه خوب است ، بیش از حد خندیده‌ای ، خیلی خوشحالی ، برو و دیوار را بوس کن.... برای همین باید بروم و دیوار را ببوسم تا حس خوب امروزم خراب نشود.

"که من همه‌ی عمر دنبال معنی زندگی بودم تو یه نشونه‌ای ، یه فرمولی

تهش دیدم همش همینه... همین لحظه‌های خیلی معمولی"

 

امی خوشحال و سپاس‌گزار برای همه‌چیز

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۹

لئوی عزیز

خیلی غربتم با همه‌ی آدم‌ها بیشتر از همیشه شده‌است. حتا با ح که نزدیک‌ترین آدم به درونیات من است.این بار که ح را دیدم ، احساس کردم چقدر درون‌گرابودنم بیشتر از قبل است. ح همان بود اما من تغییر کرده‌بودم. تمایلم به سکوت فراتر از تصورم بود.میل به فرار کردنم در برخورد با آدم‌هایی که با آن‌ها راحت بودم ،انقدر زیاد می‌شود که گاهی فکر میکنم می‌شود جمع را ترک کنم و به خانه برگردم؟!...خوب یا بدش را نمی‌دانم.نیاز دارم به تنهایی وسیعی که کسی آن را خراب نکند.صبوری‌ام را تمرین می‌کنم. و خدا می‌داند چقدر دارم سعی میکنم خوب‌تر از گذشته باشم.ورزش کردن تنها ساعتی از روزم است که بین فکرهایم یک مکث بزرگ به وجود می‌آید. انرژی‌های منفی‌ام با نفس‌نفس‌زدن‌هایم از من دور می‌شوند.بهترین حس این روزها موقعی‌ست که ورزشم تمام شده ، دوشم را گرفته‌ام و توی پناهگاه تمیزم موزیک بی‌کلامم را پخش می‌کنم.درست همان قسمت فرش می‌نشینم که آفتاب روشنش کرده.آن موقع در بهترین ورژن خودم هستم.خیلی دورتر از فکرهایم....

فیلم Lost in translation را بعد از سال‌ها دیدم.همیشه توی لیست فیلم‌هایی که میخواستم ببینمشان بود ولی هیچوقت روی مودش نبودم.انگار واقعا همه‌چیز تایم‌بندی مناسب خودش را دارد.در بهترین حالت ممکنم تماشایش کردم و از بعضی از سکانس‌هایش ، سکوت‌های مابین صحنه‌ها ، خیرگی بازیگرش از پشت پنجره‌ی ساختمان ، درماندگی و سرگشتگی‌هایشان ، از همه‌چیز لذت بردم.طوری که توی ذهنم حک شده‌است. دلم از این فیلم‌های آرام می‌خواهد. از این زندگی‌هایی که با جریان ملوی زندگی پیش می‌رود و تو فقط پی این می‌گردی که حالا قرار است چه اتفاقی بیفتد. کمی فلسفه‌ چاشنی زندگی می‌خواهم.شاید بد نیاشد دوباره در خودم غرق‌ شوم و با فلسفه به اصل زندگی برگردم...

 

امی در پوسته‌‌ای سخت

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۳۶