من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸۱ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز 

روزهای زیادی را با شک سپری کرده بودم و حالا ایمانم توی مسیر پر فراز و نشیبی قرار گرفته‌است. مدام با خودم میگویم یعنی الان خدا این چیزها را میبیند و کاری نمیکند؟ یعنی این حرف‌ها راست‌اند؟ خب این‌ها را انجام بدهم که چه اتفاقی بیفتد؟مگر نمیتوانم بدون این حرف‌ها درست زندگی کنم؟معجزه اتفاق می‌افتد اصلا؟چه کسی با چشم‌های خودش دیده؟بعد می‌گویم امکان ندارد! پس من تمام این مدت با چه کسی حرف میزدم و آرام می‌شدم؟ آن دفتر مخفی که تمام حرف‌هایم به خدا را در آن می‌نوشتم ، آن دفترچه خاطرات‌هایی که طوری خدا را مخاطب اتفاقات زندگیم قرار میدادم انگار که نبوده و ندیده‌است ، آن‌ها یعنی همه‌شان بیهوده بوده‌اند؟ چه ضربه‌ی سهمگینی میخورم اگر خدایی در کار نباشد. دلم نمیخواهد آن خدای مهربانی که با تمام تفاسیر ادیان متفاوت ساخته‌امش را از دست بدهم.دلم میخواهد یک گوشه از زندگی‌ام بایستد و فقط من را تماشا کند که چگونه گاهی دست و پا میزنم از درد . گاهی جیغ میکشم از خوشحالی و هر از چندگاهی با خودش فکر کند که انسان بودن چه فعل سختی می‌تواند باشد و خودش بفهمد که چقدر عاجز است از درک این فعل بزرگ و مقدس.دلم می‌خواهد خدای بزرگم هنوز باشد و مرا تشویق کند بی‌صدا. برایم دعا کند و حالا مستجاب هم نشد ، مهم نیست.خدایم را نیاز دارم برای روزهایی که تنهایی از من بالا می‌رود و من به کسی فراتر از یک انسان نیاز دارم.با کسی حرفی نزنی و حرفت را بداند.حرف دلت را بفهمد.تعداد قطره‌های اشکت را بشمارد و جایی یادداشت بردارد «این پانزده هزارمین گریه‌ات در این زندگی می باشد.کمی طاقت بیاور».خدای سوپراستار اما ساکت خودم را میخواهم.خدای مهربانی که فکر کنم میخواهد حتما آخر داستان ، مرا سوپرایز کند. او که حتما مرا بیشتر از بقیه دوست دارد چون من با او صمیمی‌ترین بوده‌ام. ایمان تکه تکه شده ام را می‌خواهم. باوری که هیچ چیز تکانش نمی‌داد قبل از این اتفاقات. اما حالا محو و پررنگ ، گاهی هست و گاهی جای خالیش به من پوزخند می زند. اما حقیقت این است که نمیتوانم اینقدر غم‌انگیزانه انکارش کنم ؛ من که سالیان سال ، به وجود همیشگی صدایش در درونم خو گرفته‌ام. کار من نیست.

 

امی شک کرده اما همچنان مومن 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۲۱

لئوی عزیز 

اگر ننویسم اینجا که چه هفته‌ی سختی را پشت سر گذاشتم شاید چندسال دیگر یادم نیاید که پنج ماه مداوم تحت فشار قرار گرفتم و این هفته‌ی آخر را چطور سنگ تمام گذاشتم و توی این هفته‌ی برفی تهران ، یک ساعت زودتر از خانه بیرون میرفتم و دو ساعت دیرتر برمیگشتم؛ آن هم برای کاری که دوستش ندارم.چقدر چهارشنبه‌ای که گذشت پر از استرس و ناباوری بودم اما پس از آن خوشحال خودم را با یک بسته پفک چرخی، منتظر آ ،کنار خیابان پیدا کردم و توی ماشین از شدت خوشحالی توام با خستگی این چندوقت پاهایم را از کفش خسته‌ترم بیرون کشیده بودم و به شیشه‌ی جلوی ماشین چسبانده بودم تا کمردرد این بدوبدوهایم آرام‌تر بگیرد.این من بودم.کسی که دومین ارزیابی سختش را بدون هیچ راهنما و معلمی که به او همه‌چیز را یاد بدهد ، با موفقیت و بدون عدم انطباق از ارزیاب‌های سختگیر پژوهشگاه پشت سرگذاشته‌ام .کاری که انگار طلسمش را در این شرکت بیست و پنج ساله برای اولین بار شکستم.و البته که این آخرهفته را مثل یک خرس خسته خوابیدم.هرچند پنجشنبه شب با ا رفتم و به رسم تمام احساسات شدیدم که به من وارد می‌شوند، ناخن‌هایم را مشکی‌تر کردم و توی سرمای زیر صفر درجه‌ی دریاچه لرزیدم و ککم هم نگزید که شاید با این لباس سرمابخورم.آخر خوشحالی‌ام زیاد ِزیاد بود.به خودم افتخار میکنم.خودم را موفق‌تر از این در رویاهایم تصور میکنم و انگار که رها شده باشم از آدمی که فکر می‌کرد آمده‌است تا موفقیت‌های دیگران را ببیند و به خودش بگوید «چرا من نه؟». شاید حالا در بهترین جای ممکن زندگی‌ام ایستاده‌ام و قرار است فرداهای دیگر را در جاهای متفاوت دیگری بایستم و موفق‌تر از همیشه شوم.آخر همانطور که خواسته بودم به دنیا آمده‌ام که در آخر بدرخشم ؛ هرچند نور کوچکی شوم.
به دنیا آمده‌ام و هنوز به صورت شهودی مسیرم را ادامه میدهم‌.تا یقین راه زیادی مانده است.فعلا بگذار برای این مهم ، کمی به خودم افتخار کنم‌.

 

 

امی خوشحال و مفتخر تو

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۵۸

لئوی عزیز 

ته دنیا را می‌خوانم ، آسمان را میبینم و آلودگی از پیش چشمانم تکان نمیخورد؛ بله ما محکوم هستیم. به این همه جهنمی که قاطی زندگی‌مان کردند.حالا داریم عادت می‌کنیم.قبل‌ترها ، آسمان برایم تداعی‌کننده‌ی آرامشی بود که دستش را رها کرده بودم، با دیدنش ، با خیره شدن به آن ، به من بازمی‌گشت. اما حالا چه؟!... همه‌چیز را تاریکی گرفته‌است و من خیلی وقت است که به خودم امید واهی را با دوز زیادی ، تزریق می‌کنم.بماند که شب‌ها ، همه‌چیز می‌پرد و من با واقعیتی کوبنده مواجه می‌شوم.یکی از این واقعیت‌ها این است که نفهمیدم امسال چطور گذشت؛ من ، کسی که مدام به خودش تلنگر می‌زد طوری زندگی کن که اگر چندسال دیگر برگشتی به بیست و چندسالگی‌ات ، یادت بماند که چقدر خوش گذرانده‌ای و از هیچ روزت پشیمان نیستی. امسال برایم «سال سخت»م بود. روزها را تمام می‌کردم تا به استراحت‌های آخر هفته برسم.از این روال مدام حوصله‌سر بر ، رنج می‌کشم. از کاری که برایم سودی ندارد. از دنیایی که اینطور ناعادلانه پیش می‌رود. از خود توی آینه‌ام بدم می‌آید. از صورتی که دیگر مثل قبل نیست و آثار کم‌خوابی و خستگی در آن مشهود است.روحم را امسال کشتم و بعدها فراموش خواهم کرد که بیست و شش سالگی برایم چه شکلی بود!زیرا که هیچ کاری برای خودم انجام نداده‌ام. فقط خودم را به سختی انداخته‌ام.این ماه های آخرسال را هم با موفقیت تمام خواهم کرد و قید یک‌سری چیزها را خواهم زد.برای همیشه اوضاع اینطور باقی نخواهد ماند.با کوله باری پرتر از حالا، زندگی‌ام را پیش خواهم برد.شاید آن وقت از این چشم‌های بی‌روح ساکن درون آینه خوشم آمد.

 

امی به وقت خستگی روحی شدید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۷:۰۰

لئوی عزیز 

ساعت از یازده شب هم گذشته است اما من خوابم نمیبرد.قهوه‌ای که با آ خورده‌ام کار را خراب کرده‌است.از صدای گریه‌ی دخترک طبقه‌ی بالایی که هرشب هست ، دلشوره‌ی بدی میگیرم و همین شاید باعث بی‌خوابی و یا بهتر بگویم ، بدخوابی‌های این مدتم هست.به هرحال توی تختخوابم هستم و تمام راه‌های زود خوابیدن را در ذهنم تمرین میکنم.بی فایده است.مغزم مانند انبار شلوغی است که فکرهای کهنه و قدیمی ، احساسات منفی و دلهره‌آور ، رویاهای گذشته ، پشیمانی‌ها ، گمان‌ها و ترس‌هایم درهم تلنبار گشته‌اند ؛ من اما دنبال سر سوزنی آرامش ، این انبار آشفته را زیر و رو میکنم.بهتر نیست همه‌چیز را بپذیرم و دست از جنگیدن برای چیزهایی که اتفاق افتاده‌اند بردارم؟!سرو سامان ندارم.فقط قلبم گرم شده‌است.فقط یک تیک بزرگ از آرزوهایم خورده و تمام زندگی‌ام بخاطرش روی هواست.نه امی! نباید ناشکر این روزها باشی.داری تمام تلاشت را میکنی.داری صخره‌ی بزرگ زندگی‌ات را با موفقیت بالا می‌روی پس وقت خوبی برای شکایت‌های بی‌اساست نیست. یک تشویق بزرگ میخواهم.یک دلگرمی بزرگ‌تر مانند ح که گاهی جملاتش مرا زنده می‌کرد و به زندگی برمی‌گرداند.اما حالا باید با نبود ح کنار بیایم و ببینم بدون ح چطور میتوانم از پس روابط دوستانه‌ام بربیایم.تا اینجا را معمولی بوده‌ام.نه چندان موفق و نه چندان شکست‌خورده. با آدم‌ها کنار آمده‌ام هرچند که شبیه من نبوده‌اند. نمیشود توی خودت فرو بروی و با همه قطع رابطه کنی. چیزی که من شدیدا دلم میخواهد صبح تا ساعت چهار بعدازظهر به این منوال سپری شود اما نه ... نمیشود. خلوتت را بهم می‌زنند و هاله‌ی درونگرای دورت را پاره می‌کنند. به ساعت های تنهاییم بیشتر نیاز دارم.به روزهایی که کسی نباشد و من کمی به خود در خود فرورفته‌ای که دارد تظاهر میکند چیز خاصی نیست نزدیک شوم.دلتنگی برای خودم که درون کالبد خسته‌ام غرق شده‌است و پیدا کردنش زمان زیادی می‌برد خواب را از من گرفته و صدای گریه‌ی دخترک همسایه، شبیه مویه و سوگواری من است برای خودم.

ساعت نزدیک دوازده شب است.

نه...هنوز هم خوابم نمیبرد.

 

 

امی در شبانه‌ها

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۵۶

لئوی عزیز 

از دغدغه‌ی دوری ح گذر کرده‌ام ، از رفتن و خودم را پشت سر خودم جا گذاشتن ، از تمام رویاهای بزرگم گذشته‌ام و حالا تنها دغدغه‌مند روزهای آرام ِِآزادی‌ام...سهمم را نداده‌ام اما تماشاچی خشک و خالی این روزها هم نیستم.حالا عادت کرده‌ام به اخبار بد هرروزه و برای تک‌تک‌شان قلبم سنگین از غم می‌شود.خشم و نفرت تنها خوراک روحی این روزهایم است و میلم به کتاب‌ها نمی‌رود.روح حماسی‌ام در من حلول کرده و چیزهایی که قبلا حالم را خوب می‌کرده‌اند بی‌تاثیرند.حالا تنها دلخوشی واقعیم چهارشنبه‌های جادویی‌ام هستند.منتظر تعطیلات آخرهفته می‌مانم تا بتوانم فکرهای نامرتبم را سامان دهم و گاهی از درد فکرهای تکه تکه‌ی متلاشی‌ام ، پیاده‌روی کنم.بعد خودم را برای این ماراتن آزاردهنده آماده کنم. اما این بار فرق کرده‌است.دو روز مرخصی گرفته‌ام و خودم را از کار زیاد هرروز ، معاف کرده‌ام. به سمت دریاها می‌روم و این وقفه‌ی کوتاه را کمی زندگی می‌کنم.بخاطر میم این سفر را می‌روم. میم که شیمی درمانی‌اش تمام شده و تمام موهایش دوباره ریخته‌است. میم که قسمت بزرگ غم روزهایم را تشکیل می‌دهد اما درد این روزها کمی آن را کهنه‌تر کرده‌است. آخر می‌گویند درد بزرگ درد کوچک را تسکین می‌دهد؛ این بار معلوم نیست جان سالم به در ببرم یا نه. اما من دلم می‌خواهد بایستم ، مقاومت کنم و تمام این زندگی را در لحظه‌ای مهم از یاد ببرم. میروم تا باد به کله‌ام بخورد و دستم به کسی که آسمانش در این نقطه از زمین با همه‌جای دنیا فرق دارد برسد.شاید جوابم را داد و همه چیز را تمام کرد.نمیدانم.

 

امی در شرف سفری به سرزمین دریاها

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۹

لئوی عزیز

ناخن‌هایم را سرمه‌ای کهکشانی کرده‌ام و مدام بهشان زل می‌زنم. خوشحال خسته‌ای هستم که بعد از مدت‌ها پناهگاهم را سروسامان داده‌ام.حالا با سرمای پاییزی زیرپتو خزیده‌ام و نامه‌ی چهارشنبه عصر را دوباره پاک‌نویس میکنم.

سرکار رفتن با این آدم‌های غریب با من ، که رفتارهایشان آزاردهنده است یک چالش بزرگ برایم محسوب می‌شود.اما اهمیت نمیدهم‌. با کتاب اول صبحم ، با سریال‌های تایم ناهارم ، با سه قهوه لیوان در روزم ، تمام این چالش را با موفقیت طی میکنم و ساعت چهار و نیم نفس حبس‌شده‌ام را بیرون می‌دهم. با خودم میگویم امی ، تحمل کن! باید اینجا کوله‌بارت را پر کنی تا با فرصت‌های بهتری در آینده روبه‌رو شوی! دارم دوام می‌آورم و ماراتن سخت آزمایشگاه و ارزیابی‌هایش را آهسته و پیوسته می‌دوم.باید برنده شوم و چندسال دیگر برای خودم و این سختی‌های بزرگی که مسخره می‌شوند ، کف بزنم.

بخاطر روحیه‌ی میم ، یک سفر کوچک رفته‌ام که باعث شد من هم از مردن در روزمرگی‌ها و نگرانی‌ها، تا حدی نجات پیدا کنم.یک روز صبح را در باران پیاده‌روی کردم و در امواج متلاطم دریا ، فکرهای سنگینم را غرق کرده‌ام.توی سبزترین جنگل‌ها سرم را رو به آسمان گرفتم و باد توی موهای خیلی کوتاهم تاب خورد.کارهایی کرده‌ام که زنده بودن خودم را یادآور شوم.آخر خیلی مرده‌بودم. بعد از رفتن ح مُردم و هرچقدر به زندگی چنگ زدم زنده‌ام نکرد. این اتفاقات اخیر کمی روحم را زنده کرد.امیدم را دوباره روشن کرد و مرا به این فکر واداشت که می‌شود حتا در وطن هم زندگی را همانطور که دوست داری پیش ببری.برای آزادی جنگیدن ، مرا زنده کرد. امیدوارم ساخت و روحم دوباره سرپاگشت.حالا فراموش کرده‌ام ح در یک کشور دیگر است و چقدر دوست شدن با آدم‌ها و ارتباط برقرار کردن برایم دشوار است.این فراموشی‌ها به نفعم بود.گاهی فکر میکنم همه‌چیز طوری چیده‌شده که کمترین صدمه را ببینم.دیگر به خودم فکر نمیکنم. آدم‌های دیگر هم برایم اهمیت پیدا کرده‌اند. اخبار را دنبال میکنم و از خبرهای تلخ قلبم به درد می‌آید.من قبل‌ترها مفهوم وطن و هم‌وطن را بی‌معنی می‌دانستم.با خودم فکر می‌کردم این مرزها ساختگی است.وطن یعنی چه وقتی که تمام این‌ها را ما آدم‌ها وضع کرده‌ایم؟ اما حالا زیاد به این واژه‌ی غریب فکر میکنم.وطن یعنی چیزی که ارزش جنگیدن داشته باشد و این اولین بار است که دلم می‌خواهد با تمام قلبم بجنگم.رویاهایم را زیر پا بگذارم و چیزی را باعث شوم. لئو ، آخر آدم‌های ظالم زیادی در دنیا هستند که زندگی را سخت می‌کنند.باید با آن‌ها جنگید.و دوباره فریاد آزادی را سر داد. آزادی از ما خیلی دور بود آنقدر دور که واژه‌ی موردعلاقه‌ام نبود. اما حالا نزدیک است ، ملموس است و دست‌یافتنی‌تر از تصوراتم. باید اوضاع تغییر کند.من دلم به این آینده روشن است و بوی بهبود ز اوضاع جهان را می‌شنوم‌.

 

امی در روزهای آزادی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۷

لئوی عزیز

خسته‌تر از آنم که به بعد این روزها بیندیشم.فقط شاید دلم میخواهد سال‌های بعدی زندگی‌ام را با فکر و هدف مهاجرت سپری نکنم.دلم می‌خواهد آزادی دوباره معنای واقعیش را پیدا کند و آدم‌ها دوباره بخندند.اما اینجا هیچکس نمی‌خندد.امروز که آ آمده‌بود دنبالم ، پشت ترافیک همیشگی همت ، چشم‌های غمگین آن خانم در ماشین بغلی از ذهنم پاک نمیشود.به آ می‌گویم چقدر غمگین است و آ در پاسخ به من می‌گوید ماشین‌های دیگر را نگاه کن.بقیه هم همینطورند. نه ! این آن زندگی‌ای که قولش را به ما دادید نبود.نباید اینطور می‌شد.نباید می‌جنگیدیم برای چیزی که به طرز مسخره‌ای حق انسانی آدم‌هاست.همه حالشان بد است و همه در حال جنگیدنند. برای آدم‌هایی که دلشان نمیخواهد چشم‌هایشان را باز کنند ، متاسفم. برای آدم‌هایی که می‌جنگند و شهید در راه حق می‌شوند سوگوارم.و برای آدم‌هایی که رویاپرداز بودند ولی هیچ‌چیز طبق رویاهایشان پیش نرفت ، دلگیرم. حالا دغدغه‌ی بزرگ من ، از دوری ح به وطن تغییر پیدا کرده‌است. با خودم فکر میکنم این همان قدم به قدم به تعالی انسان بودن رسیدن است؟... حالا از موزیک‌های رضا یزدانی ، موتزارت ، کیان پورتراب ، رسیده‌ام به موزیک‌های انقلابی که بیشتر روحم را ارضا میکند.رسیده‌ام به فرهادی که می‌گوید «گفتی که یک دیار ، هرگز به ظلم و جور نمی‌ماند ، برپا و استوار» ... بله لئوی عزیز. دارم احساسات جدیدی از انسان دغدغه‌مند بودن را تجربه می‌کنم و این چیز خوبی‌ست.

 

امی انقلابی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰

لئوی عزیز

یک دلشکستگی، درست در بطن چپ قلبم ایجاد شده‌است که شاید هزاره‌ها طول بکشد تا ترمیم شود.من امروزم را بد شروع کرده‌ام.از یک آخر هفته‌ی شلوغ ، مهیج ، و همراه با آدم‌هایی که برای روحم خوبند ، رسیدم به یک آخرشب خسته‌ای که میم خستگی‌ام را تکمیل کرد.باید بفهمم تلفیق حسی فراتر از عشق و نفرت چه چیزی می‌شود.می‌شود خواهر کوچک بدجنس بودن؟اما نه ... من هیچوقت بدجنس نبوده‌ام.فقط با میم نتوانستم ، نشد که با او حرف‌های دلم را بزنم.پس تنها برای میم گوش بودم و امروز که از خستگی در حال جان دادن بودم ، درست در چهارمین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش از من گله کرد که چرا اولین چیزها را برای او نمی‌گویم.گفت که از من خیلی دلخور است. میدانی لئو؟ تقصیر من در این زندگی این است که راحت حرف دلم را میزنم.پس حرف را به میم گفتم؛ که رابطه‌مان هیچوقت آنقدر صمیمی نبود. اما یعنی او نمی‌داند صمیمی بودن چیزی جدا از دوست‌داشتن است؟! بعد که دعوایمان شد رفتم و زیر دوش گریه‌هایم را کردم و حالا می‌ترسم از پف چشم‌هایی که فردا صبح مرا لو می‌دهند. هیچ‌کداممان دیگر یک آدم عادی نیستیم.او با سرطان می‌جنگد و من با زندگی‌ای که سخت و دردناک پیش می‌رود و هرشبش یک وزنه‌ی سنگین به قفسه‌ی سینه‌ام اضافه می‌کند.یادت هست می‌گفتم که نباید با غم زیاد بخوابی؟حالا حرفم را پس میگیرم.نازک نارنجی و حساس شده‌ام.و دوست دارم آدم‌ها با کلمات‌شان دردهایم را زیادتر نکنند.سرم را فرو کرده‌ام در ساعات کاری‌ام ، در ورزش آنلاین روزهای زوجم ، در استکان بزرگ چایم ، تا همه‌چیز ته‌نشین شود و من یادم برود که هزاره‌های زیادی طول می‌کشد تا حالم خوب شود.

 

امی با یک دلشکستگی عمیق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۱

لئوی عزیز

همه‌چیز را بهم ریخته‌ام ...

اما این باعث نشده‌است که همه‌چیز سرجای درست خودشان قرار بگیرد

رابطه‌ام با آ یک خش بزرگ برداشته‌است.نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی برای قلبم بیفتد، فقط می‌دانم ،الان، به هیچ‌وجه، زمان خوبی برای ترک کردن نیست.

اما دیشب ، همانطور که توی ماشین نشسته‌بودیم و من حرف نمی‌زدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و فریادهای بلند آ که به من میگفت حرف بزنم ، همه‌چیز را بدتر کرد.قلبم دو تکه شد و دست‌وپاهایم شروع به لرزیدن کرد.ترسیده بودم.از آ که همیشه برایم منبع آرامشم بود ترسیده بودم. حرف‌زدن برایم سخت‌تر است.برای همین باید بنویسمشان.هیچوقت نتوانستم درست حرف‌هایم را بزنم.نتوانستم با کسی مثل نوشتن‌هایم ، کلمه‌هایم را انتخاب کنم.موقع حرف زدن که می‌شود هیچ کلمه‌ای در مغزم نیست اما چشم‌هایم پر از حرف می‌شود.آ خیال می‌کند که این چیزها دست خود آدم است، اما نیست.متلک‌هایش تمامی ندارد.شاید به زودی خسته شوم.شاید به زودی کم بیاورم.اما نمی‌خواهم آسیبی به آ برسد.نمی‌خواهم آسیبی به خودم برسد.انگار دوست‌داشتن برای رابطه‌ای درست، کافی نبود.فکر‌ می‌کنم تا الان ، خیلی اشتباه فکر کرده‌بودم.درباره‌ی عشق.درباره‌ی زندگی.

باید دوباره از نو همه‌چیز را شروع کنم.دارم مقاومت می‌کنم اما خیلی خسته‌ام.

 

 

امی در جنگ با خودش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۶

لئوی عزیز

تعطیلات تمام شد.یک کتاب را تمام کرده‌ام؛ مزایای منزوی بودن. و آنقدر در احساسات ناب داستان غرق شده‌بودم که فراموش کرده بودم قبل‌ترها فیلمش را دیده‌ام. به هرحال به خودم آفرین می‌گویم که علی‌رغم کارهایم ، کتاب‌خواندنم ترک نشده. میم برگشت سر خانه‌اش. از شنبه شیمی‌درمانی تزریقی‌اش شروع می‌شود و همه‌مان منتظر اتفاقات خوب هستیم. یک عادت خوب را دارم در برنامه‌هایم جا می‌دهم؛ مدیتیشن‌های شبانه را.حالم را بهتر کرده‌است و باعث شده یک حفره‌ی بزرگ در هاله‌ی سفت و سختم پدید بیاید.اینطور جهانم روشن‌تر شده‌است. لئوی عزیزم ، عاشق لحظات و روزهای خوب گذرایی هستم که برایم مثل آنتراکت میان یک درس سخت است.عاشق دیروز و امروز و فرداها هستم. حالا که ماه از پشت پنجره‌ی پناهگاه مهمان من شده‌است، روی ابرها راه می‌روم و این حالات من ... نه اصلا طبیعی نیستند.

 

امی خوشحال در یک شب مهتابی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۶