من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۵۹ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

حقیقتا روزهای سردرگمی را شب می‌کنم. و قلبم ... قلبم را مثل ماهیچه‌ای که انقباض‌هایش بیشتر است ، در سینه‌ام حمل می‌کنم.چیزی را از این روزهایم بردار تا کمی از سنگینی‌شان کاسته‌شود. دوست داشتن خیلی سخت بود؛ سخت‌تر از تعادل داشتن بر روی طناب بالای دره‌‌ای بلند. اما من در هرچیزی که بد باشم ، در این کار حرفه‌ای ترینم. نه بخاطر تجربه‌های متعدد نداشته‌ام ، بلکه از ابتدای فهم وجودم در این دنیای بزرگ ، احساس کردم مسئله‌ی دوست داشتن را از برم.انگار چیزی در من و با من ، به امانت به اینجا آورده‌شد.مثل استعدادی مادرزادی که از ابتدا بلد بوده‌ام.حالا با آ روزهایم رنگی‌تر می‌گذرد و هرگاه که احساس میکنم کسی نیست تا من را ببیند ، چشم‌های خیره‌ی آ در تاریکی برق می‌زند. آ برایم یادآور این است که ماموریتم شاید همین دوست داشتن کمال‌گرایانه‌ی او باشد. پس سپاس‌گزارترینم در عشق!
حالا بگذار از خود خودم برایت بگویم که کتاب خواندن چقدر از من ِحالا ، دور شده! از این بابت متاسفم و سعی در جبران این روزهای بی‌کتاب دارم. در دوراهی ماندن و رفتن خیلی وقت است ایستاده‌ام.نه یک قدم به جلو و نه عقب‌گرد! دارم فکر می‌کنم؛ سال‌های سال است دارم فکر میکنم که بروم و دلتنگی را با خودم لای چمدان‌هایم بپیچم و بساط زندگی و خوشبختی را جای دیگری پهن کنم یا بمانم و غصه سرطان دوباره برگشته‌ی میم را بخورم و شب‌ها از این زندگی ساده‌ی بدون دلتنگی متشکر باشم؟ کدامش؟ اما ته قلبم مدام می‌گویم هرچیزی که بهترینم باشد همان شود. می‌گویم که قلبم از مهاجرت کنده نشود و از آن طرف هم غصه‌ی رویای مهاجرت مرا زمین نزند. به هرحال زندگی انتخاب درست میان تصمیم‌های سخت است. با هر تصمیمی مسیر همه‌چیز ناگهان تغییر می‌کند. باید درست‌ترین انتخابم را انجام دهم.من امیدوارم به همه‌ی روزهایی که می‌درخشند ، به تمام احساساتی که در جریان‌اند. مثل این خورشیدی که پشت ابرهای امروز نمی‌ماند ، روزهای خوب من هم پیدایشان خواهد شد. باید کمی صبر کنم.صبر کنم و از زندگی بخواهم که در هر اتفاقش برایم چیز تازه‌ای داشته باشد تا قدم‌هایم دوباره رو به جلو برداشته شود. لئو شاید فقط بتوانم به تو بگویم که چقدر سمت چپ بدنم ، درست همان‌جایی که آدم‌های زیادی را در خودش دارد ، چقدر سنگین‌است. چقدر غم ‌انگیزم و چقدر سرگشته . اما دارم ادامه می‌دهم ؛ با تمام اتفاقات ناگوار زندگی ، می‌خواهم ادامه دهم.

 

امی استوار در مسیر زندگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۴

لئوی عزیز

 

کاری برایم انجام بده. معجزه بزرگ تری از آسمان ها برایم بخواه.حالا که باران غمگینانه می بارد هیچ چیز خوشحالم نمیکند. از همه آدم ها فراری هستم و آنقدر ناتوانم در صحبت کردن ، که دلم میخواهد سال های زیادی را بخوابم.آنقدر عصبانی هستم که برای خودم یک ماگ پر از گل گاو زبان تجویز کرده ام بلکه کمی ، فقط کمی ذهنم شل شود. این بدن درد و کوفتگی از ورزش دیروز ، این عقب افتادن هایی که همه چیز زندگی ام را بهم میریزد ، این باران بی موقع ، فردا صبح زود با میم MRI رفتن ، صدای نوتیفیکیشن گوشی ، ابراز علاقه های شدید آ ، همه چیز عصبیم میکند. یک بغض بزرگ را حمل میکنم که هرآن مواظبم که نشکند.شاید اگر پابه پای این آسمان گرفته گریه کنم ، کمی حالم بهتر شود. نمیدانم ... نمیدانم.اما خوب میدانم با هزار سال بارش شبانه روز هم دل من باز نمیشود....هوا بــد است..!

 

امی تحت فشار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۴

لئوی عزیز

 

میم سرطان استخوان دارد و انگار سرطان ها اگر بیایند هیچوقت آدم را رها نخواهند کرد؛ با این حال من به معجزه اعتقاد دارم. برای میم هرلحظه دعا میکنم و با خودم فکر میکنم کاش من جای میم بودم.دیشب که از باشگاه برگشتم بلافاصله با میم تماس گرفتم تا نتیجه نمونه برداریش را بپرسم؛ میم! غصه ات برایم قده دنیا دراز است و هرکجا را نگاه میکنم ، با غم عمیق تو عجین شده است. دیشب بعد از مکالمه ام با میم چشم های پر از اشکم را از مامان قایم کردم و بلافاصله به حمام پناه بردم.بعد فکر کردم آدم ها باید با یک سری از مشکلاتشان به طور مسالمت آمیزی تا آخر عمر زندگی کنند.اما میدانی؟ من هنــوز هم به معجزه ایمان دارم.برای همین امروز را طور دیگری شروع کردم. باید دوباره سپاس گزار باشم برای شیمی درمانی نشدن دوباره میم! برای اینکه میم هنوز هم هست ، میتواند زندگی کند ، سالم باشد ، بخندد ، فقط باید قوی تر باشد.پس نباید غصه بخورم. باید شکرگزار بمانم. امیدم را نمیدانم کجا گم کرده ام. اما باید امیدوار بمانم. همه چیز درست خواهد شد. این زندگی ناعادلانه ، دوباره خوب میشود. روزهای خوب من دوباره بازمیگردند. باید امروز را زندگی کنم.کاری که دیروز فراموشش کردم.

 

 

امی معتقد به معجزه در عصری که معجزه معنایی ندارد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۳:۱۳

لئوی عزیز

نامه نویس خوبی نیستم دیگر. و دروغ نیست اگر که بگویم دستم به نوشتن نمی رود. اینجا پناه گرفته ام که چیزی روی قلبم بیشتر از این سنگینی نکند.دست و پا شکسته کلمه ها را جفت و جور میکنم تا آرام بگیرم ، تا چند سال دیگر بیایم و این جا را بخوانم و به نگرانی ها و دغدغه های الانم بخندم.از ح بی خبرم و این بی خبری را گذاشته ام پای تمرین کردن برای رفتن و جداشدنش. به هرحال آدم ها هرگز ماندگار نیستند و احمقانه است اگر بخواهم وابستگی ام را به ح مانع کنم برای زندگی نکردن هایم. فعلا نگرانی ام برای میم بزرگتر از حماقتم است. بزرگ تر از قلبم ... میم همیشه مرا نگران میکند . با غمگین بودن هایش ، با اخلاق های خاصش با آدم ها و حالا با جواب آزمایش هایش که همه چیز فردا معلوم می شود. فقط خدا میداند چقدر از دلشوره هایم را پشت پلک های باد کرده ام پنهان کرده ام تا کسی نفهمد چه تلاطمی در من به پا شده است. ظاهرم آرام است؛ شاید آرام تر از همیشه . اما هیچکس نمیتواند درونم را ببیند.اما این روزها ایمان آورده ام به معجزه زمان! به اینکه چقدر میتواند احساسات آتش گرفته قلب را خاکستر کند. چقدر میتواند با هر گدازه ای که میسوزد ، آدم را قوی کند و زندگی را جرعه جرعه در حلقت فرو کند. برای همین است که آدم ها گاهی یک شبه پیر میشوند ؛ زمان با آن ها کاری میکند که همه چیز را بفهمند ، قانون این بازی دیوانه وار را یاد بگیرند و آن ها را مجبور میکند که دست به حرکت شوند. برای همین من هم به مرور توانستم بر خودم مسلط شوم. که مشکلات زیادی برای همه وجود دارد. که زندگی شاید دست و پا زدن و در آخر نجات پیدا کردن از مشکلاتی است که شاید در حقیقت بزرگ نیستند اما ما آن ها را بزرگ می پنداریم. حالا چند سال بزرگ تر از روزهای دیگرم هستم. هر دفعه درس های زیادی یاد میگیرم از این جریان ناآرام زندگی و هردفعه سپاس گزارتر میشوم.مرا ببین که چقدر عوض شده ام.همیشه خواسته ام قوی بمانم.که مشکلات اگر بودند مرا از پا نیندازند. که همیشه سپاس گزار تر از ثانیه قبلم باشم. حالا آن امی کوچک قدیم که دلش میخواست خوب باشد و خوب زندگی کند جایش را به امی واقع نگر الان داده است.چه خوب که بزرگ تر شده ام و حالا درست در این نقطه از زندگی ، در صفحه ای اجتماعی که کسی نمیخواندش ، برای تو تایپ میکنم و سنگینی قلبم فراموشم میشود. چه خوشبختم من وسط این همه نگرانی:)

 

امی در تاریکی این روزها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۹

لئوی عزیز

درست است ، خوشحالیم را از من گرفتند. انگار نباید به آدم ها زود اعتماد کنم.آدم ها ترسناکند و نقاب هایشان آنقدر واقعی است که نمیشود تشخیص داد چه کسی واقعا خود خودش است.گول زود اعتماد کردنم را خوردم و خوشبختانه نگذاشتم دیر شود.امروز صبح با چشم های نیمه بسته برای آقای ح ، تایپ کردم که نه نمیتوانم برای کارآموزی به این شرکت بیایم.و بعد خودم را به باشگاه رساندم تا کمی از همه چیز این زندگی دور باشم.دلم برای خودم سوخت که چقدر چهارشنبه را خوشحال از شرکت بیرون آمدم. چقدر ذوق زده بودم از این که بلخره یک نفر میخواهد به من یک فرصت جدید بدهد.تا من خودم را نشان دهم و بهترینم را انجام دهم. حالا همه چیز تمام شده است . مثل اتفاقی که اصلا از اول هم نیفتاده بود. حالا برگشته ام به زندگی واقعی ای که باید برای میم دعا کنم.میم ، میم عزیز من ، لطفا با زندگی راه بیا ، لطفا خوش خیم باش و سریعتر خوب شو . کاش زندگی این روزهای انتظار و بیقراری را زودتر رد کند و به روزهای بهتر برسد. کــاش ...

 

امی در سوگ خوشحالی کوتاه مدتش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۱

لئوی عزیز
امروز به سختی خودم را از تخت جدا کردم.کسی خانه نبود.دوباره به سختی خودم را قانع کردم که اگر این بار هم نشد ، اشکالی ندارد.می‌توانی حواست را پرت روزهای آینده کنی. پرت میم که داستانش دارد طولانی می‌شود ، یا پرت آ که او هم دست کمی ندارد از میم و سگ سیاه افسردگی سفت بغلش کرده‌است. حتا می‌توانی به روزهای خوشحالی که خاله ن و عمو ر ایران هستند فکر کنی و همه‌ این روزها را فراموش کنی. برای همین بدو بدو مقنعه سرمه‌ایم را اتو کردم و از خانه بیرون زدم.
البته قرص پرانول و پلی‌لیست راننده‌ی اسنپ که از ابتدا تا انتهایش شادمهر خواند ، در آرامش و خونسردیم بی‌تاثیر نبود. درست سر ساعت رسیده بودم. فرم درخواستم را پر کردم و منتظر ماندم. نمیدانم چقدر طول کشید. اما احساس کردم همینجاست. جایی که ماندگار شدنم حتمی است.پروفسور ح به من می‌گوید درست مثل شاگردهایش هستم و میخواهد یک فرصت در اختیارم بگذارد.یک عالمه حرف می‌زند.و من هم مدام سر تکان می‌دهم.خوشحالی دارد از مغزم آرام آرام وارد رگ‌هایم می‌شود.تمام حواسم را خوب جمع کرده‌ام تا بهترین خودم را نشان دهم. از آن‌جا تا خانه را پرواز کردم.خوشحالی ، درست وسط یک غصه‌ی بزرگ و  سهمگین ، خودش را به من نشان داد و زندگی‌ام را آفتابی کرد.حالا قلبم سفید است.غصه‌ی میم و آ را به روزهای بعد موکول کرده‌ام. حالا باران می‌بارد.یک موسیقی بی‌کلام پخش شده‌است.زیر لب ، سپاس‌گزارم ، ممنونم. و میم را به همان خدایی سپرده‌ام که امروز خودم را...
حتما اتفاق خوبی خواهد افتاد.

 

امی با یک قلب سفید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۷

لئوی عزیز

برف امروز با اندوه سنگین من قاطی شده بود و روزم را حسابی ساخت.چه روز سردی!
دلم می‌خواست این کابوس طولانی یک روز بلخره تمام شود و آفتاب دوباره به خانواده‌ی کوچک‌مان خودش را نشان دهد.اما اینجا حسابی ابری است.علیرغم برف و باران پشت پنجره که همه چیز را می‌شوید و می‌برد ، ما پر از نگرانی و استرس هستیم.پر از بغض برای تکرار روزهایی که هیچ دوستشان نداشتیم و کمرمان گاهی خم می‌شد زیر بار سختی‌اش.!
به هرحال جبر زندگی است؛ بالا و پایین‌هایی که در زندگی هر آدمی پیدا می‌شود.اما من ، شخصا از خدا می‌خواستم که من به جای میم با همچین چیزی زندگی‌ام به چالش کشیده می‌شد. میم گناه دارد.میم حسابی گناه دارد.قلبم برای میم ، خواهر بیچاره‌ام ، خیلی فشرده‌است.
حالا دوباره یعنی همه‌چیز شروع می‌شود؟!!نه... می‌تواند زندگی طور دیگری رقم بخورد و میم گذرش به شیمی درمانی لعنتی نیفتد.دعا می‌کنم.شبانه‌روز در حال دعا کردنم.و تمام اعتقاداتم را که در هاله‌ای از ابهام نگهشان داشته بودم ، با خودم حمل می‌کنم و از هرچیزی ، از هرکسی که میشناسم ، عاجزانه خواهش می‌کنم که برای میم دعا کند.
تو بودی و دیدی که سرطان تا چه حد می‌تواند آدم را بکشد.روحت را فرسایش دهد و ظاهرت را به یغما برد.من از این اتفاقات بد ، از این سنگینی قلبم ، از این باران نیمه‌شب پاییزی ، از تمام دنیا ، خیلی خسته‌ام.
کاش یک نفر دیگر مرا بیدار نکند برای این زندگی!
همه‌چیز بیش‌از حد ناعادلانه دارد پیش می‌رود لئو و این اتفاق حق میم نیست!حق ما این همه روزهای بد را سپری کردن نیست!!!

 

امی غم‌زده در اولین روز برفی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۳

لئوی عزیز

برای این روزهای آخر پاییز می‌نویسم که همه‌چیز خوب است. شاید به بهترین شکل ممکن خودش. به هرحال گله‌ای از زندگی ندارم و خوشحالم که در جریان پرپیچ و خم آن ، حل شده‌ام و دیگر ته‌نشین نیستم. حالا خوشبختانه گذشته از من فاصله‌اش زیاد است و دیگر شب‌ها پرت نمیشوم در آن‌ها. حتا آینده هم از من خیلی دور است؛ دارم فقط در زمان حال زندگی می‌کنم و به آخر هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. دارم اصل زندگی‌ام را بر این پایه پیش می‌برم" که اگر دوست داری ، که اگر خوشحالت می‌کند، پس چرا که نه؟" . برای همین حتا از بزرگ‌ترین اشتباه اخیرم هم رضایت دارم.تجربه‌ای بود که باید از سر می‌گذراندم پس چه جای شکوه و شکایت؟! اگر بخواهم از این روزهایی که گذشتند برایت بگویم ، اینطور خواهم نوشت که صبح‌ها ، صبحانه را جلوی پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه با مامان میخورم. دارم مرتب ورزش می‌کنم. حالا چند دوست غریبه پیدا کرده‌ام. از دردهای بعد از تمرین لذت زیادی می‌برم و انگار هنوز هم درد برایم واژه‌ای لذت‌بخش است ، برای من که انسان بودنم توام شده است با رنج کشیدن(هیچوقت عوض نمی‌شوم!). حالا کتابی که می‌خوانم هرچند خوب است اما مرا بند نمی‌کند به خودش ، برای همین خیلی طول می‌کشد تا تمام شود. و هوای اینجا آنقدر آلوده است که خیلی وقت است صبح‌ها را ندویده‌ام. موزیک خوبی در پلی‌لیستم پیدا نمیکنم جز ویوالدی. اما همچنان موسیقی جز جدانشدنی روزمرگی‌هایم هست. از آدم‌های خیلی زیادی دل‌کنده‌ام و توقعم را به صفرترین نقطه رسانده‌ام. برای همین دایره‌ی روابطم روز به روز کوچک‌تر می‌شود. زندگی خیلی عجیب‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. اما یادت باشد من همچنان همان آدم سابقم ؛ همیشه سپاس‌گزار ، عاشق زندگی و امیدوار به آینده‌ی پیش رو.

 

امی در روزهای روشن و نارنجی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۸

لئوی عزیز

 تاریکی کم‌جانی مرا فراگرفته‌است.خودم را مجبور کرده‌ام به نوشتن.به خوبی می‌دانم  ننوشتن ، یک جور تنبیه روانی علیه خودم است که خودم ناخودآگاه انجامش می‌دهم. برای همین زیاد سنگین بودم. مغزم خسته‌تر از این روزهایی بود که می‌گذشت.اما وضعیت قلبم تقریبا خوب بود.میپرسی بخاطر آدم فضایی؟ گمان می‌کنم. آخر زندگی خیلی فرق دارد زمانی که کسی در انتهایی‌ترین قسمت قلبت روزها را با تو زندگی کند. آدم فضایی عجیب من!کاش بفهمی که بخاطر تو و این احساس قوی و تند و تیز دوست‌داشتنت ، چقدر از شخصیت گوشه‌گیر و هراسانم فاصله گرفته‌ام. دارم بهتر می‌شوم‌. خود بهترم را در آینه میبینم. و برای همین یقینم به تو بیشتر می‌شود.تو مرا از بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام نجات دادی.و قدم به قدم مرا سمت روشنایی زندگی راهنمایی کردی. از این همه آرام حرکت کردنمان خوشم می‌آید. از این زندگی ، که قبل از تو نمی‌توانستم ،که بلد نبودم کسی را اینطور به قلبم راه بدهم بیشتر خوشم می‌آید. خیلی پوست کلفت شده‌ام؛ حالا حتا اگر زندگی به من روی بدش را هم نشان بدهد و دوباره قلبم را خالی کند، سپاس‌گزار خواهم ماند. عادت کرده‌ام به این همه شکرگزاری برای چیزهای کوچک. همین‌چیزها بودند که زندگی را برایم دوست‌داشتنی کرده‌اند. حالا مهم نیست در دنیا آدم مهمی شوم ، مهم نیست به جایگاه‌های بزرگی برسم و ثروت و موفقیت به من نزدیک باشند. تعریف‌های خوشبختی برای من کاملا دچار تغییر شده‌اند. همین که می‌توانم از اتفاقات کوچک زندگی خوشحال‌ترین باشم یعنی به هدف اصلیم رسیده‌ام. برای همین همه‌چیز را آسان گرفته‌ام.
آسان گرفته‌ام که آسان بگذرد. قلبم خیلی پر از نور و ایمان و جادو شده‌است. تاثیر سرمای پشت پنجره‌است یا گرمای مطبوع رادیاتور کنار تختم؟ نمی‌دانم! به هرحال ، حال همه‌ی ما خوب است. این بار تو باور کن!

 

امی استوار در سپاس‌گزاری‌های شبانه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۱:۱۰