من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷۴ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

یک دلشکستگی، درست در بطن چپ قلبم ایجاد شده‌است که شاید هزاره‌ها طول بکشد تا ترمیم شود.من امروزم را بد شروع کرده‌ام.از یک آخر هفته‌ی شلوغ ، مهیج ، و همراه با آدم‌هایی که برای روحم خوبند ، رسیدم به یک آخرشب خسته‌ای که میم خستگی‌ام را تکمیل کرد.باید بفهمم تلفیق حسی فراتر از عشق و نفرت چه چیزی می‌شود.می‌شود خواهر کوچک بدجنس بودن؟اما نه ... من هیچوقت بدجنس نبوده‌ام.فقط با میم نتوانستم ، نشد که با او حرف‌های دلم را بزنم.پس تنها برای میم گوش بودم و امروز که از خستگی در حال جان دادن بودم ، درست در چهارمین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش از من گله کرد که چرا اولین چیزها را برای او نمی‌گویم.گفت که از من خیلی دلخور است. میدانی لئو؟ تقصیر من در این زندگی این است که راحت حرف دلم را میزنم.پس حرف را به میم گفتم؛ که رابطه‌مان هیچوقت آنقدر صمیمی نبود. اما یعنی او نمی‌داند صمیمی بودن چیزی جدا از دوست‌داشتن است؟! بعد که دعوایمان شد رفتم و زیر دوش گریه‌هایم را کردم و حالا می‌ترسم از پف چشم‌هایی که فردا صبح مرا لو می‌دهند. هیچ‌کداممان دیگر یک آدم عادی نیستیم.او با سرطان می‌جنگد و من با زندگی‌ای که سخت و دردناک پیش می‌رود و هرشبش یک وزنه‌ی سنگین به قفسه‌ی سینه‌ام اضافه می‌کند.یادت هست می‌گفتم که نباید با غم زیاد بخوابی؟حالا حرفم را پس میگیرم.نازک نارنجی و حساس شده‌ام.و دوست دارم آدم‌ها با کلمات‌شان دردهایم را زیادتر نکنند.سرم را فرو کرده‌ام در ساعات کاری‌ام ، در ورزش آنلاین روزهای زوجم ، در استکان بزرگ چایم ، تا همه‌چیز ته‌نشین شود و من یادم برود که هزاره‌های زیادی طول می‌کشد تا حالم خوب شود.

 

امی با یک دلشکستگی عمیق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۱

لئوی عزیز

همه‌چیز را بهم ریخته‌ام ...

اما این باعث نشده‌است که همه‌چیز سرجای درست خودشان قرار بگیرد

رابطه‌ام با آ یک خش بزرگ برداشته‌است.نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی برای قلبم بیفتد، فقط می‌دانم ،الان، به هیچ‌وجه، زمان خوبی برای ترک کردن نیست.

اما دیشب ، همانطور که توی ماشین نشسته‌بودیم و من حرف نمی‌زدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و فریادهای بلند آ که به من میگفت حرف بزنم ، همه‌چیز را بدتر کرد.قلبم دو تکه شد و دست‌وپاهایم شروع به لرزیدن کرد.ترسیده بودم.از آ که همیشه برایم منبع آرامشم بود ترسیده بودم. حرف‌زدن برایم سخت‌تر است.برای همین باید بنویسمشان.هیچوقت نتوانستم درست حرف‌هایم را بزنم.نتوانستم با کسی مثل نوشتن‌هایم ، کلمه‌هایم را انتخاب کنم.موقع حرف زدن که می‌شود هیچ کلمه‌ای در مغزم نیست اما چشم‌هایم پر از حرف می‌شود.آ خیال می‌کند که این چیزها دست خود آدم است، اما نیست.متلک‌هایش تمامی ندارد.شاید به زودی خسته شوم.شاید به زودی کم بیاورم.اما نمی‌خواهم آسیبی به آ برسد.نمی‌خواهم آسیبی به خودم برسد.انگار دوست‌داشتن برای رابطه‌ای درست، کافی نبود.فکر‌ می‌کنم تا الان ، خیلی اشتباه فکر کرده‌بودم.درباره‌ی عشق.درباره‌ی زندگی.

باید دوباره از نو همه‌چیز را شروع کنم.دارم مقاومت می‌کنم اما خیلی خسته‌ام.

 

 

امی در جنگ با خودش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۶

لئوی عزیز

تعطیلات تمام شد.یک کتاب را تمام کرده‌ام؛ مزایای منزوی بودن. و آنقدر در احساسات ناب داستان غرق شده‌بودم که فراموش کرده بودم قبل‌ترها فیلمش را دیده‌ام. به هرحال به خودم آفرین می‌گویم که علی‌رغم کارهایم ، کتاب‌خواندنم ترک نشده. میم برگشت سر خانه‌اش. از شنبه شیمی‌درمانی تزریقی‌اش شروع می‌شود و همه‌مان منتظر اتفاقات خوب هستیم. یک عادت خوب را دارم در برنامه‌هایم جا می‌دهم؛ مدیتیشن‌های شبانه را.حالم را بهتر کرده‌است و باعث شده یک حفره‌ی بزرگ در هاله‌ی سفت و سختم پدید بیاید.اینطور جهانم روشن‌تر شده‌است. لئوی عزیزم ، عاشق لحظات و روزهای خوب گذرایی هستم که برایم مثل آنتراکت میان یک درس سخت است.عاشق دیروز و امروز و فرداها هستم. حالا که ماه از پشت پنجره‌ی پناهگاه مهمان من شده‌است، روی ابرها راه می‌روم و این حالات من ... نه اصلا طبیعی نیستند.

 

امی خوشحال در یک شب مهتابی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۶

لئوی عزیز

از این صبح‌های شبیه به پاییز تهران دارم لذت می‌برم.تابستانی که صبح‌هایش پاییزی‌ترین بودند و من هرروز که بیدار می‌شدم از سرمای جزئی خانه ، به پتویم پناه می‌بردم و صبحانه‌ام را روی تخت می‌خوردم.انگار دارم نشانه‌های دلخواهم را پیدا می‌کنم.خدا برایم یک سری چیزهای کوچک اما بزرگی را علامت زده‌است.با پیدا کردنشان خوشحالی عمیقی از قلبم متصاعد می‌شود.حالا بهتر از قبل با روزهایم ، با سردرد همیشگی‌ام ، حفره‌ی توی روحم و زخم‌های قلبم کنار می‌آیم.مجروحی که زخم‌هایش را با آگاهی کامل درک می‌کند و حس می‌کند اما از زندگی متنفر نیست. زیرا که زمان زخم‌ها را سطحی می‌کند.هرروز که بیدار می‌شوم مقدار زیادی فراموشی می‌گیرم و بعد به زندگی عادی ادامه می‌دهم.هرشب که می‌خوابم به دردها و مشکلاتی که سرانجامشان نامعلوم است ، عادت می‌کنم و صبح روز بعد را کمی سبک‌تر سپری می‌کنم.ویژگی آدم‌ها همین است دیگر.خو گرفتن به بالا و پایین زندگی و پوست‌کلفت‌شدن به مرور.

خیلی نازک‌نارنجی بودم آن روزهایی را که نامه‌هایم بوی ناامیدی می‌داد.حالا محکمم ، قوی ایستاده‌ام و خودم را به زندگی ، به روشنای روز سپرده‌ام.همه‌چیز بلخره تمام می‌شود.و دنیا روزهای خوبش را هم دوباره به من نشان خواهد داد.خیلی امید دارم.خیلی حالم خوب است.دارم حال خوبم را خودم می‌سازم.مثل آن روزکه داشت با همه در شرکت دعوایم می‌شد اما تصمیم گرفتم بعد از ساعت کاری‌ام لابه‌لای کتاب‌فروشی‌های انقلاب پرسه بزنم.دست آخر هم ، با چهار کتاب هیجان‌انگیز به خانه برگشتم.یا دیروز که آ را دیدم و دوباره قلبم از نو به تپش افتاد.پس باید دست بجنبانم و از این لحظه‌هایی که خوشحالم و هیچ‌چیز باعث حال بدم نمی‌شود استفاده کنم.خیلی سپاس‌گزار خوشحالی‌هایم در شرایط سخت هستم.انگار اگر این روزها نبودند ، قدر هیچ‌چیز را نمی‌دانستم.دعاهایت برایم ، دارد برآورده می‌شوند.نوشتن برای تو بود که توانست قلبم را رقیق کند.اگر نه احتمالا در غار دورافتاده‌ام در انزوایی باورنکردنی دست‌وپا می‌زدم و کسی نمیفهمید چه چیزهایی بر من گذشت.

 

امی تماما سپاس‌گزار و خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۰

لئوی عزیز

اتفاقات این چندوقت ، فشارکاری آن یک ماه ،متاستاز میم ، ح و رفتنش ، از من آدم دیگری ساخته است. نه ؛ من مثل امی یک سال پیش نیستم. حتا مثل امی دو ماه پیش هم نیستم.هیولای درونم پررنگ تر و زودرنج تر شده است.و آدم ها دشمنان قسم خورده من هستند انگار ... تحملشان را ندارم.روحم را اذیت میکنند. تکه های خردشده ام را زیرپاهاشان له میکنند. زندگی دارد روی بدش را به من نشان میدهد و من صبورم. با آدم های توی مترو ، با آدم های شرکت ، با آدم های توی گوشی ام صبوری پیشه کرده ام و نمیگذارم زیاد هیولای غمگین درونم را ببینند.باید محکم تر از این حرف ها باشم. شیمی درمانی میم هم یک روز تمام میشود و من یک روز می آیم و مینویسم «همه چیز به خوبی تمام شد». ح خواهد رفت و من غصه هایش را پشت کارکردنم ، پشت کتاب چهارجلدی هیجان انگیزم ، پشت گریه های شبانه ام وقتی که به آسمان تاریک شباهنگام زل زده ام مخفی میکنم و جای همیشه خالی ح را همانطور خالی و دست نزده باقی میگذارم تا این هم مانند حفره های دیگر قلبم فراموش نشود.همه چیز درست میشود. و زندگی دوباره مسیر صاف و صیقلی اش را پیش میگیرد ... روزهای معمولی بدون اتفاق ...شب های معمولی و ساکت! همه چیز تغییر میکند و من هم به تبعیت تمام چیزها. اما شاید هیچگاه فراموش نکنم این شب های گرم تابستانی را که پر بودم از غم ، از نگرانی ، و هیچکس برایم باقی نمانده بود تا قلبم را نشانش دهم و کمی آرام بگیرم.خودم هستم و خودم. هیچکس دیگری باقی نمانده ، سپاسگزار روزهای بدم هم هستم. خدا را همیشه لابه لای ابرهای توی آسمان میبینم که برایم دست تکان میدهد. لبخندهام تروتمیز از کار درمی آید و این یعنی نقاب هایم را خوب بلدم روی صورتم جا بیندازم. به رغم تمام غمی که توی قلبم قل میخورد ، دارم برای زندگی تلاش میکنم. برای خوشحالی های کوچکم. برای قلب بزرگم که بیشترین افتخارم برای اوست. دارم برای تک تک لبخندهای واقعی این روزهام دست و پا میزنم. و هنوز هم فکر میکنم تا معجزه راه زیادی نمانده است.کمی برایم دعا کن. برای این زندگی که هدر نرود. و اگر شد گرد جادویی ات را برایم پست هوایی کن.برایم نشانه بفرست تا یادم نرود همه چیز بلخره یک روز تمام خواهد شد.امشب کمی مرهم قلبم شو. فردا صبح دوباره آماده زندگی خواهم شد.. اما حالا نه.

 

امی در روزهای تابستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۴

امشب عقد ح و آ بود؛ ح بهترین و صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین آدمی بود که در این دنیا ، می‌توانست قلبم را سبک کند. از فعل ماضی استفاده می‌کنم زیرا که باید عادت کنم به نبودنش در کنار خودم؛ چند وقت دیگر کاملا از من دور می‌شود و فاصله‌ها بلخره کار خودشان را خواهند کرد.امروز یک عالمه گریه کردم.دارم به خاطر هر چیز کوچکی اشک میریزم و این اصلا اصلاااا در اختیار خودم نیست.پوست دور چشمم ملتهب است و هرلحظه منتظر است دوباره من با یک جمله ، یک اتفاق احساسی کوچک یا بزرگ ، سد دفاعیم را بشکنم و گریه‌هایم سرازیر شود.این روزها هیچ چیزم دست خودم نیست.غم‌هایم مهمان‌های همیشگی‌ام شده‌اند و خنده‌هایم یکی در میان واقعی است.شب‌ها آرامش را از سیاهی‌های آسمان ، از ریسه‌های زردرنگ پناهگاه ، از قلبم که تشنه‌ی یک اتفاق خیلی خوب است ، ذخیره می‌کنم . بله ... آرامش را خودم مرتب کنار هم میچینم و در انتها از آن بهره می‌برم.این کار هرشبم است که اگر نبود ، بی‌شک صبح‌روز بعد ، بیدار نمیشدم.خیلی قوی هستم.برای این اتفاقات ، برای این زندگی ، برای دنیایی که بیشتر وقت‌ها قلبم را مچاله می‌کند ، برای آدم‌هایی که از من دورشان می‌کند ، برای غصه‌خوردن برای دردهای هرروزه‌ی میم ، برای همه و همه‌چیز این زندگی ، خیلی قوی شده‌ام.کاش یک شب ، وقتی همه‌ی آدم‌ها خواب بودند ، روحم سرگردان می‌شد و صبح روز بعد راه خانه را فراموش می‌کرد.

 

امی خوشحال و هم‌زمان ناراحت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۰

لئوی عزیز

در این آخر هفته‌ی کوتاهم ، احساسات زیادی را تجربه کردم.چهارشنبه وقتی با سین ، دوست پیش‌دانشگاهیم ، بعد از چهارسال در خیابان کریمخان قرار داشتم ، روزهای گذشته‌ام برایم تداعی شد.نشر ثالث عزیزم که حالا خیلی فرق کرده‌بود ، بغض توی گلویم را زنده کرد.روزهای خوب و بد بعد از دانشگاه را توی نشر ثالث چرخ می‌زدیم و مهم نبود که دو ساعت در حال ورق زدن کتاب‌ها هستیم.حالا همه‌چیز فرق کرده‌بود.حتا فروشنده‌‌هایش را هم نمی‌شناختم.پس از فرو بردن این احساسات ناگهانی ، سین را دیدم که چقدر بزرگ شده‌است.سین دوست صمیمی من اما فقط برای یک سال. ارتباط برقرار کردن با آدم‌های گذشته‌ام ، بعد از چندسال سخت‌ترین کار دنیاست.اما به نسبت موفق بودم.تمام سه ساعت را سین حرف می‌زد و سیگار پشت سیگارش روشن می‌کرد.و من تماما گوش بودم.حرف‌های سین هیچوقت تمام نمی‌شود.اما سردرد و دیروقت‌بودن دیگر نگذاشت که سین بیش‌ از این ادامه دهد. چهارشنبه‌ام این شکلی بود.و پنجشنبه‌ام با میم و ح سپری شد. ح که پنجشنبه مراسم عقدش است و من هنوز هم هضم نکرده‌ام که همه‌چیز دارد با این سرعت او را از من دور می‌کند.دلم نمی‌خواست دلخوشی ِ بودن با ح که برایم تنها تراپی دنیا بود ، اینقدر زود تمام شود.خوشحالم و ناراحتم.و هضم کردن این دو احساس در رابطه با یک موضوع واحد ، کار پیچیده‌ای است.ح عزیزم ، تو سازگارترین آدم برایم بوده‌ای.تنها کسی که قلبم را بلد بود و تمام سیاهی‌های هاله‌ام را سفید می‌کرد.نمیدانم با روزهای بدون ح چه کنم. و میم ،میم که حالش بد است یا خوب ، که روحیه‌ش را حفظ کرده‌است ، که من هرروز صبح‌ها با هر قدمم در ایستگاه‌های مترو ، توی سرم مدام دارم برای میم دعا می‌کنم.نجات پیداکردنش از این مخمصه و خوشبخت زندگی کردنش یکی از بزرگ‌ترین فکرهای توی سرم است. حالا یک روز کاری را سپری کرده‌ام.ع آنقدر در آزمایشگاه حرف می‌زند که به کارهایم نمی‌رسم‌.گاهی بیشتر از همه‌چیز دلم سکوت می‌خواهد. بی‌حرف بروم ، بی‌حرف بیایم.سکوتی که خودم را ذره‌ذره تحلیل کنم.احساسات غریبانه‌ام را مرور کنم و هضمشان کنم.دلم یک سکوت بزرگ می‌خواهد با شبی که تمام نشود.می‌توانم روی امشب حساب کنم؟می‌توانم تنهایی‌های نامرئی‌ام را در تاریکی این شب دفن کنم و صبح با قلبی که فراموشکار است ، دوباره بیدار شوم؟

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد. 
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید 
با این همه ... دیروز 
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم، 
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود! 

 

امی در انتظار خواب یک ستاره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۰

لئوی عزیز

یک غول بزرگ زندگی‌ام را شکست دادم و در عین ناباوری، پس از پنج ماه سرکار رفتن ، ارزیابی مدیرفنی‌ام را تایید شدم.این یک موهبت بزرگی است که با این سابقه‌ی کاری ناچیزم ، دور از دسترس بود.اما امروز روز بزرگ من بود.خوشحالم ؛ خوشحال برای تمام تلاش‌هایم که نتیجه داده‌اند.ولی نتوانستم خوشحالی‌ام را بروز دهم.بعد از تاییدصلاحیتم ، در حالیکه تمام آدم‌های آنجا خوشحال بودند من داشتم از سردردی رنج می‌بردم که همه‌چیز را تحت‌تاثیر قرار داده‌بود.نگران میم هم بودم که عمل کوچکی باید انجام می‌داد. و دیگر هیچ‌چیز هیچ‌چیز در ذهنم نبود. مغزم خالی خالی بود.مثل یک اتاق تاریک و خالی ، که صاحبی ندارد.حال بدم ، در بدنم می‌پیچید و می‌پیچید و همه‌جا نشر پیدا می‌کرد.خودم را به سختی تا خانه کشاندم.خوشحالی‌ام زایل شده‌بود. فقط بی‌حالی و خستگی و سردردش مانده‌بود. مثل جنازه‌ای که از یک جنگ جان سالم به در برده‌است خودم را روی تخت انداختم.و زمان گم شد.من در زمان گم‌تر شده‌بودم.اینجور وقت‌ها را دوست دارم.یک عاملی باعث می‌شود فراموش کنی چه اتفاقاتی انتظارت را می‌کشند.اما من زود خودم را پیدا کردم. و حالا با حال بد بهتر شده‌ام ، برایت از این روز کذایی موفقیت‌آمیز می‌نویسم که سپاس‌گزار بودم ، سپاس‌گزاریم را با تمام سلول‌هایم احساس می‌کنم ولی نتوانستم این پیروزی بزرگ را جشن بگیرم و حتا برای خودم ، توی دلم خودم خوشحالی کنم.سردردم ادامه دارد و حالت‌تهوع عجیب و غریبم .خودم را به دست سرنوشت سپرده‌ام که چطور تعادل خوشحالی‌ها و نگرانی‌هایم را در یک روز برقرار می‌کند. میم را اما به دست خدا سپرده‌ام تا حواسش به او باشد.قلبم هم رها...

 

امی با قلبی رها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۱۷

لئوی عزیز

هفته‌ی خوبی را شروع نکردم. آن از دیررسیدنم و آن هم از تماس میم که جواب سی‌تی‌اش را برایم فرستاده بود تا دست‌وپا شکسته ترجمه کنم.همان‌جا با ع ترجمه کردیم و من ناگهان تمام بغضم ، تمام حصار ضعیف پشت پلک‌هایم که محکم کرده‌بودمشان که مبادا سرازیر شوند، همه‌چیز و همه‌چیز ناگهان رها شد و من غرق در گریه‌ای سنگین شدم و زود خودم را جمع‌وجور کردم که کسی نفهمد در چه برزخی راه می‌روم.به آ می‌گویم حالم خوب نیست و آ بلافاصله می‌آید دنبالم. عشق یعنی می‌تواند مرهم زخمی چنین بزرگ باشد؟ با آ توی ماشین نشسته‌ام.آفتاب چشمم را می‌زند اما می‌گذارم بزند. سکوت توی ماشین آ را دوست دارم.به آسمان زرد و بعدازظهر شنبه‌ای چشم میدوزم که قرار نبود اینقدر غمگین پیش برود. قلبم رفته رفته سبک‌تر می‌شود.اما چیزهای زیادی توی سرم هست.سرم را هیچکس نمی‌تواند درمان کند. کار خودم است. خودم گاهی از غصه‌ی زیاد سنگینش می‌کنم طوری که دیگر نمی‌توانم تکان بخورم. و فقط حال خوب خودم می‌تواند تک‌تک نگرانی‌ها و دغدغه‌هایم را بسوزاند.سرم سنگین‌تر از تمام دنیاست. روی سرم راه می‌روم و تمام اجسام را برعکس می‌بینم.حالا باید در دفتر شکرگزاری‌ام صفحه‌ای جدید را تنها برای میم کنار بگذارم. به آ می‌گویم دعا کن.برای میم دعا کن.هرچند که تو به دعا اعتقادی نداری. اشک‌هایم را گرفته‌ام.ضامنش دست خودم است.یک اقیانوس پشت چشم‌هایم کمین کرده. اما سد محکمی جلویش بنا کرده‌ام.باید دوام بیاورم.نه ... با عشق هم این دردهای بزرگ التیام پیدا نمی‌کنند لئو .فقط قلبت به بودن کسی گرم می‌شود. چقدر کار دارم.چقدر امیدها و ناامیدی‌هایم درهم شده‌است.برای الانم ، باید به یک موزیک بی‌کلام چنگ بزنم تا مرا ، کمی و فقط کمی از زمین بکند. دعا کرده‌ام ، خیلی دعا کرده‌ام این اتفاقات ، این مصائب دشوار فقط برای من بیفتد و میم از این مهلکه نجات پیدا کند.معجزه‌های بزرگ ، شما کجا هستید؟در کدام نقطه از دنیا سکنت گزیده‌اید که اینجا از شما خالی‌ست؟!

 

امی در پیچ‌وخم‌های زندگی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۴

لئوی عزیز

امروز سرکار نرفتم. به خاطر تب و لرز دیشب . به خاطر ضعفی که هنوز با من است. در خانه ماندم و صبح آفتابی هرروزه را با مامان سپری کردم. انگار شدیدا به این نیاز داشتم که یک روز در خانه بمانم؛ یک روز غیرتعطیل که همه آدم ها سرکار رفته اند ، دانشگاه رفته اند ، اما من نرفته ام. به خواست و اراده خودم از روتین همیشگی خارج گشته ام ؛ به خاطر خودم. خواستم بمانم و به هیچ چیز فکر نکنم. به آزمایش های نیمه کاره ام. به مسئولیت بزرگی که بر روی دوشم گذاشته اند و من درست در اولین روز آن ، مریض شده ام. باید کمی استراحت کنم.این روزها فقط دویده ام ، فرار کرده ام از آدم های غیردلخواهم.

نمیخواهم تمام روزهایم را بدوام. میخواستم زندگی برایم مانند چشم بستن و درازکشیدن زیر آفتاب ظهر باشد. خیلی چیزها را از یاد برده ام و خیلی وقت است که برای زندگی کردن به خودم سخت نگرفته بودم. اما حالا همه چیز را تغییر خواهم داد. این صبح ها را باید با حال خوب بیدار شوم و اصلا عجله نکنم. فرار نخواهم کرد و احساساتم را بر زبان خواهم آورد. نفس عمیق کشیدن را دوباره باید از نو تمرین کنم. و شکرگزاری مکتوب شده ام را. این از پا افتادن یعنی خیلی وقت بود که از مسیر زندگی خارج شده ای اما حواست نبود. یعنی خودت را اولویت تمام این دنیا قرار بده و بقیه چیزها را با خیال راحت به خدا بسپار. تنهایی همه چیز را به دوش کشیده بودم و این مسیر را بالا و پایین رفته بودم. داشتم زیر بار این همه فشار روحی و قلبی جان میسپاردم که ناگهان این چیزها یادم آمد. مثل یک نشانه ی خیلی مخفی در قالب یک تلنگر بزرگ تر. باید به نشانه ها بیشتر توجه کنم. به آفتابی که مهربان تر از هرروز دارد به من می تابد.

روی تخت دراز کشیده ام. در سرم یک جنگ است که انقدر شدید درد میکند. سردم است و این روزهای گرم ، و این آفتاب سوزان ، مرا گرم نمیکند.خواب های طلایی پخش می شود و من علی رغم تمام ناخوش احوالی هایم ،از تنها بودن با خودم لذت می برم. از این پناهگاه که هربار مرا زیر بال و پر خویش قرار میدهد و تمام غم هایم را می بلعد و آرام آرام ته نشین می کند.چقدر میتوانم خوشبخت باشم بخاطر داشتن این زندگی معمولی در یک روز بهاری.

 

امی ناخوش احوال اما خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲