من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۶۰ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

اتفاقات این چندوقت ، فشارکاری آن یک ماه ،متاستاز میم ، ح و رفتنش ، از من آدم دیگری ساخته است. نه ؛ من مثل امی یک سال پیش نیستم. حتا مثل امی دو ماه پیش هم نیستم.هیولای درونم پررنگ تر و زودرنج تر شده است.و آدم ها دشمنان قسم خورده من هستند انگار ... تحملشان را ندارم.روحم را اذیت میکنند. تکه های خردشده ام را زیرپاهاشان له میکنند. زندگی دارد روی بدش را به من نشان میدهد و من صبورم. با آدم های توی مترو ، با آدم های شرکت ، با آدم های توی گوشی ام صبوری پیشه کرده ام و نمیگذارم زیاد هیولای غمگین درونم را ببینند.باید محکم تر از این حرف ها باشم. شیمی درمانی میم هم یک روز تمام میشود و من یک روز می آیم و مینویسم «همه چیز به خوبی تمام شد». ح خواهد رفت و من غصه هایش را پشت کارکردنم ، پشت کتاب چهارجلدی هیجان انگیزم ، پشت گریه های شبانه ام وقتی که به آسمان تاریک شباهنگام زل زده ام مخفی میکنم و جای همیشه خالی ح را همانطور خالی و دست نزده باقی میگذارم تا این هم مانند حفره های دیگر قلبم فراموش نشود.همه چیز درست میشود. و زندگی دوباره مسیر صاف و صیقلی اش را پیش میگیرد ... روزهای معمولی بدون اتفاق ...شب های معمولی و ساکت! همه چیز تغییر میکند و من هم به تبعیت تمام چیزها. اما شاید هیچگاه فراموش نکنم این شب های گرم تابستانی را که پر بودم از غم ، از نگرانی ، و هیچکس برایم باقی نمانده بود تا قلبم را نشانش دهم و کمی آرام بگیرم.خودم هستم و خودم. هیچکس دیگری باقی نمانده ، سپاسگزار روزهای بدم هم هستم. خدا را همیشه لابه لای ابرهای توی آسمان میبینم که برایم دست تکان میدهد. لبخندهام تروتمیز از کار درمی آید و این یعنی نقاب هایم را خوب بلدم روی صورتم جا بیندازم. به رغم تمام غمی که توی قلبم قل میخورد ، دارم برای زندگی تلاش میکنم. برای خوشحالی های کوچکم. برای قلب بزرگم که بیشترین افتخارم برای اوست. دارم برای تک تک لبخندهای واقعی این روزهام دست و پا میزنم. و هنوز هم فکر میکنم تا معجزه راه زیادی نمانده است.کمی برایم دعا کن. برای این زندگی که هدر نرود. و اگر شد گرد جادویی ات را برایم پست هوایی کن.برایم نشانه بفرست تا یادم نرود همه چیز بلخره یک روز تمام خواهد شد.امشب کمی مرهم قلبم شو. فردا صبح دوباره آماده زندگی خواهم شد.. اما حالا نه.

 

امی در روزهای تابستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۴

امشب عقد ح و آ بود؛ ح بهترین و صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین آدمی بود که در این دنیا ، می‌توانست قلبم را سبک کند. از فعل ماضی استفاده می‌کنم زیرا که باید عادت کنم به نبودنش در کنار خودم؛ چند وقت دیگر کاملا از من دور می‌شود و فاصله‌ها بلخره کار خودشان را خواهند کرد.امروز یک عالمه گریه کردم.دارم به خاطر هر چیز کوچکی اشک میریزم و این اصلا اصلاااا در اختیار خودم نیست.پوست دور چشمم ملتهب است و هرلحظه منتظر است دوباره من با یک جمله ، یک اتفاق احساسی کوچک یا بزرگ ، سد دفاعیم را بشکنم و گریه‌هایم سرازیر شود.این روزها هیچ چیزم دست خودم نیست.غم‌هایم مهمان‌های همیشگی‌ام شده‌اند و خنده‌هایم یکی در میان واقعی است.شب‌ها آرامش را از سیاهی‌های آسمان ، از ریسه‌های زردرنگ پناهگاه ، از قلبم که تشنه‌ی یک اتفاق خیلی خوب است ، ذخیره می‌کنم . بله ... آرامش را خودم مرتب کنار هم میچینم و در انتها از آن بهره می‌برم.این کار هرشبم است که اگر نبود ، بی‌شک صبح‌روز بعد ، بیدار نمیشدم.خیلی قوی هستم.برای این اتفاقات ، برای این زندگی ، برای دنیایی که بیشتر وقت‌ها قلبم را مچاله می‌کند ، برای آدم‌هایی که از من دورشان می‌کند ، برای غصه‌خوردن برای دردهای هرروزه‌ی میم ، برای همه و همه‌چیز این زندگی ، خیلی قوی شده‌ام.کاش یک شب ، وقتی همه‌ی آدم‌ها خواب بودند ، روحم سرگردان می‌شد و صبح روز بعد راه خانه را فراموش می‌کرد.

 

امی خوشحال و هم‌زمان ناراحت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۰

لئوی عزیز

در این آخر هفته‌ی کوتاهم ، احساسات زیادی را تجربه کردم.چهارشنبه وقتی با سین ، دوست پیش‌دانشگاهیم ، بعد از چهارسال در خیابان کریمخان قرار داشتم ، روزهای گذشته‌ام برایم تداعی شد.نشر ثالث عزیزم که حالا خیلی فرق کرده‌بود ، بغض توی گلویم را زنده کرد.روزهای خوب و بد بعد از دانشگاه را توی نشر ثالث چرخ می‌زدیم و مهم نبود که دو ساعت در حال ورق زدن کتاب‌ها هستیم.حالا همه‌چیز فرق کرده‌بود.حتا فروشنده‌‌هایش را هم نمی‌شناختم.پس از فرو بردن این احساسات ناگهانی ، سین را دیدم که چقدر بزرگ شده‌است.سین دوست صمیمی من اما فقط برای یک سال. ارتباط برقرار کردن با آدم‌های گذشته‌ام ، بعد از چندسال سخت‌ترین کار دنیاست.اما به نسبت موفق بودم.تمام سه ساعت را سین حرف می‌زد و سیگار پشت سیگارش روشن می‌کرد.و من تماما گوش بودم.حرف‌های سین هیچوقت تمام نمی‌شود.اما سردرد و دیروقت‌بودن دیگر نگذاشت که سین بیش‌ از این ادامه دهد. چهارشنبه‌ام این شکلی بود.و پنجشنبه‌ام با میم و ح سپری شد. ح که پنجشنبه مراسم عقدش است و من هنوز هم هضم نکرده‌ام که همه‌چیز دارد با این سرعت او را از من دور می‌کند.دلم نمی‌خواست دلخوشی ِ بودن با ح که برایم تنها تراپی دنیا بود ، اینقدر زود تمام شود.خوشحالم و ناراحتم.و هضم کردن این دو احساس در رابطه با یک موضوع واحد ، کار پیچیده‌ای است.ح عزیزم ، تو سازگارترین آدم برایم بوده‌ای.تنها کسی که قلبم را بلد بود و تمام سیاهی‌های هاله‌ام را سفید می‌کرد.نمیدانم با روزهای بدون ح چه کنم. و میم ،میم که حالش بد است یا خوب ، که روحیه‌ش را حفظ کرده‌است ، که من هرروز صبح‌ها با هر قدمم در ایستگاه‌های مترو ، توی سرم مدام دارم برای میم دعا می‌کنم.نجات پیداکردنش از این مخمصه و خوشبخت زندگی کردنش یکی از بزرگ‌ترین فکرهای توی سرم است. حالا یک روز کاری را سپری کرده‌ام.ع آنقدر در آزمایشگاه حرف می‌زند که به کارهایم نمی‌رسم‌.گاهی بیشتر از همه‌چیز دلم سکوت می‌خواهد. بی‌حرف بروم ، بی‌حرف بیایم.سکوتی که خودم را ذره‌ذره تحلیل کنم.احساسات غریبانه‌ام را مرور کنم و هضمشان کنم.دلم یک سکوت بزرگ می‌خواهد با شبی که تمام نشود.می‌توانم روی امشب حساب کنم؟می‌توانم تنهایی‌های نامرئی‌ام را در تاریکی این شب دفن کنم و صبح با قلبی که فراموشکار است ، دوباره بیدار شوم؟

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد. 
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید 
با این همه ... دیروز 
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم، 
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود! 

 

امی در انتظار خواب یک ستاره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۰

لئوی عزیز

یک غول بزرگ زندگی‌ام را شکست دادم و در عین ناباوری، پس از پنج ماه سرکار رفتن ، ارزیابی مدیرفنی‌ام را تایید شدم.این یک موهبت بزرگی است که با این سابقه‌ی کاری ناچیزم ، دور از دسترس بود.اما امروز روز بزرگ من بود.خوشحالم ؛ خوشحال برای تمام تلاش‌هایم که نتیجه داده‌اند.ولی نتوانستم خوشحالی‌ام را بروز دهم.بعد از تاییدصلاحیتم ، در حالیکه تمام آدم‌های آنجا خوشحال بودند من داشتم از سردردی رنج می‌بردم که همه‌چیز را تحت‌تاثیر قرار داده‌بود.نگران میم هم بودم که عمل کوچکی باید انجام می‌داد. و دیگر هیچ‌چیز هیچ‌چیز در ذهنم نبود. مغزم خالی خالی بود.مثل یک اتاق تاریک و خالی ، که صاحبی ندارد.حال بدم ، در بدنم می‌پیچید و می‌پیچید و همه‌جا نشر پیدا می‌کرد.خودم را به سختی تا خانه کشاندم.خوشحالی‌ام زایل شده‌بود. فقط بی‌حالی و خستگی و سردردش مانده‌بود. مثل جنازه‌ای که از یک جنگ جان سالم به در برده‌است خودم را روی تخت انداختم.و زمان گم شد.من در زمان گم‌تر شده‌بودم.اینجور وقت‌ها را دوست دارم.یک عاملی باعث می‌شود فراموش کنی چه اتفاقاتی انتظارت را می‌کشند.اما من زود خودم را پیدا کردم. و حالا با حال بد بهتر شده‌ام ، برایت از این روز کذایی موفقیت‌آمیز می‌نویسم که سپاس‌گزار بودم ، سپاس‌گزاریم را با تمام سلول‌هایم احساس می‌کنم ولی نتوانستم این پیروزی بزرگ را جشن بگیرم و حتا برای خودم ، توی دلم خودم خوشحالی کنم.سردردم ادامه دارد و حالت‌تهوع عجیب و غریبم .خودم را به دست سرنوشت سپرده‌ام که چطور تعادل خوشحالی‌ها و نگرانی‌هایم را در یک روز برقرار می‌کند. میم را اما به دست خدا سپرده‌ام تا حواسش به او باشد.قلبم هم رها...

 

امی با قلبی رها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۱۷

لئوی عزیز

هفته‌ی خوبی را شروع نکردم. آن از دیررسیدنم و آن هم از تماس میم که جواب سی‌تی‌اش را برایم فرستاده بود تا دست‌وپا شکسته ترجمه کنم.همان‌جا با ع ترجمه کردیم و من ناگهان تمام بغضم ، تمام حصار ضعیف پشت پلک‌هایم که محکم کرده‌بودمشان که مبادا سرازیر شوند، همه‌چیز و همه‌چیز ناگهان رها شد و من غرق در گریه‌ای سنگین شدم و زود خودم را جمع‌وجور کردم که کسی نفهمد در چه برزخی راه می‌روم.به آ می‌گویم حالم خوب نیست و آ بلافاصله می‌آید دنبالم. عشق یعنی می‌تواند مرهم زخمی چنین بزرگ باشد؟ با آ توی ماشین نشسته‌ام.آفتاب چشمم را می‌زند اما می‌گذارم بزند. سکوت توی ماشین آ را دوست دارم.به آسمان زرد و بعدازظهر شنبه‌ای چشم میدوزم که قرار نبود اینقدر غمگین پیش برود. قلبم رفته رفته سبک‌تر می‌شود.اما چیزهای زیادی توی سرم هست.سرم را هیچکس نمی‌تواند درمان کند. کار خودم است. خودم گاهی از غصه‌ی زیاد سنگینش می‌کنم طوری که دیگر نمی‌توانم تکان بخورم. و فقط حال خوب خودم می‌تواند تک‌تک نگرانی‌ها و دغدغه‌هایم را بسوزاند.سرم سنگین‌تر از تمام دنیاست. روی سرم راه می‌روم و تمام اجسام را برعکس می‌بینم.حالا باید در دفتر شکرگزاری‌ام صفحه‌ای جدید را تنها برای میم کنار بگذارم. به آ می‌گویم دعا کن.برای میم دعا کن.هرچند که تو به دعا اعتقادی نداری. اشک‌هایم را گرفته‌ام.ضامنش دست خودم است.یک اقیانوس پشت چشم‌هایم کمین کرده. اما سد محکمی جلویش بنا کرده‌ام.باید دوام بیاورم.نه ... با عشق هم این دردهای بزرگ التیام پیدا نمی‌کنند لئو .فقط قلبت به بودن کسی گرم می‌شود. چقدر کار دارم.چقدر امیدها و ناامیدی‌هایم درهم شده‌است.برای الانم ، باید به یک موزیک بی‌کلام چنگ بزنم تا مرا ، کمی و فقط کمی از زمین بکند. دعا کرده‌ام ، خیلی دعا کرده‌ام این اتفاقات ، این مصائب دشوار فقط برای من بیفتد و میم از این مهلکه نجات پیدا کند.معجزه‌های بزرگ ، شما کجا هستید؟در کدام نقطه از دنیا سکنت گزیده‌اید که اینجا از شما خالی‌ست؟!

 

امی در پیچ‌وخم‌های زندگی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۴

لئوی عزیز

امروز سرکار نرفتم. به خاطر تب و لرز دیشب . به خاطر ضعفی که هنوز با من است. در خانه ماندم و صبح آفتابی هرروزه را با مامان سپری کردم. انگار شدیدا به این نیاز داشتم که یک روز در خانه بمانم؛ یک روز غیرتعطیل که همه آدم ها سرکار رفته اند ، دانشگاه رفته اند ، اما من نرفته ام. به خواست و اراده خودم از روتین همیشگی خارج گشته ام ؛ به خاطر خودم. خواستم بمانم و به هیچ چیز فکر نکنم. به آزمایش های نیمه کاره ام. به مسئولیت بزرگی که بر روی دوشم گذاشته اند و من درست در اولین روز آن ، مریض شده ام. باید کمی استراحت کنم.این روزها فقط دویده ام ، فرار کرده ام از آدم های غیردلخواهم.

نمیخواهم تمام روزهایم را بدوام. میخواستم زندگی برایم مانند چشم بستن و درازکشیدن زیر آفتاب ظهر باشد. خیلی چیزها را از یاد برده ام و خیلی وقت است که برای زندگی کردن به خودم سخت نگرفته بودم. اما حالا همه چیز را تغییر خواهم داد. این صبح ها را باید با حال خوب بیدار شوم و اصلا عجله نکنم. فرار نخواهم کرد و احساساتم را بر زبان خواهم آورد. نفس عمیق کشیدن را دوباره باید از نو تمرین کنم. و شکرگزاری مکتوب شده ام را. این از پا افتادن یعنی خیلی وقت بود که از مسیر زندگی خارج شده ای اما حواست نبود. یعنی خودت را اولویت تمام این دنیا قرار بده و بقیه چیزها را با خیال راحت به خدا بسپار. تنهایی همه چیز را به دوش کشیده بودم و این مسیر را بالا و پایین رفته بودم. داشتم زیر بار این همه فشار روحی و قلبی جان میسپاردم که ناگهان این چیزها یادم آمد. مثل یک نشانه ی خیلی مخفی در قالب یک تلنگر بزرگ تر. باید به نشانه ها بیشتر توجه کنم. به آفتابی که مهربان تر از هرروز دارد به من می تابد.

روی تخت دراز کشیده ام. در سرم یک جنگ است که انقدر شدید درد میکند. سردم است و این روزهای گرم ، و این آفتاب سوزان ، مرا گرم نمیکند.خواب های طلایی پخش می شود و من علی رغم تمام ناخوش احوالی هایم ،از تنها بودن با خودم لذت می برم. از این پناهگاه که هربار مرا زیر بال و پر خویش قرار میدهد و تمام غم هایم را می بلعد و آرام آرام ته نشین می کند.چقدر میتوانم خوشبخت باشم بخاطر داشتن این زندگی معمولی در یک روز بهاری.

 

امی ناخوش احوال اما خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲

لئوی عزیز

قوی بودن خیلی سخت است.شاید سخت‌ترین کار دنیا. حالا با یک دستم نقاب خوشحالم را روی صورتم نگه داشته و با دست دیگرم قلبم را گرفته‌ام تا آرام بزند. تا آرام بتپد.درک ِ حکمت اتفاقاتی که در جریان‌اند برایم دشوار است و مدام از خودم می‌پرسم این همه بهم‌ریختگی زندگی میم ، یعنی تقصیر چه کسی است؟
امروز که پر از تظاهرم ، نتوانستم توی مترو کتاب جدیدم را شروع کنم.فقط روی دور موزیک‌هایی بودم که قلبم را تسکین دهد.امروز همه‌ی زندگی‌ام درد می‌کند و مسئولیت بزرگ کاری‌ام شروع شده‌است. پیش بردن تمام جوانب زندگی ، پیش بردن تمام غصه‌ها و غم‌هایم در کاری که کمی دوستش دارم و کمی نه ، پیش بردن خوشحالی‌های کوچکم ، با هم ، با دست خالی ، و همچنین قوی بودن ، سخت‌ترین کار دنیاست که انگار همه‌ی آدم‌ها خوب بلدش هستند. اما من آدم نیستم. چوبی‌ام و قلبم انگار تحمل زندگی واقعی را ندارد.

 

امی در یک روز تاریک

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۵۵

لئوی عزیز

یکی از شب‌های مهتابی و خنک اردیبهشت است.کارهایم را کرده‌ام؛ لباس‌هایم را اتو کرده‌ام و کفشم را تمیز کرده‌ام.کیفم را از نو خالی کرده و این بار با نظم بیشتری وسایل را درونش قرار داده‌ام.به چشم‌ها و صورت لاغرشده‌ام توی آینه خیره گشته‌ام؛ نه این‌ جوش‌ها همه‌چیز را خراب می‌کند. کرم دور چشمم را هم زده‌ام.حالا آماده‌ام برای یک هفته‌ی دیگر. آماده‌ام برای یادگرفتن در محیطی که هرچند حق و حقوقم را کاملا رعایت نمی‌کنند اما باید دوام بیاورم تا امی خام سابق را تبدیل کنم به یک امی متخصص. روی دور ِ یادگیری‌ام. باید خودم را بالا بکشم و زندگی را طور دیگری ، شاید شبیه آدم‌بزرگ‌های دیگر پیش ببرم.مرا ببین! نمیخواستم اینقدر بزرگ شوم. برای من بزرگ شدن یعنی صبح‌ها هرروز بیدار شدن ، کار کردن ، و گاهی وسط کار لیوان چایت را دوباره پر کردن ، برایم بزرگ شدن یعنی ناهار را با همکارهایت خوردن ، و خسته و کوفته به خانه برگشتن. شبیه آدم بزرگ‌ها شده‌ام اما نه کاملا. سعی کرده‌ام که این روتین خسته‌کننده‌ی زندگی شاغلی را برهم بزنم.سعی کرده‌ام خودم باشم و همین امی حواس‌پرت و کنجکاو را سرکار ببرم. حالا وقت یادگیری‌ام است.برای من که همیشه دنبال چیزهای جدید بوده‌ام ، این یک قدم بزرگ است. پس واقعا شکرگزارم.برای این زندگی ، برای آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام ، برای روزهای بدم ، برای نگرانی‌های غول‌پیکرم ، برای آینده‌ام ، برای گذشته‌ی بی‌قواره‌ام ، سپاس‌گزارم برای صبح‌هایی که در حال کتاب‌خواندن سپری می‌شود ، برای آ که افسردگیش عود کرده‌است و باید نجاتش دهم تا دوباره بخندد، متشکرم برای تمام اتفاقات بدی که باید می‌افتادند ، برای لحظات شادی که خنده‌شان آنقدر کوتاه بود که به خاطر نمی‌آورمشان. برای تتوهای جدیدم ، برای پیوند عمیقم با ح که غصه‌ مهاجرتش تا چندوقت دیگر شروع خواهد شد ، متشکرم برای بهبود میم ، میم که شاید معنای زندگی‌ام باشد.ممنونم برای خانواده‌ام ، آدم‌های زندگی‌ام که حالشان خوب است.
خدای خیلی بزرگ و عزیز من 
در آخر متشکرم برای تو ؛ تو که در تاریک‌ترین شب‌هایم مهتاب شدی و بر من تابیدی تا تاریکی قلبم را نمیراند.متشکرم.

امی سپاس‌گزار در یک شب مهتابی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۴۷

لئوی عزیز

با دوش آب ولرم امروز توانستم چشم‌هایم را باز کنم.بیدار شدن همیشه سخت بود.دیروز از خوشحالی زیاد کارهایم مانده بود و دیر خوابم برد. آ کادوی تولدم را داد و بعد از آن بی‌هدف در پیچ‌وخم‌های چیتگر می‌چرخیدیم و از آسمان ابری و گرفته و بارانی تهران در بعدازظهر لذت می‌بردیم.از آ از بزرگ‌ترین آرزویش می‌پرسم و از بزر‌گ‌ترین گناه!از آ حین رانندگی فیلم می‌گیرم و کلی می‌خندیم.برایم دلستر استوایی می‌خرد و دیگر اهمیتی نمیدهم ناهار توی کیفم یخ کرده‌است. احساس می‌کنم دیگر هیچکس نمی‌تواند اینطور که آ توانسته ، قلبم را تکان بدهد.برای همین دیروز از خوشحالی زیاد ، قلبم نمی‌گذاشت بدنم کارهای روتینم را انجام دهد و حالا خسته‌ام.یک خستگی خوب و دلچسب.کتابی که توی مترو می‌خوانم درست همان‌طور کا دلم می‌خواهد پیش می‌رود.و موزیک‌هایی که دوست دارم به ترتیب پلی می‌شوند.حالا چشم‌هایم در حال بسته شدن هستند اما یک روز پرکار شلوغ در انتظارم هست.خوشحالم.و از بابت این روزها قدردانم.

 

امی خسته اما خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۰۶

لئوی عزیز

به یک گلودرد و ضعف شدیدی مبتلا شده‌ام که هیچ علائمی از بهبود در من دیده نمی‌شود.میم هم وضعیتی بدتر از من دارد.گلبول‌های سفیدش خیلی کم شده و خوب شدنش سخت‌تر است.کاش همه‌چیز درست شود. با این حال صبح بیدار شده‌ام و خودم را از تک‌وتا نینداخته‌ام.ماگ قلبی‌ام را پر از قهوه‌ بدون شکر کرده‌ام و بعد از مدت‌ها روزم را با قهوه استارت زده‌ام.عود جنگلی‌ام را سوزانده‌ام تا انرژی‌های منفی را دور کند و دستی به سرو گوشه‌ی پناهگاه کوچکم کشیده‌ام تا تمیز و مرتب شود.از همه‌چیز این زندگی راضی‌ام و در همان حال امیدوارم و آرزو می‌کنم که همه‌چیز بهتر شود. میم ، میم دوباره حالش خوب شود و زندگی راهش را از مسیر روزهای خوب سپری کند.باید یک اعتراف سنگین کنم؛ حالا که رابطه‌مان با غ دارد بهتر می‌شود سبک‌تر از روزهای پیشم. یادم رفته‌بود که غ آنقدر به من نزدیک بود که دور شدنش به ضرر من بود. حالا بهترم و روزهای سخت را با روحیه‌ای جنگنده و قلبی که آرام است می‌گذرانم. روزهای خوب من در راه هستند.مطمئنم!

 

امی بیمار و امیدوار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۶