من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸۱ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

آدمی همیشه موجود عجیبی بوده‌است؛ در طول تاریخ تا به امروز.ماهیت مقاوم و در عین‌حال شکننده‌ی خود را به خوبی حفظ کرده‌است.هرچقدر بیشتر درد می‌کشد ، پوسته‌اش نامیرا‌تر می‌شود.امیدش از جراحت‌های کهنه و عمیقش نشات می‌گیرد و در نهایت قوی می‌ماند.اما گاهی وقت‌ها سازگار شدن با این تغییرات کار سختی می‌شود.از هماهنگ شدن با آن‌ها عقب می‌مانیم.وقت بیشتری میخواهیم تا تحلیل کنیم چه بر سرمان آمده.زمان می‌خواهیم اما زمان برای هیچکس نمی‌ایستد.هرچقدر جلوتر می‌رویم فشار بیشتر می‌شود.ما در نقطه‌ی صفر واقعه ایستاده‌ایم اما همه‌چیز به سرعت در حال تغییر است. آنجاست که می‌توانیم فروپاشی یک انسان را ببینیم.روحش متلاشی می‌شود.و جسمش تا یک‌جایی یاری می‌کند. زندگی با بعضی از آدم‌ها ناعادلانه بی‌رحم است.بی‌هیچ دلیلی.بی‌اینکه این فرض را درنظر داشته باشد که آن شخص خودش هم یک قربانی است.همه‌چیز دست به دست هم می‌دهند تا یک نفر را زمین بزنند.یک چیز را حالا به خوبی درک کرده‌ام لئو...هیچ‌چیز دنیا از روی عدالت نیست.همیشه زندگی به نفع آدم‌هایی‌ست که قدرت بیشتری دارند.وظیفه‌ی خطیر و حیاتی ما در این بین، این است که سازگار شدن در کسری‌از ثانیه را یاد بگیریم.وگرنه همه‌چیز برسرمان آوار می‌شود.تغییر شکل دادن.باید هم‌سان با ضربات زندگی عقب و جلو یرویم.تو شاید فکر کنی دارم از یک مسابقه‌ی خشن بوکس حرف می‌زنم که باید حریف را ضربه فنی کنی ، اما تصور رمانتیک آن را بیشتر می‌پسندم؛ شبیه یک استیج رقص می‌ماند.خودت را با ریتم بالا و پایین موزیک هماهنگ می‌کنی و می‌دانی کجا باید سریع‌تر از همیشه قدم برداری.

 

یک نامه‌ی شبانه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۲۲

لئوی عزیز

از بهشت کوچکی که لابه‌لای ابرها گم شده بود بازگشته‌ام.مسافر موقتی بوده‌ام در آن ایستگاه سبز. کوه‌ها دورتا دورم را گرفته‌بودند و شب‌ها همه‌چیز در مه غلیظی فرو می‌رفت.شبیه تابستان تهران نبود.خودم را بار دیگر تکاندم و برگشتم.سفری که با میم صمیمانه‌ترم کرد. شب‌هایش را پر از ستاره دیدم؛درست شبیه رویای هرشبم.زیبایی آنجا مرا مسخ کرده‌بود طوری که سعی می‌کردم قدم‌هایم را با تاملی بیشتر بردارم.سفری بود برای بازیافتن خودم پس از تمام این روزمرگی‌هایی که مرا زیر خاکی از فکر و دغدغه دفن کرده‌بود. حالا خودم را پیدا کرده‌ام.تکه‌ی بزرگی از خودم.زیر رودخانه‌ی پرخروشان آن‌سمت جاده بودم.زیر سنگ سیاهی که در پس تلالو نور آفتاب برق میزد.پس هردو را برداشتم.و سفر تمام شد.

 

امی بازگشته

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۱

لئوی عزیز

اگر از پس سال‌های گذشته‌ی زندگی ، وقتی که هنوز هم خیالبافی کوچک بودم که همه‌چیز را روی سقف سفید اتاقش متصور می‌شد، آن‌وقت‌ها اگر به الان خودم نگاه می‌کردم حتما هیجان‌زده می‌شدم از تمام این روزهایی که شلوغی‌شان وقتم را پر کرده و شب‌ها مثل جنازه‌ای متحرک مرا می‌اندازد.دیروز ماموریت کاری‌ام برای بازرسی به اشتهارد پر بود از تجربه‌های جدیدی که تا الان نداشتم.چندتا کارخانه‌ی بزرگ را بازدید کردم و فهمیده‌ام چقدر هنوز هم هیچ‌چیز نمی‌دانم.هنوز هم ارتباط برقرار کردن با آدم‌های جدید خیلی سخت است.ولی باز هم خیلی خوب شده‌ام.خوب شده‌ام که اینجام.چقدر خوب که اینجام.از همه‌چیز این زندگی راضی‌ام.درست مانند رویاهایم ، می‌خواستم کارهای زیادی انجام دهم و انگار حالا وقتش است.اما وقت خیال کردن ندارم. بدن خسته از کیلومترها راه را امروز به سختی بیدارش کرده‌ام و با اولین روز دوره‌ی قرمز رنگ هفته‌ام به سرکار می‌برم.اسپاتیفای‌ام باز نمی‌شود و فقط به موزیک بی‌کلام توی گوشی‌ام اکتفا می‌کنم.امروز در آزمایشگاه تنهام و این برای من که دیروز آدم‌های زیادی را دیده‌ام باعث تسکین است.می‌توانم انرژی گرفته شده‌ام را با تنهایی هشت ساعته‌ام به دست بیاورم. دارم به رویاهایم فکر می‌کنم و هیچکس دیگری نمی‌تواند به خوبی من از پس آن‌ها بربیاید.پس از مدت‌ها چه روزهای خوبی لئو... چه روزهایی!

 

امی در لحظه

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۴

لئوی عزیز

امشب بعد از مدت‌ها ح عزیزم را دیده‌ام و در پوست خودم دیگر جایی ندارم.مرا می‌توانی آن بالا در آسمان تاریک شب ، جایی در نزدیکی ماه کاملی که امشب در آسمان هست ، پیدا کنی. سبکم و سبک‌بالی این لحظه از زندگی را مدیون وجود ح هستم که با گوش دادن به حرف‌های معمولی و‌ روزمره‌اش‌، ذرات سنگین قلبم را برمیدارد و به جای آن نور می‌پاشد.قلبم به نورهای کوچکی که از سمت او به من می‌رسد دوباره از نو شروع به کار کرده‌است.این روزها مرده‌بودم از این سختی‌ها ، از این خبرهای بدی که حتا دیگر توان شوکه‌کردن را از من گرفته بود ، از این همه بغضی که به تنهایی قورتشان دادم و کسی هم نفهمید.اما حالا می‌توانم تا مدتی خودم را به روزهای با او بسپارم و ایمان داشته باشم واقعا همه‌چیز زندگی فوق‌العاده است.

 

امی خوشحال و ذوق‌زده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۸

لئوی عزیز

کلاس این هفته را به پایان رسانده‌ام و زودتر به آزمایشگاه رفته‌ام تا امضاهایم را بکنم؛ دوره‌ی این هفته برایم خیلی جدید بود.مثلا حالا می‌دانم ایمنی حفره‌ها(چاه‌ها) چطور انجام‌ می‌گیرد اما مواظبت از حفره‌های قلبم را کسی به من یاد نمی‌دهد.قلبم هزار تکه است و من همچنان سرپا هستم.سرپا مانند درختی که هرچقدر باد بیشتری بوزد محکم‌تر به زندگی می‌چسبد.رابطه‌ام با آدم‌ها این‌روزها تعریفی ندارد.با همکاری که فکر می‌کردم دوست هستیم حالا معمولی هستم.سعی می‌کنم ضمیرهای مفرد را به کار نبرم.خودم تنهایی از شرکت به خانه می‌روم و لبخند می‌زنم.بغض نمیکنم...نه. اینجا کسی از من خوشش نمی‌آید و واقعیتش اصلا برایم دیگر مهم نیست. خودم خیلی خودم را دوست دارم.همین که اینطور مقاومت می‌کنم ؛ مثلا دیروز صبح با پیام طولانی میم که گفته‌بود  قرص‌های شیمی درمانی‌اش را قطع کرده ، که گفته بود خیلی از زندگی کردن دارد اذیت می‌شود ، که افسردگی‌اش دوباره عود کرده ، می‌توانستم همان لحظه ، ساعت پنج آن روز صبح خودم را جایی دفن کنم تا همه‌چیز تمام شود؛ اما نکردم و به جایش شبیه ربات‌ها رفتم و سرکلاس نشستم.به من آفرین نمی‌گویی؟به من لبخند نمی‌زنی تا موفقیت به شدت سختم را تحسین گفته باشی؟!لئو اینجا همه‌چیز برای من سخت است. حتا نفس کشیدن‌هایم.روزهای سرکارم. سرکلاس نشستن‌هایم. انگار بعد از یک مدت روزهای‌سخت، از عهده‌ی کارهای ساده برنمی‌آیم دیگر. باید زندگی به من مشت بزند و من را ضربه فنی کند تا حالم جا بیاید.قطعا همینطور است. به ضربات طولانی و محکم و بی‌وقفه‌اش عادت کرده‌ام و یک روز که خبری نمی‌شود دلشوره می‌گیرم. خدا هم من را از لیست بنده‌هایش خط زده‌است و نمی‌دانم مرا به چه کسی سپرده... به هرحال هیچکس این روزها خدایی مرا به عهده نمی‌گیرد.مسئولیت سنگینی است. درک می‌کنم و گله‌ای ندارم.

خلاصه‌ی نامه این می‌شود که حال ما خوب است اما تو باور نکن.

 

امی در روزهای استقامتی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۵

لئوی عزیز

دلم برای آزمایشگاه هیچ هم تنگ نشده و اتفاقا حالم بهتر است؛آخر از سرکار مرخصی گرفته‌ام تا در دوره‌هایی که ثبت نام کرده بودم شرکت کنم و حالا ، از شانس خوبم ، کلاس‌های این هفته‌ام آنلاین برگزار می‌شود.پس رسما زیر پتو خوابیده‌ام و لپ‌تاپ را جلویم باز کرده‌ام و گاهی چیزکی برای استاد می‌گذارم که فکر کند چه شاگرد سخت‌کوشی هستم.روزهای خوب و بدی را در این مدتی که برایت ننوشتم سپری کرده‌ام. یک روزهایی از شدت غمگین بودن زیادم نمیتوانستم درست حرف بزنم ، درست غذا بخورم و فقط خوابیدم. و یک روزهایی هم مدام خندیده‌ام و در حین خنده‌هایم ، با تعجب از خودم پرسیده‌ام یعنی تمام این‌ها واقعی‌است؟؟... به هرحال افسردگی با من در جریان است و دیوانگی و خوشحال بودن هم همینطور. باید خودم را همینطور که هستم بپذیرم.و با امی روزهای خاکستری‌ام بهتر باشم. محال است یک نفر همیشه‌ی همیشه آسمان برایش صاف و آفتابی باشد. پس همه‌چیز همینطور بهتر است. صدای استاد نمی‌گذارد برایت بیشتر از این ، از احساسات و شهودهایم بگویم؛ پس به زودی می‌آیم و حرف‌های نگفته‌ام را با تو خواهم زد.کمی بیشتر منتظرم بمان.

 

امی سر کلاس

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲

لئوی عزیز

وقتی تعلقت نسبت به جایی از بین برود ، خیلی رها می‌شوی.این را من می‌گویم کسی که از شغل فعلی‌ش استعفا می‌دهد و بهتر از پیش بلد است زندگی را پیش ببرد.حالا تنهایی بین خطوط مترو این طرف و آن طرف می‌روم تا راه خانه به من برسد.با این سرماخوردگی عجیبی که نمیدانم از کجا پیدا شد ، بهتر از این نمی‌شوم. قلبم را اینجا نمی‌گذارم؛ حتا قسمت کوچکی از آن هم به اینجا تعلق نمی‌گیرد. یادم نمی‌رود که حالا توی شرکت همه با من بدند.بخاطر بلندپروازی‌هایم.بال‌هایم را دیده‌اند و از من گله‌مند شده‌اند که چرا روی زمین راه نمی‌روم. از این بی‌عدالتی‌ها اصلا نمی‌دانم کجا باید بروم و کجا مناسب من است. کاش کسی دستم را می‌گرفت و من را دقیقا همان‌جایی می‌گذاشت که زندگی را بیشتر از هرجای دیگری می‌فهمم.تمام خواسته‌ی امی ِالان همین است؛ زندگی را بهتر از بقیه فهمیدن و خوشحال بودن در لحظه. برایش دارم تلاش میکنم و هرلحظه را قدردانم.کاش آ بود و مرا طوری بغل می‌کرد که تمام صداهای مغزم از بین می‌رفت.آخر آ صداهای مغز مرا در سکوت ماشین می‌شنود و اینطور وقت‌ها حرف‌ها را از زبانم به زور بیرون می‌کشد و یا سرم را ماساژ می‌دهد تا کمی آرام شوم. بعد زل می‌زند به من و می‌گوید خیلی دیوانه‌تر از تمام دیوانه‌هایی هستم که دیده‌است و من این را به حساب تعریف می‌گذارم و از این جمله زیادی راضیم. دلم حالا برای آ هم تنگ است که حالا توی جنگل‌ها کمپ کرده و یک هفته‌ شده‌است که بدون آنتن و بی‌خبر از من می‌گذراند. اما من حتا در دلتنگ بودن و منتظر آدم‌ها ماندن هم حرفه‌ای هستم. فقط توی پیدا کردن علاقه‌هایم ناشی هستم.که آن هم تازه اولش هست.

 

 

امی با بال‌هایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۲۰

لئوی عزیز

از این روزهایی که آدم حساسی می‌شوم و روحم آسیب‌پذیرتر از همیشه می‌شود متنفرم.چرا آدم‌ها تاثیر گذار نیستند؟آن‌ها می‌توانند روحت را خراش‌های عمیقی دهند که سال‌های سال طول می‌کشد تا زخمش بسته شود.من در این روزها این شکلی می‌شوم. روحم را باز می‌کنم رو به تمام مردم دنیا و منتظر می‌ایستم ببینم چه کسی اولین زخم را می‌زند. اما حالا تداخل دوره‌ی ماهیانه و نزدیک شدن به روزی که پایت را به این دنیا می‌گذاری شاید بدترین تداخلی باشد که این دریچه‌ی حساسیت‌پذیری را تشدید می‌کند.و من مدام منتظر فرصتی هستم که حرف‌ها را تحلیل کنم و گریه‌ام بگیرد.مثل امروز که بغضم را قورت دادم از بی‌محلی آدم‌ها در این سرکار سمی ، که کادوی تولدشان هرچند موردعلاقه‌ام بود اما نمی‌توانست حال بد قبلم را بهتر کند. این کارها چه فایده‌ای داشت؟ از آدم‌ها دور بمانم بهتر است.من که روح کم‌حرف و خجالتی‌ام را کسی درک نمی‌کند.من که دیگر چشم‌هایم را کسی نمی‌تواند بخواند. از این تولد ، از این هفته ، از این روزهای دلگیری که دلگیری‌اش برای من جور دیگری کشنده است ، حالم بد است. آ برنامه‌ام را برای چهارشنبه بهم زد و وقتی که دوباره گفت برویم دیگر ذوقش را از من گرفت. از این چیزهای ساده گریه‌ام میگیرد و نمیتوانم حرف بزنم. چه سال بدی... چه روزهای بدتری...باید این حس‌های سنگین را چطور دفع کرد که آدم دلش از این همه‌ غصه‌ی بیخودی نترکد؟

 

امی در یک روز بد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۲

لئوی عزیز

ماندنی نیستم اینجا و چیزی که در درونم احساسش میکنم این است که انگار دارم از یک تبعید یک سال و خورده‌ای ، خلاص می‌شوم. برای همین دیروز که آنقدر شجاعانه اعلام کردم یک نفر را به جای من بیاورند ، خوشحالیم توی بال‌های نامرئی‌ام راه پیدا کرد و من هرچند دستپاچه ، اما پرواز کردم.خیلی شجاعت می‌خواهد که از پست و مقام بالای این شرکت که خیلی معروف هم هست ، بخواهی بروی یک جای دیگری که حداقل انگیزه‌ات را هدف قرار نمی‌دهد و تو را تحقیر نمی‌کند. بابا هم تشویقم کرد بخاطر تصمیم بزرگم.برای همین امروز با فراغ بال بیشتری آمده‌ام سرکار؛ نمونه‌های اضافی را دور میریزم و کارهایم را به سرانجام می‌رسانم.پس شاید این موزیک بی‌کلام and then she left مناسب‌ترین چیزی باشد که در حال پخش است. امی تنبل درونم دارد به صبح‌های دیری فکر میکند که می‌تواند بخوابد و بعد جلوی پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه با مامان صبحانه‌اش را بخورد و امی پویا و فعالم دارد به صبح‌های زودی فکر میکند که می‌تواند برود بدود یا دوچرخه سواری کند. به هرحال هرچیزی برایم اتفاق بیفتد از اینجا که داشت روحم را می‌کشت ، بهتر است. پس این نامه را نوشتم تا صرفا خوشحالی بی‌انتهایم را با تو سهیم شوم.

 

امی در آستانه‌ی ترک اولین شغلش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۱۲

لئوی عزیز 

از اتفاقات این چند روز اخیر به مصاحبه کاریم باید اشاره کنم که چقدر محیطش را دوست نداشتم.و چقدر قلبم ضعیف می‌شود مقابل آدم‌های جدید. به احضار به اتاق مدیر عامل فعلیم که یک ساعت با من حرف زد؛ تحقیرهای رسمی‌اش را کرد و در آخر خواست که از دلم دربیاورد.اما من بغض تو چشم‌هایم را نتوانستم پنهان کنم و همینطور مانده بودم تا بعدازظهر که آ آمد و چهار ساعت مرا توی شهر گرداند تا چشم‌هایم خالی شود. از چه بگویم برایت؟ از احساس عشقی که هردفعه قوی‌تر می‌شود؟ که آ آن‌شب امد جلوی خانه‌مان تا لازانیا برایم بیاورد و من تمامش را توی ماشین خوردم. آ انگار نماینده‌ی خداست برای من. تا هرجا که احساس کردم دارم کم می‌شوم از زندگی ، بیاید و خودم را به من یادآور شود. از این بابت مدیون او هستم و خیلی قدر بودنش را می‌دانم. پنجشنبه هم مثل دیوانه‌ها با ا و میم( که حالش خداروشکر بهتر شده) ، توی باران خیس شدیم و خندیدیم و با لباس‌های خیس از آب به خانه برگشتیم. من هم آن روز موهایم را برای بار چهارم کوتاه کوتاه کردم و احساس کردم بله؛ حالا شبیه‌تر شده‌ام به خود واقعیم. روزهای عادی را دوست دارم و خوب بلدم بابتشان سپاس‌گزار باشم.من که روزهای بد غیرمعمولی زیادی را از سر گذرانده‌ام‌. حالا هم انگار امشب از آن شب‌هایی‌ست که بیدار خواهم ماند. صدای باد لای درخت‌ها می‌پیچد و اتاق را سردتر می‌کند. دلم می‌خواهد برایت خیلی بنویسم. که بگویم کتابی که میخوانم چیزی است که دقیقا میخواستم بخوانم. که بگویم خوشحالم بخاطر خوشحالی‌‌های میم ، که دلتنگم برای ح که هرروز با هم حرف میزنیم ، که دلگیرم برای آینده‌ای که نمیفهمم قرار است با آن چه کنم ، دلم میخواهد بروم اما دلم می‌خواهد بمانم. دوباره رویاهایم بیدار شده‌اند و اگر چیزی ننویسم به حتم مرا خواهند کشت. پس به زودی برمیگردم و باید خودم را ملزم کنم به زود به زود نوشتن در اینجا.من که هرروز چیزی در ذهنم نوشته میشود و جرقه‌اش زده می‌شود.فقط آنقدر فکرهایم درهم است که یادم می‌رود بیایم و اینجا ثبتش کنم. باید تجدیدنظر کنم در رابطه با این نوشتن‌ها. وگرنه خیال‌هایم مرا خفه می‌کنند و صدایم لای درختانی که با باد به این طرف و آن‌طرف می‌روند گم می‌شود.

 

 

امی گزارش‌نویس

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۴۳