من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷۴ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

قوی بودن خیلی سخت است.شاید سخت‌ترین کار دنیا. حالا با یک دستم نقاب خوشحالم را روی صورتم نگه داشته و با دست دیگرم قلبم را گرفته‌ام تا آرام بزند. تا آرام بتپد.درک ِ حکمت اتفاقاتی که در جریان‌اند برایم دشوار است و مدام از خودم می‌پرسم این همه بهم‌ریختگی زندگی میم ، یعنی تقصیر چه کسی است؟
امروز که پر از تظاهرم ، نتوانستم توی مترو کتاب جدیدم را شروع کنم.فقط روی دور موزیک‌هایی بودم که قلبم را تسکین دهد.امروز همه‌ی زندگی‌ام درد می‌کند و مسئولیت بزرگ کاری‌ام شروع شده‌است. پیش بردن تمام جوانب زندگی ، پیش بردن تمام غصه‌ها و غم‌هایم در کاری که کمی دوستش دارم و کمی نه ، پیش بردن خوشحالی‌های کوچکم ، با هم ، با دست خالی ، و همچنین قوی بودن ، سخت‌ترین کار دنیاست که انگار همه‌ی آدم‌ها خوب بلدش هستند. اما من آدم نیستم. چوبی‌ام و قلبم انگار تحمل زندگی واقعی را ندارد.

 

امی در یک روز تاریک

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۵۵

لئوی عزیز

یکی از شب‌های مهتابی و خنک اردیبهشت است.کارهایم را کرده‌ام؛ لباس‌هایم را اتو کرده‌ام و کفشم را تمیز کرده‌ام.کیفم را از نو خالی کرده و این بار با نظم بیشتری وسایل را درونش قرار داده‌ام.به چشم‌ها و صورت لاغرشده‌ام توی آینه خیره گشته‌ام؛ نه این‌ جوش‌ها همه‌چیز را خراب می‌کند. کرم دور چشمم را هم زده‌ام.حالا آماده‌ام برای یک هفته‌ی دیگر. آماده‌ام برای یادگرفتن در محیطی که هرچند حق و حقوقم را کاملا رعایت نمی‌کنند اما باید دوام بیاورم تا امی خام سابق را تبدیل کنم به یک امی متخصص. روی دور ِ یادگیری‌ام. باید خودم را بالا بکشم و زندگی را طور دیگری ، شاید شبیه آدم‌بزرگ‌های دیگر پیش ببرم.مرا ببین! نمیخواستم اینقدر بزرگ شوم. برای من بزرگ شدن یعنی صبح‌ها هرروز بیدار شدن ، کار کردن ، و گاهی وسط کار لیوان چایت را دوباره پر کردن ، برایم بزرگ شدن یعنی ناهار را با همکارهایت خوردن ، و خسته و کوفته به خانه برگشتن. شبیه آدم بزرگ‌ها شده‌ام اما نه کاملا. سعی کرده‌ام که این روتین خسته‌کننده‌ی زندگی شاغلی را برهم بزنم.سعی کرده‌ام خودم باشم و همین امی حواس‌پرت و کنجکاو را سرکار ببرم. حالا وقت یادگیری‌ام است.برای من که همیشه دنبال چیزهای جدید بوده‌ام ، این یک قدم بزرگ است. پس واقعا شکرگزارم.برای این زندگی ، برای آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام ، برای روزهای بدم ، برای نگرانی‌های غول‌پیکرم ، برای آینده‌ام ، برای گذشته‌ی بی‌قواره‌ام ، سپاس‌گزارم برای صبح‌هایی که در حال کتاب‌خواندن سپری می‌شود ، برای آ که افسردگیش عود کرده‌است و باید نجاتش دهم تا دوباره بخندد، متشکرم برای تمام اتفاقات بدی که باید می‌افتادند ، برای لحظات شادی که خنده‌شان آنقدر کوتاه بود که به خاطر نمی‌آورمشان. برای تتوهای جدیدم ، برای پیوند عمیقم با ح که غصه‌ مهاجرتش تا چندوقت دیگر شروع خواهد شد ، متشکرم برای بهبود میم ، میم که شاید معنای زندگی‌ام باشد.ممنونم برای خانواده‌ام ، آدم‌های زندگی‌ام که حالشان خوب است.
خدای خیلی بزرگ و عزیز من 
در آخر متشکرم برای تو ؛ تو که در تاریک‌ترین شب‌هایم مهتاب شدی و بر من تابیدی تا تاریکی قلبم را نمیراند.متشکرم.

امی سپاس‌گزار در یک شب مهتابی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۴۷

لئوی عزیز

با دوش آب ولرم امروز توانستم چشم‌هایم را باز کنم.بیدار شدن همیشه سخت بود.دیروز از خوشحالی زیاد کارهایم مانده بود و دیر خوابم برد. آ کادوی تولدم را داد و بعد از آن بی‌هدف در پیچ‌وخم‌های چیتگر می‌چرخیدیم و از آسمان ابری و گرفته و بارانی تهران در بعدازظهر لذت می‌بردیم.از آ از بزرگ‌ترین آرزویش می‌پرسم و از بزر‌گ‌ترین گناه!از آ حین رانندگی فیلم می‌گیرم و کلی می‌خندیم.برایم دلستر استوایی می‌خرد و دیگر اهمیتی نمیدهم ناهار توی کیفم یخ کرده‌است. احساس می‌کنم دیگر هیچکس نمی‌تواند اینطور که آ توانسته ، قلبم را تکان بدهد.برای همین دیروز از خوشحالی زیاد ، قلبم نمی‌گذاشت بدنم کارهای روتینم را انجام دهد و حالا خسته‌ام.یک خستگی خوب و دلچسب.کتابی که توی مترو می‌خوانم درست همان‌طور کا دلم می‌خواهد پیش می‌رود.و موزیک‌هایی که دوست دارم به ترتیب پلی می‌شوند.حالا چشم‌هایم در حال بسته شدن هستند اما یک روز پرکار شلوغ در انتظارم هست.خوشحالم.و از بابت این روزها قدردانم.

 

امی خسته اما خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۰۶

لئوی عزیز

به یک گلودرد و ضعف شدیدی مبتلا شده‌ام که هیچ علائمی از بهبود در من دیده نمی‌شود.میم هم وضعیتی بدتر از من دارد.گلبول‌های سفیدش خیلی کم شده و خوب شدنش سخت‌تر است.کاش همه‌چیز درست شود. با این حال صبح بیدار شده‌ام و خودم را از تک‌وتا نینداخته‌ام.ماگ قلبی‌ام را پر از قهوه‌ بدون شکر کرده‌ام و بعد از مدت‌ها روزم را با قهوه استارت زده‌ام.عود جنگلی‌ام را سوزانده‌ام تا انرژی‌های منفی را دور کند و دستی به سرو گوشه‌ی پناهگاه کوچکم کشیده‌ام تا تمیز و مرتب شود.از همه‌چیز این زندگی راضی‌ام و در همان حال امیدوارم و آرزو می‌کنم که همه‌چیز بهتر شود. میم ، میم دوباره حالش خوب شود و زندگی راهش را از مسیر روزهای خوب سپری کند.باید یک اعتراف سنگین کنم؛ حالا که رابطه‌مان با غ دارد بهتر می‌شود سبک‌تر از روزهای پیشم. یادم رفته‌بود که غ آنقدر به من نزدیک بود که دور شدنش به ضرر من بود. حالا بهترم و روزهای سخت را با روحیه‌ای جنگنده و قلبی که آرام است می‌گذرانم. روزهای خوب من در راه هستند.مطمئنم!

 

امی بیمار و امیدوار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۶

لئوی عزیز

برف می بارد و من با این غم های بزرگ ، با این نگرانی های مختص آدمیــزاد ،خوشحالم. خوشحال از اینکه شانس بزرگ زندگی کردن را داشته ام.به این دنیا آمده ام و از دیدن برف پشت پنجره، در یک شب سرد زمستانی ، ذوق بچگانه ای کرده ام.حالم خوب نیست ، دروغ است اگر بنویسم که حالم خوب است. اما من به تو راست میگویم در عین خوب نبودن های مدام ، خوشحالم ، سپاسگزارم ، و اگر دنیا اجازه دهد عاشق زندگی کردن هستم.امروز آ را دیده ام و زندگی ام می درخشد. امروز با میم که مریض است دعوایم شد و قلبم شکست اما همچنان زندگیم می درخشد. به بلوغ زیادی رسیده ام. شرایط سخت نمیتواند مرا ناامید کند. همیشه چیزی برای ادامه دادن هست. همیشه جمله ای از ناکجاآباد به تو گفته خواهد شد تا دوباره تو را از زمین بکند.آدم هایی که مامورند گرد جادوییشان را روی روزهای خاک گرفته ما بریزند. امروز کسی به من جمله ای نگفت که حالم خوب شود ، کسی حتا گرد جادوییش را برای من مصرف نکرد، اما خودم تصمیم گرفتم بلند شوم ، خوشحال باشم و از همین اتفاقات کوچک زندگی ، ازهمین داشته های الان ، از همین بودن در خاکی که آرزویم نیست ، سپاس گزار باشم. دلم با این زندگی دارد کنار می آید. قلبم دارد در این روزهای بد ذوب میشود . با خودم میگویم امی! تو داری روزهای سختت را به خوبی سپری میکنی و قوی شدن کار ساده ای نبود! به اندازه یک زندگی پر ماجرا ، قوی شده ام و دیگر ترسی برایم نمانده. میخواهم امیدم را محکم در دستم نگه دارم و با قلبی که تند میزند ، زندگی کنم.برایم دعا کن. زیر این بارش گوله های کوچک برف دعایم را به آسمان ها ببر.

 

امی در یک شب برفی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۵

لئوی عزیز

حقیقتا روزهای سردرگمی را شب می‌کنم. و قلبم ... قلبم را مثل ماهیچه‌ای که انقباض‌هایش بیشتر است ، در سینه‌ام حمل می‌کنم.چیزی را از این روزهایم بردار تا کمی از سنگینی‌شان کاسته‌شود. دوست داشتن خیلی سخت بود؛ سخت‌تر از تعادل داشتن بر روی طناب بالای دره‌‌ای بلند. اما من در هرچیزی که بد باشم ، در این کار حرفه‌ای ترینم. نه بخاطر تجربه‌های متعدد نداشته‌ام ، بلکه از ابتدای فهم وجودم در این دنیای بزرگ ، احساس کردم مسئله‌ی دوست داشتن را از برم.انگار چیزی در من و با من ، به امانت به اینجا آورده‌شد.مثل استعدادی مادرزادی که از ابتدا بلد بوده‌ام.حالا با آ روزهایم رنگی‌تر می‌گذرد و هرگاه که احساس میکنم کسی نیست تا من را ببیند ، چشم‌های خیره‌ی آ در تاریکی برق می‌زند. آ برایم یادآور این است که ماموریتم شاید همین دوست داشتن کمال‌گرایانه‌ی او باشد. پس سپاس‌گزارترینم در عشق!
حالا بگذار از خود خودم برایت بگویم که کتاب خواندن چقدر از من ِحالا ، دور شده! از این بابت متاسفم و سعی در جبران این روزهای بی‌کتاب دارم. در دوراهی ماندن و رفتن خیلی وقت است ایستاده‌ام.نه یک قدم به جلو و نه عقب‌گرد! دارم فکر می‌کنم؛ سال‌های سال است دارم فکر میکنم که بروم و دلتنگی را با خودم لای چمدان‌هایم بپیچم و بساط زندگی و خوشبختی را جای دیگری پهن کنم یا بمانم و غصه سرطان دوباره برگشته‌ی میم را بخورم و شب‌ها از این زندگی ساده‌ی بدون دلتنگی متشکر باشم؟ کدامش؟ اما ته قلبم مدام می‌گویم هرچیزی که بهترینم باشد همان شود. می‌گویم که قلبم از مهاجرت کنده نشود و از آن طرف هم غصه‌ی رویای مهاجرت مرا زمین نزند. به هرحال زندگی انتخاب درست میان تصمیم‌های سخت است. با هر تصمیمی مسیر همه‌چیز ناگهان تغییر می‌کند. باید درست‌ترین انتخابم را انجام دهم.من امیدوارم به همه‌ی روزهایی که می‌درخشند ، به تمام احساساتی که در جریان‌اند. مثل این خورشیدی که پشت ابرهای امروز نمی‌ماند ، روزهای خوب من هم پیدایشان خواهد شد. باید کمی صبر کنم.صبر کنم و از زندگی بخواهم که در هر اتفاقش برایم چیز تازه‌ای داشته باشد تا قدم‌هایم دوباره رو به جلو برداشته شود. لئو شاید فقط بتوانم به تو بگویم که چقدر سمت چپ بدنم ، درست همان‌جایی که آدم‌های زیادی را در خودش دارد ، چقدر سنگین‌است. چقدر غم ‌انگیزم و چقدر سرگشته . اما دارم ادامه می‌دهم ؛ با تمام اتفاقات ناگوار زندگی ، می‌خواهم ادامه دهم.

 

امی استوار در مسیر زندگی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۴

لئوی عزیز

 

کاری برایم انجام بده. معجزه بزرگ تری از آسمان ها برایم بخواه.حالا که باران غمگینانه می بارد هیچ چیز خوشحالم نمیکند. از همه آدم ها فراری هستم و آنقدر ناتوانم در صحبت کردن ، که دلم میخواهد سال های زیادی را بخوابم.آنقدر عصبانی هستم که برای خودم یک ماگ پر از گل گاو زبان تجویز کرده ام بلکه کمی ، فقط کمی ذهنم شل شود. این بدن درد و کوفتگی از ورزش دیروز ، این عقب افتادن هایی که همه چیز زندگی ام را بهم میریزد ، این باران بی موقع ، فردا صبح زود با میم MRI رفتن ، صدای نوتیفیکیشن گوشی ، ابراز علاقه های شدید آ ، همه چیز عصبیم میکند. یک بغض بزرگ را حمل میکنم که هرآن مواظبم که نشکند.شاید اگر پابه پای این آسمان گرفته گریه کنم ، کمی حالم بهتر شود. نمیدانم ... نمیدانم.اما خوب میدانم با هزار سال بارش شبانه روز هم دل من باز نمیشود....هوا بــد است..!

 

امی تحت فشار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۴

لئوی عزیز

 

میم سرطان استخوان دارد و انگار سرطان ها اگر بیایند هیچوقت آدم را رها نخواهند کرد؛ با این حال من به معجزه اعتقاد دارم. برای میم هرلحظه دعا میکنم و با خودم فکر میکنم کاش من جای میم بودم.دیشب که از باشگاه برگشتم بلافاصله با میم تماس گرفتم تا نتیجه نمونه برداریش را بپرسم؛ میم! غصه ات برایم قده دنیا دراز است و هرکجا را نگاه میکنم ، با غم عمیق تو عجین شده است. دیشب بعد از مکالمه ام با میم چشم های پر از اشکم را از مامان قایم کردم و بلافاصله به حمام پناه بردم.بعد فکر کردم آدم ها باید با یک سری از مشکلاتشان به طور مسالمت آمیزی تا آخر عمر زندگی کنند.اما میدانی؟ من هنــوز هم به معجزه ایمان دارم.برای همین امروز را طور دیگری شروع کردم. باید دوباره سپاس گزار باشم برای شیمی درمانی نشدن دوباره میم! برای اینکه میم هنوز هم هست ، میتواند زندگی کند ، سالم باشد ، بخندد ، فقط باید قوی تر باشد.پس نباید غصه بخورم. باید شکرگزار بمانم. امیدم را نمیدانم کجا گم کرده ام. اما باید امیدوار بمانم. همه چیز درست خواهد شد. این زندگی ناعادلانه ، دوباره خوب میشود. روزهای خوب من دوباره بازمیگردند. باید امروز را زندگی کنم.کاری که دیروز فراموشش کردم.

 

 

امی معتقد به معجزه در عصری که معجزه معنایی ندارد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۳:۱۳

لئوی عزیز

نامه نویس خوبی نیستم دیگر. و دروغ نیست اگر که بگویم دستم به نوشتن نمی رود. اینجا پناه گرفته ام که چیزی روی قلبم بیشتر از این سنگینی نکند.دست و پا شکسته کلمه ها را جفت و جور میکنم تا آرام بگیرم ، تا چند سال دیگر بیایم و این جا را بخوانم و به نگرانی ها و دغدغه های الانم بخندم.از ح بی خبرم و این بی خبری را گذاشته ام پای تمرین کردن برای رفتن و جداشدنش. به هرحال آدم ها هرگز ماندگار نیستند و احمقانه است اگر بخواهم وابستگی ام را به ح مانع کنم برای زندگی نکردن هایم. فعلا نگرانی ام برای میم بزرگتر از حماقتم است. بزرگ تر از قلبم ... میم همیشه مرا نگران میکند . با غمگین بودن هایش ، با اخلاق های خاصش با آدم ها و حالا با جواب آزمایش هایش که همه چیز فردا معلوم می شود. فقط خدا میداند چقدر از دلشوره هایم را پشت پلک های باد کرده ام پنهان کرده ام تا کسی نفهمد چه تلاطمی در من به پا شده است. ظاهرم آرام است؛ شاید آرام تر از همیشه . اما هیچکس نمیتواند درونم را ببیند.اما این روزها ایمان آورده ام به معجزه زمان! به اینکه چقدر میتواند احساسات آتش گرفته قلب را خاکستر کند. چقدر میتواند با هر گدازه ای که میسوزد ، آدم را قوی کند و زندگی را جرعه جرعه در حلقت فرو کند. برای همین است که آدم ها گاهی یک شبه پیر میشوند ؛ زمان با آن ها کاری میکند که همه چیز را بفهمند ، قانون این بازی دیوانه وار را یاد بگیرند و آن ها را مجبور میکند که دست به حرکت شوند. برای همین من هم به مرور توانستم بر خودم مسلط شوم. که مشکلات زیادی برای همه وجود دارد. که زندگی شاید دست و پا زدن و در آخر نجات پیدا کردن از مشکلاتی است که شاید در حقیقت بزرگ نیستند اما ما آن ها را بزرگ می پنداریم. حالا چند سال بزرگ تر از روزهای دیگرم هستم. هر دفعه درس های زیادی یاد میگیرم از این جریان ناآرام زندگی و هردفعه سپاس گزارتر میشوم.مرا ببین که چقدر عوض شده ام.همیشه خواسته ام قوی بمانم.که مشکلات اگر بودند مرا از پا نیندازند. که همیشه سپاس گزار تر از ثانیه قبلم باشم. حالا آن امی کوچک قدیم که دلش میخواست خوب باشد و خوب زندگی کند جایش را به امی واقع نگر الان داده است.چه خوب که بزرگ تر شده ام و حالا درست در این نقطه از زندگی ، در صفحه ای اجتماعی که کسی نمیخواندش ، برای تو تایپ میکنم و سنگینی قلبم فراموشم میشود. چه خوشبختم من وسط این همه نگرانی:)

 

امی در تاریکی این روزها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۹

لئوی عزیز

درست است ، خوشحالیم را از من گرفتند. انگار نباید به آدم ها زود اعتماد کنم.آدم ها ترسناکند و نقاب هایشان آنقدر واقعی است که نمیشود تشخیص داد چه کسی واقعا خود خودش است.گول زود اعتماد کردنم را خوردم و خوشبختانه نگذاشتم دیر شود.امروز صبح با چشم های نیمه بسته برای آقای ح ، تایپ کردم که نه نمیتوانم برای کارآموزی به این شرکت بیایم.و بعد خودم را به باشگاه رساندم تا کمی از همه چیز این زندگی دور باشم.دلم برای خودم سوخت که چقدر چهارشنبه را خوشحال از شرکت بیرون آمدم. چقدر ذوق زده بودم از این که بلخره یک نفر میخواهد به من یک فرصت جدید بدهد.تا من خودم را نشان دهم و بهترینم را انجام دهم. حالا همه چیز تمام شده است . مثل اتفاقی که اصلا از اول هم نیفتاده بود. حالا برگشته ام به زندگی واقعی ای که باید برای میم دعا کنم.میم ، میم عزیز من ، لطفا با زندگی راه بیا ، لطفا خوش خیم باش و سریعتر خوب شو . کاش زندگی این روزهای انتظار و بیقراری را زودتر رد کند و به روزهای بهتر برسد. کــاش ...

 

امی در سوگ خوشحالی کوتاه مدتش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۱