تلاش بسیار میطلبد که خودم را جمعوجور کنم.همیشه به پخش و پلا کردن خودم تمایل دارم...
نامهنگاریهای گوستاوفلوبر و ژرژ ساند
آوازهای کوچکی برای ماه
تلاش بسیار میطلبد که خودم را جمعوجور کنم.همیشه به پخش و پلا کردن خودم تمایل دارم...
نامهنگاریهای گوستاوفلوبر و ژرژ ساند
آوازهای کوچکی برای ماه
«آخر چطور شد که به اینجا رسیدم؟چرا؟ممکن نیست! چطور ممکن است که زندگی اینقدر پوچ و بیمعنا و پلید باشد.حالا گیرم زندگی همینقدر نفرت آور و بیمعناست.من چرا باید بمیرم ، آن هم با این همه زجر و در این فلاکت؟اینجا چیزی هست که من نمیفهمم.»ناگهان این فکر از ذهنش گذشت که:«شاید من آنطور که شایسته بود زندگی نکردهام...»
لئو تولستوی
مرگ ایوان ایلیچ
در انظار مردم ، در راه اعتبار و عزت بالا میرفتم و زندگی با همان شتاب از زیرپایم میگذشت و از من دور میشد...تا امروز که مرگ بر درم میکوبد.
لئو تولستوی
مرگ ایوان ایلیچ
دلم آرامشی را طلب میکند که در آن به سیاحت رودخانه خروشانت ، رویاپردازی در باغ و بوستان وجودت و به آرامش رسیدن بر فراز صخرهها بپردازم.اما من اوقاتم را به بطالت میگذرانم و تو به کار.باید زیادهخواهی نامتعارف کسی را که مدتی تنها سنگها را دیدهاست و دوازده روز تمام حتا یک قلم به چشم ندیده ، ببخشی. تو نخستین کسی هستی که من پس از بیرون آمدن از زیر خروارها خاک وجود ناچیزم ملاقات کردهام.زندگی کن!این است صلای من و دعای خیرم. با همه وجود در آغوش میگیرمت.
نامه نگاریهای گوستاو فلوبر و ژرژ ساند
آوازهای کوچکی برای ماه
همیشه علاقه فراوانی به آموختن از تو داشتهام ، اما احترام بیشاز حدی که برایت قائلم مانع من شدهاست.من میدانم چگونه از مصیبتهای زندگیام نوری برافروزم ، اما چیزهایی که یک ذهن بزرگ برای آنکه زایش داشتهباشد ناچار به تحملشان شده ، برای من مقدساتی است که نباید خشن و بی ملاحظه نزدیکشان شد و لمسشان کرد.
نامه نگاریهای گوستاو فلوبر و ژرژ ساند
آوازهای کوچکی برای ماه
«آوازهای کوچکی برای ماه» ، کتابی که در روزهای شیرین دانشگاه ، از نشر ثالث عزیز آن روزها خریدمش را در دست دارم.نامههای پیوستهی دو نویسنده که گاهی جذابند و گاهی کسلکننده.برای همین به صورت موازی با یک کتاب دیگر پیش میبرمش.به تازگی «مرگ ایوان ایلیچ» را به پایان رساندهام.کتابی با عطف کوچک؛ اما داستانی که _برای من ، بنابر شرایطی که در آن هستم_ میدانم مدتها ذهنم را درگیر خواهد کرد.من مدام به تقلای ایوانایلیچ بیچاره فکر میکنم که برای مریضیاش ، زمانی که در بستر بیماری بود دائما دنبال چرا میگشت. چرا من بیمارم؟چرا من این همه سختی و درد را باید متحمل شوم؟ چرا بقیه به زندگی خودشان ادامه میدهند و من نمیتوانم؟چرا من؟؟ و در صفحات آخر کتاب جرقه زدهشد. با خودش فکر کرد که نکند این همه مدت را به صورت شایستهای زندگی نکرده!؟! در اینجای داستان خواستم بلند شوم و ایستاده برای تولستوی کف بزنم.زیرا طوری فکرت را وامی دارد که اگر تا الان فکر کردهای که خیلی آدم محترم و مهربان و بیآزاری بودهای بهتر است برگردی و دوباره فکر کنی. بهتر است هر ثانیه در مواجهه با آدمها به خودت شک کنی. برای این شکهای حیاتی در زندگی ، از خواندن این کتاب خیلی لذت بردهام. کتاب بعدیام احتمالا موراکامی باشد.نویسندهی موردعلاقهام که همیشه این موقع از سال ، سراغش میروم تا ذهنم را آرام کند. تا توی شلوغیها و انبوه کارهایم ، چیزی داشته باشم تا بتوانم به آن پناه ببرم.چیزی که قلبم بخاطرش تندتر بتپد.
خوب به خاطر دارم آن موقعها چطور کتاب میخواندیم. تمام هیجان آن خواندن دورهی جوانی خواندن نبود ، بلعیدن کتاب بود ، غلتیدن درون کتابها بود.ما دنبال زد و خوردهای پرکشوقوس ، نقلقول مستقیم ، اصطلاحهای کوتاه و خشن بودیم.از کندی ریتم ، توصیفات طبیعت نفرت داشتیم ، چه کسی به آن ها نیاز دارد...
حالا احساس میکنم نیازمند سکوتم مانند پیرمردی از نفسافتاده پس از بالا رفتن از سربالاییای که روزگاری در سه جست آن را فتح میکرد.لذت پنهان آرام بودن.عاشق این هستم مدتها روی عبارتی مانند:«صبح دلانگیز ماه مه بود ، پرندهها نغمههایشان را سر دادهبودند ، شبنم زیر تابش ملایم نور خورشید میدرخشید...» مکث کنم.
«فیزیک اندوه»
«گئورگی گاسپادینف»
خب حالا کسی مرا نگاه نمیکند ، آیا من هنوز زندهام؟ من تنها زندگی میکنم ، نه کسی میآید ، نه کسی تلفن میزند. از طرف دیگر ، همیشه یک ناظر نامرئی بزرگ هست ، چشمی که هرگز نباید فراموشش کنیم.آنطوری که اینشتین او را نامید:«آن قدیمیترین». شاید این دقیقا چیزی است که فیزیک کوانتوم یا متافیزیک به ما میگویند.زنده بودن ، به این معناست که تحت نظارتیم. چیزی یا کسی هست که هرگز به ما اجازه نمیدهد از دایرهی نظارت خارج شویم. مرگ زمانی رخ میدهد که آنچیز دیگر ناظرمان نباشد ، زمانی که از ما روی برمیگرداند.
«فیزیک اندوه»
«گئورگی گاسپادینف»
و اینگونه مسافرتهای من به طور طبیعی به پایان رسید... درهم شکسته ، به غمگینترین جای جهان برگشتم.از آن همه سال حضورم در هتل ، فرودگاه و ایستگاه راهآهن تنها دو دفترچه یادداشت به جا مانده که عجولانه در آنها برداشتهایم را مینوشتم.اکنون که برای وقتکشی صفحاتشان را بیهدف ورق میزنم ، در پایان متوجه میشوم که افسردگی دارد آرام کل جهان را فرا میگیرد... زمان گیر کردهاست و پاییز قصد رفتن ندارد؛همهی فصلها پاییزند.پاییز جهانی ...مسافرت هم اندوه را درمان نمیکند ، باید به دنبال چیز دیگری باشم.
غمگینترین جا خود جهان است.
«فیزیک اندوه»
«گئورگی گاسپادینف»
به دنبال پناهگاه سوم شخص مفرد میدوم.دیگری را به میادین مین زمان گذشته میفرستم.من همان شخص بودم ، که زمانی اول شخص بود و حالا حتی جرئت ندارم بپرسم هنوز زندهاست یا نه. آیا هنوز زندهاند ، همه آنهایی که بودهایم؟
«فیزیک اندوه»
«گئورگی گاسپادینف»