من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷۴ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

یک چیز آدم بزرگ‌ها را بلد شده‌ام؛برای همین بیشتر از قبل از خودم کار می‌کشم.کار میکنم تا کمتر فکر کنم ، که زمان به سرعت سپری شود و من اصلا نفهمم کی عقربه‌ها روی چهار و نیم قرار گرفته‌اند.برای همین کمتر اینجا می‌نویسم.

سرکار رفتن هنوز هم برایم سخت‌ترین کار دنیاست.اما باید برای این آرزوی قدیمی‌ام که حالا واقعی شده‌ سپاس‌گزار باشم و ایقدر غر نزنم.همیشه قسمت جذاب روز ، برایم صبح‌های سردی‌است که بسته به حال آن روزم آرایشم را غلیظ و کم می‌کنم.یک‌جوری لباس می‌پوشم که انگار دارم برای یک شرکت بزرگ کار می‌کنم و این را از ح یاد گرفته‌ام که همیشه باید بهترین خودت باشی.صبح‌ها چند آدم ثابت همیشه با من سوار مترو میشوند. آن دخترک مو قرمزی که موهایش را می بافد و چشم‌هایش شبیه کارتون‌های بچگی‌‌هایم می‌درخشد. مدام زل میرنم به او و با اشتیاق نگاهش میکنم.یا آن زن و مردی که همیشه کنار پنجره می‌ایستند تا خلوت شود و موقع رفتنشان مرد پیشانی زن را می‌بوسد و درست جلوی من راه می‌روند.آدم‌های هرروز صبحم را دوست دارم.انگار صبح‌ها با انگیزه‌ی دیدن این آدم‌ها به سرکار می‌روم.می‌روم که دوباره این چیزهای زیبا را ببینم و به زندگی امیدوارتر شوم.نور زندگی‌ام را از دست‌ داده‌ام و نمیدانم چرا درست بعد از مسافرتم به آن دورهای زیبا ، یک روز صبح بیدار شدم و دیدم امید توی قلبم نیست. آ مدام به من می‌گوید چرا اینجوری رفتار می‌کنم و من با اینکه میدانم یک چیزی در من شدیدا تغییر کرده‌است اما زیر بار حرفش نمی‌روم.برای همین فکر می‌کنم با آدم‌های کمی رابطه‌ام خوب است.مرا در مواقع گم‌گشتگی‌های فصلی باید جایی دور رها کرد.راه را خودم بلد می‌شوم.باید خیلی تنها شوم .خیلی فکر کنم به همه‌چیز ؛ بیشتر از حالا. حالا که فکرهایم مانند کلاف دور سرم می‌پیچد و ابر تیره‌‌ای بالای سرم را گرفته‌است. به آدم‌ها احتیاجی ندارم.به کلماتشان که شاید چیزی نباشد اما روح آسیب‌پذیر من را زخم می‌کند.در این وضعیت حاد قرار دارم و اگر اینگونه نبودم حالا حالاها نمی‌نوشتم. دستم به نوشتن نمی‌رفت.با نور زرد رنگ اتاق ، با تاریکی‌های کمابیش محیط سردردم را آرام می‌کنم.یک سریال جدید حتما حالم را بهتر می‌کند.هیچ عشقی شفابخش من نیست.با من از دوست داشتن های افسانه‌ای حرفی نزنید.باورم نمی‌شود. انگار تنها بودن بخشی از وجود من است.نباید بدون آن سر کنم.برای همین گاهی همه‌چیز به سرشت اولیه‌ام برمی‌گردد و من دوباره و برای هزارمین بار از آدم‌ها بیزار می‌شوم.

امروز تماما این جمله از آهنگی که در پلی‌لیستم میان آن همه آهنگ دیگر پخش می‌شود توی سرم تکرار می‌شد:من و تو همیشه کنج غم میمونیم. نمیخواهم روزهایم این شکلی باشد.چگونه شبیه قبل‌ترها بشوم؟شبیه روزهایی که خوشحالی‌ام با خودم واقعی بود.من و تو قدر شادی رو نمیدونیم.باید به خودم برگردم.این تنهایی بیش از اندازه با این روحیه‌ی ضعیف این روزهایم ... نه ...دوام نمی‌آورم. به مسکنی قوی‌تر از این‌چیزها نیاز دارم.

 

امی رنگ و رو رفته

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۲ ، ۱۹:۴۸

لئوی عزیز

کمی پس از رفتن ح بود که اوضاع تغییر کرد.میم آمد ، با صورتی که کبودی‌اش تازه بود. با دردهای استخوانی که درمانش جز پرتو درمانی و شیمی‌درمانی راه دبگری ندارد.میم با تن خسته‌اش ، با چمدان‌ها و کوله‌پشتی‌اش آمد که دیگر نرود.که اوضاع را تغییر دهد.از آن روز به بعد با بغض بزرگی در گلویم زندگی‌ام را ادامه می‌دهم. کاش سرنوشت میم بیچاره‌ام این نبود. میم که گناهش در این دنیا نابلدبودن زندگی است.گاهی به این دنیای بی‌رحم فکر می‌کنم ؛ به خالق خودخواهی که آدم‌ها را به زمین فرستاد تا خودش را سرگرم کند. به مصیبت زندگی کردن به عنوان زن ، به عنوان مریض ، به عنوان کسی که چشم‌ها از رویش برداشته نمی‌شود. آدم بودن واقعا سخت و دشوار است.همه‌چیز بدجور توی ذوقم میخورد. همه چیز ناامیدم می‌کند.خودم را یادم رفته. میخواستم هدف‌های جدیدی را دنبال کنم اما انگار الان تمام توانم صرف نگه‌داشتن نقاب عادی بودنم می‌شود. می‌خواستم نخ رویاهایم را بگیرم و این‌بار به هرقیمتی که شده آن را رها نکنم.اما حالا فقط دست و پا میزنم.فقط حواسم را از این اتفاق غم‌انگیز پرت می‌کنم.کتاب‌ها کمکم می‌کنند تا واقعیت ، کمتر پوست لطیف خوشحالم را خراش دهد.پس چسبیده‌ام به عطف کتاب‌هایم. به دنیای غیرواقعی‌ها.کمی هضم این روزها برایم سخت است.هضم بی‌ایمانی‌ام به خدایی که برای من همیشه بود اما من برای او هیچوقت نبودم.هضم کلمه‌ی «جدایی». هضم «سرطان متاستاتیک». زمان که بگذرد ، همه‌چیز دردش کمتر می‌شود. شب ، دوز کمی از عادی شدن و آرام شدن با خودش دارد.مثلا حال فردا صبحم بهتر از امشبم است. تنها امیدوارم به این شب‌های طولانی شفابخش. و هنوز خدای خودخواه آن بالا را به‌طرز باورنکردنی‌ای دوست دارم. شاید بخاطر اینکه اگر او نباشد .... اگر او نباشد خیلی تنها می‌شوم با این غصه‌های زیاد.

 

امی در شب‌های طولانی پاییزی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۴

لئوی عزیز

به یاد سال‌های دورتری که برایت نامه می‌نوشتم ، به یاد رسم قدیمی خودم ، پاییز را جشن گرفته‌ام.تا ساعت ده صبح خوابیده‌ام.قرارم را با آ و دوست‌هایش کنسل کرده‌ام.کمی آشپزی کرده‌ام. و قهوه‌‌ی بعدازظهرم را در شلوغی‌های غروب آخرین روز تابستان با ا نوشیده‌ام.حالا مراقبت‌های پوستی‌ام را انجام داده‌ام و کتاب نصفه‌ام را به جاهای خوبی رسانده‌ام.قبل‌ترها عادتم این بود که هرکتابی که دستم است را تا ساعات آخر تابستان تمامش کنم و پاییز را با نویسنده‌ای جدید و ترجیحا محبوب آغاز کنم اما حالا دیگر سخت نمی‌گیرم.همین که چیزی برای خواندن دارم خوشحالم.نور کم و زرد اتاق حس همیشگی پناهگاه را به من منتقل می‌کند.چیزی تا پاییز امسال نمانده‌است.قلبم برای باران و برگ‌های خشک و زرد شده‌ی خیابان انقلاب تا ولیعصر بی‌قرار است.برای غروب‌های بنفش بعدازظهرهای بعد از سرکار.باید روزهای خوبی باشند که اینطور بی‌صبرانه منتظرشان هستم.امیدوارم که اینطور باشد.

 

امی در آخرین ساعات تابستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۲۱

لئوی عزیز

آدمی همیشه موجود عجیبی بوده‌است؛ در طول تاریخ تا به امروز.ماهیت مقاوم و در عین‌حال شکننده‌ی خود را به خوبی حفظ کرده‌است.هرچقدر بیشتر درد می‌کشد ، پوسته‌اش نامیرا‌تر می‌شود.امیدش از جراحت‌های کهنه و عمیقش نشات می‌گیرد و در نهایت قوی می‌ماند.اما گاهی وقت‌ها سازگار شدن با این تغییرات کار سختی می‌شود.از هماهنگ شدن با آن‌ها عقب می‌مانیم.وقت بیشتری میخواهیم تا تحلیل کنیم چه بر سرمان آمده.زمان می‌خواهیم اما زمان برای هیچکس نمی‌ایستد.هرچقدر جلوتر می‌رویم فشار بیشتر می‌شود.ما در نقطه‌ی صفر واقعه ایستاده‌ایم اما همه‌چیز به سرعت در حال تغییر است. آنجاست که می‌توانیم فروپاشی یک انسان را ببینیم.روحش متلاشی می‌شود.و جسمش تا یک‌جایی یاری می‌کند. زندگی با بعضی از آدم‌ها ناعادلانه بی‌رحم است.بی‌هیچ دلیلی.بی‌اینکه این فرض را درنظر داشته باشد که آن شخص خودش هم یک قربانی است.همه‌چیز دست به دست هم می‌دهند تا یک نفر را زمین بزنند.یک چیز را حالا به خوبی درک کرده‌ام لئو...هیچ‌چیز دنیا از روی عدالت نیست.همیشه زندگی به نفع آدم‌هایی‌ست که قدرت بیشتری دارند.وظیفه‌ی خطیر و حیاتی ما در این بین، این است که سازگار شدن در کسری‌از ثانیه را یاد بگیریم.وگرنه همه‌چیز برسرمان آوار می‌شود.تغییر شکل دادن.باید هم‌سان با ضربات زندگی عقب و جلو یرویم.تو شاید فکر کنی دارم از یک مسابقه‌ی خشن بوکس حرف می‌زنم که باید حریف را ضربه فنی کنی ، اما تصور رمانتیک آن را بیشتر می‌پسندم؛ شبیه یک استیج رقص می‌ماند.خودت را با ریتم بالا و پایین موزیک هماهنگ می‌کنی و می‌دانی کجا باید سریع‌تر از همیشه قدم برداری.

 

یک نامه‌ی شبانه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۲۲

لئوی عزیز

از بهشت کوچکی که لابه‌لای ابرها گم شده بود بازگشته‌ام.مسافر موقتی بوده‌ام در آن ایستگاه سبز. کوه‌ها دورتا دورم را گرفته‌بودند و شب‌ها همه‌چیز در مه غلیظی فرو می‌رفت.شبیه تابستان تهران نبود.خودم را بار دیگر تکاندم و برگشتم.سفری که با میم صمیمانه‌ترم کرد. شب‌هایش را پر از ستاره دیدم؛درست شبیه رویای هرشبم.زیبایی آنجا مرا مسخ کرده‌بود طوری که سعی می‌کردم قدم‌هایم را با تاملی بیشتر بردارم.سفری بود برای بازیافتن خودم پس از تمام این روزمرگی‌هایی که مرا زیر خاکی از فکر و دغدغه دفن کرده‌بود. حالا خودم را پیدا کرده‌ام.تکه‌ی بزرگی از خودم.زیر رودخانه‌ی پرخروشان آن‌سمت جاده بودم.زیر سنگ سیاهی که در پس تلالو نور آفتاب برق میزد.پس هردو را برداشتم.و سفر تمام شد.

 

امی بازگشته

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۱

لئوی عزیز

اگر از پس سال‌های گذشته‌ی زندگی ، وقتی که هنوز هم خیالبافی کوچک بودم که همه‌چیز را روی سقف سفید اتاقش متصور می‌شد، آن‌وقت‌ها اگر به الان خودم نگاه می‌کردم حتما هیجان‌زده می‌شدم از تمام این روزهایی که شلوغی‌شان وقتم را پر کرده و شب‌ها مثل جنازه‌ای متحرک مرا می‌اندازد.دیروز ماموریت کاری‌ام برای بازرسی به اشتهارد پر بود از تجربه‌های جدیدی که تا الان نداشتم.چندتا کارخانه‌ی بزرگ را بازدید کردم و فهمیده‌ام چقدر هنوز هم هیچ‌چیز نمی‌دانم.هنوز هم ارتباط برقرار کردن با آدم‌های جدید خیلی سخت است.ولی باز هم خیلی خوب شده‌ام.خوب شده‌ام که اینجام.چقدر خوب که اینجام.از همه‌چیز این زندگی راضی‌ام.درست مانند رویاهایم ، می‌خواستم کارهای زیادی انجام دهم و انگار حالا وقتش است.اما وقت خیال کردن ندارم. بدن خسته از کیلومترها راه را امروز به سختی بیدارش کرده‌ام و با اولین روز دوره‌ی قرمز رنگ هفته‌ام به سرکار می‌برم.اسپاتیفای‌ام باز نمی‌شود و فقط به موزیک بی‌کلام توی گوشی‌ام اکتفا می‌کنم.امروز در آزمایشگاه تنهام و این برای من که دیروز آدم‌های زیادی را دیده‌ام باعث تسکین است.می‌توانم انرژی گرفته شده‌ام را با تنهایی هشت ساعته‌ام به دست بیاورم. دارم به رویاهایم فکر می‌کنم و هیچکس دیگری نمی‌تواند به خوبی من از پس آن‌ها بربیاید.پس از مدت‌ها چه روزهای خوبی لئو... چه روزهایی!

 

امی در لحظه

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۴

لئوی عزیز

امشب بعد از مدت‌ها ح عزیزم را دیده‌ام و در پوست خودم دیگر جایی ندارم.مرا می‌توانی آن بالا در آسمان تاریک شب ، جایی در نزدیکی ماه کاملی که امشب در آسمان هست ، پیدا کنی. سبکم و سبک‌بالی این لحظه از زندگی را مدیون وجود ح هستم که با گوش دادن به حرف‌های معمولی و‌ روزمره‌اش‌، ذرات سنگین قلبم را برمیدارد و به جای آن نور می‌پاشد.قلبم به نورهای کوچکی که از سمت او به من می‌رسد دوباره از نو شروع به کار کرده‌است.این روزها مرده‌بودم از این سختی‌ها ، از این خبرهای بدی که حتا دیگر توان شوکه‌کردن را از من گرفته بود ، از این همه بغضی که به تنهایی قورتشان دادم و کسی هم نفهمید.اما حالا می‌توانم تا مدتی خودم را به روزهای با او بسپارم و ایمان داشته باشم واقعا همه‌چیز زندگی فوق‌العاده است.

 

امی خوشحال و ذوق‌زده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۸

لئوی عزیز

کلاس این هفته را به پایان رسانده‌ام و زودتر به آزمایشگاه رفته‌ام تا امضاهایم را بکنم؛ دوره‌ی این هفته برایم خیلی جدید بود.مثلا حالا می‌دانم ایمنی حفره‌ها(چاه‌ها) چطور انجام‌ می‌گیرد اما مواظبت از حفره‌های قلبم را کسی به من یاد نمی‌دهد.قلبم هزار تکه است و من همچنان سرپا هستم.سرپا مانند درختی که هرچقدر باد بیشتری بوزد محکم‌تر به زندگی می‌چسبد.رابطه‌ام با آدم‌ها این‌روزها تعریفی ندارد.با همکاری که فکر می‌کردم دوست هستیم حالا معمولی هستم.سعی می‌کنم ضمیرهای مفرد را به کار نبرم.خودم تنهایی از شرکت به خانه می‌روم و لبخند می‌زنم.بغض نمیکنم...نه. اینجا کسی از من خوشش نمی‌آید و واقعیتش اصلا برایم دیگر مهم نیست. خودم خیلی خودم را دوست دارم.همین که اینطور مقاومت می‌کنم ؛ مثلا دیروز صبح با پیام طولانی میم که گفته‌بود  قرص‌های شیمی درمانی‌اش را قطع کرده ، که گفته بود خیلی از زندگی کردن دارد اذیت می‌شود ، که افسردگی‌اش دوباره عود کرده ، می‌توانستم همان لحظه ، ساعت پنج آن روز صبح خودم را جایی دفن کنم تا همه‌چیز تمام شود؛ اما نکردم و به جایش شبیه ربات‌ها رفتم و سرکلاس نشستم.به من آفرین نمی‌گویی؟به من لبخند نمی‌زنی تا موفقیت به شدت سختم را تحسین گفته باشی؟!لئو اینجا همه‌چیز برای من سخت است. حتا نفس کشیدن‌هایم.روزهای سرکارم. سرکلاس نشستن‌هایم. انگار بعد از یک مدت روزهای‌سخت، از عهده‌ی کارهای ساده برنمی‌آیم دیگر. باید زندگی به من مشت بزند و من را ضربه فنی کند تا حالم جا بیاید.قطعا همینطور است. به ضربات طولانی و محکم و بی‌وقفه‌اش عادت کرده‌ام و یک روز که خبری نمی‌شود دلشوره می‌گیرم. خدا هم من را از لیست بنده‌هایش خط زده‌است و نمی‌دانم مرا به چه کسی سپرده... به هرحال هیچکس این روزها خدایی مرا به عهده نمی‌گیرد.مسئولیت سنگینی است. درک می‌کنم و گله‌ای ندارم.

خلاصه‌ی نامه این می‌شود که حال ما خوب است اما تو باور نکن.

 

امی در روزهای استقامتی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۵

لئوی عزیز

دلم برای آزمایشگاه هیچ هم تنگ نشده و اتفاقا حالم بهتر است؛آخر از سرکار مرخصی گرفته‌ام تا در دوره‌هایی که ثبت نام کرده بودم شرکت کنم و حالا ، از شانس خوبم ، کلاس‌های این هفته‌ام آنلاین برگزار می‌شود.پس رسما زیر پتو خوابیده‌ام و لپ‌تاپ را جلویم باز کرده‌ام و گاهی چیزکی برای استاد می‌گذارم که فکر کند چه شاگرد سخت‌کوشی هستم.روزهای خوب و بدی را در این مدتی که برایت ننوشتم سپری کرده‌ام. یک روزهایی از شدت غمگین بودن زیادم نمیتوانستم درست حرف بزنم ، درست غذا بخورم و فقط خوابیدم. و یک روزهایی هم مدام خندیده‌ام و در حین خنده‌هایم ، با تعجب از خودم پرسیده‌ام یعنی تمام این‌ها واقعی‌است؟؟... به هرحال افسردگی با من در جریان است و دیوانگی و خوشحال بودن هم همینطور. باید خودم را همینطور که هستم بپذیرم.و با امی روزهای خاکستری‌ام بهتر باشم. محال است یک نفر همیشه‌ی همیشه آسمان برایش صاف و آفتابی باشد. پس همه‌چیز همینطور بهتر است. صدای استاد نمی‌گذارد برایت بیشتر از این ، از احساسات و شهودهایم بگویم؛ پس به زودی می‌آیم و حرف‌های نگفته‌ام را با تو خواهم زد.کمی بیشتر منتظرم بمان.

 

امی سر کلاس

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲

لئوی عزیز

وقتی تعلقت نسبت به جایی از بین برود ، خیلی رها می‌شوی.این را من می‌گویم کسی که از شغل فعلی‌ش استعفا می‌دهد و بهتر از پیش بلد است زندگی را پیش ببرد.حالا تنهایی بین خطوط مترو این طرف و آن طرف می‌روم تا راه خانه به من برسد.با این سرماخوردگی عجیبی که نمیدانم از کجا پیدا شد ، بهتر از این نمی‌شوم. قلبم را اینجا نمی‌گذارم؛ حتا قسمت کوچکی از آن هم به اینجا تعلق نمی‌گیرد. یادم نمی‌رود که حالا توی شرکت همه با من بدند.بخاطر بلندپروازی‌هایم.بال‌هایم را دیده‌اند و از من گله‌مند شده‌اند که چرا روی زمین راه نمی‌روم. از این بی‌عدالتی‌ها اصلا نمی‌دانم کجا باید بروم و کجا مناسب من است. کاش کسی دستم را می‌گرفت و من را دقیقا همان‌جایی می‌گذاشت که زندگی را بیشتر از هرجای دیگری می‌فهمم.تمام خواسته‌ی امی ِالان همین است؛ زندگی را بهتر از بقیه فهمیدن و خوشحال بودن در لحظه. برایش دارم تلاش میکنم و هرلحظه را قدردانم.کاش آ بود و مرا طوری بغل می‌کرد که تمام صداهای مغزم از بین می‌رفت.آخر آ صداهای مغز مرا در سکوت ماشین می‌شنود و اینطور وقت‌ها حرف‌ها را از زبانم به زور بیرون می‌کشد و یا سرم را ماساژ می‌دهد تا کمی آرام شوم. بعد زل می‌زند به من و می‌گوید خیلی دیوانه‌تر از تمام دیوانه‌هایی هستم که دیده‌است و من این را به حساب تعریف می‌گذارم و از این جمله زیادی راضیم. دلم حالا برای آ هم تنگ است که حالا توی جنگل‌ها کمپ کرده و یک هفته‌ شده‌است که بدون آنتن و بی‌خبر از من می‌گذراند. اما من حتا در دلتنگ بودن و منتظر آدم‌ها ماندن هم حرفه‌ای هستم. فقط توی پیدا کردن علاقه‌هایم ناشی هستم.که آن هم تازه اولش هست.

 

 

امی با بال‌هایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۲۰